همه ی راه ِ برگشتن را توی تاکسی با آن آهنگ لعنتی گریه کردم...
تو رو هر طرف رو می کنم می بینم..
از آن موقعی که متن ِ پایین را آپلود کردم چیزی شبیه ِ طناب پیچیده دور ِ گردن ام. عذاب وجدان ! از این که همه ی این سال ها ترسیده ام از آن سنگی که می دانم آن روز روی بدن ِ نحیف و لاغرت گذاشته اند. همه ی این سال ها ترسیده ام از آمدن و دیدن ِ سنگی که اسم تو روی آن است.آخر من عادت کرده ام که وقتی قرار است هم را ببینیم ، خودم و خودت باشیم.نه خودم و یک تکه سنگ که اسم تو روی آن باشد!باور کن من بی معرفت نیستم ...فقط بی جرات ام نرگس. برعکس تو که خود ِ جرات بودی. شاید هم ...شاید هم حسودم به خاکی که دوره ات کرده است.اصلا تو که غریبه نیستی "عزیزم"...من از تصور ِ آن سنگ ِ سرد و سفید روی تو ، قلبم می خواهد بیاید توی دهن ام. اصلا همه ی مشکل ِ من همان سنگ و خاک ِ دور و برش است.وگرنه تو که زنده و مرده ات نرگس است و منم که زنده و مرده ام باران.
تلفن ام را چک می کنم.شماره ی خانه تان را ندارم.حتما توی گوشی قدیمی ام بوده.مسیج می دهم به بهار...به سربه هوا..که ببینم شماره ی خانه تان را دارند .نه هیچ کس.انگار توی قصه ها بوده ای.چه طور شماره ای را یادم رفته که شب ها که می رسیدم خانه ، تنها شماره ای بود که روی تلفن ِ اتاقم افتاده بود...انگار که می زنی توی سرم یک دفعه...شماره ها یادم می آید که سه..هفت...چهار...کرایه را حساب می کنم و یک خیابان مانده به خانه پیاده می شوم. تا شماره ها توی خاطرم هست تند تند می گیرم شان.مادرت و آن صدای ضعیف.دل ات تنگ نشده احمق؟ بارانم .می پرسد دختر دار نشده ام؟!. هق هق ام قطع می شود. دل اش می خواست من دختر دار شده باشم؟ بریده بریده آدرس ات را می پرسم..می پرسد بالاخره؟...می گویم دلم.دلم خسته است از باور نکردن...از ترسیدن...کِی؟...جمعه صبح.هر چه شود می آیم. می گوید زنگ بزن که من هم بیایم..تنها نباشی!...هه.من و تو و تنهایی؟...قول می دهم که هر وقت رسیدم خبرش کنم. مسیج می دهم به آقای نویسنده :"":""." منو می بری پیش نرگس؟..خودم پای رفتن ندارم..". "بالاخره؟"...از این فکر تنهایی...ازین باور نکردن...خسته ام.می گوید :"بله".می گویم :" ممنونم و دلتنگ!"
یادم بینداز که برایت چی بیاورم؟..چی دوست داشتی راستی؟..ویرجینیا ولف؟..سه گانه ی کیشلوفسکی؟...خوراکی چی بیاورم که بنشینیم و بخوریم...عکس هم یادم باشد بیندازیم دو تایی.حالا همان وقتی است که می دانستم بالاخره می رسد و جمعه همان روزی است که...
نمی دونم جریان چیه که همه می پرسن بالاخره؟ اما چه خوب که بالاخره
وای الان فهمیدم. وای ببخشید باران جانم. امروز گیجم خیلی گیج. ببخشید . چقدر دردناک.
Chi kar mikoni to ba dele maaaaaaaaaaaaa
نامش گلنار بود...سه شنبه دیده بودیم همدگیر را..قرار بود چهار شنبه برویم بیرون..نیامد...همان 4 شنبه قرص برنج را انداخته بود بالا....بعد مادرش مرا که میدید می گفت مراقب گلنار نبودی...سکوت می کردم...حالا هروقت تنها می رم کنار سنگش..می گویم من مراقبت نبودم؟؟؟؟شاید..مراقبش..نبودم
منم نبودم...مراقبش نبودم...سفر بودم یعنی!...برگشتم ...نبود!...برای همیشه نبود...بی معرفتی کرد.:(
بمیرمممم من
مثل من فرار میکنی تو ...فرااااار
فرااار اونم چه فراری...می ترسم از "فرار" بمیرم عسل
گاهی دلم می خواهد به تو بگویم
لعنتی ... لعنتی
چقدر نرگس را منتظر گذاشتی دوست صمیمی.....
منتظر!!!کاش این کلمه رو نگفته بودی !!!!!
منتظر راست میگی شاید...
گریه... منم هق هق... دلم براش تنگ شده...
دخترکم
هرچند خیلی وقت ها پست شاد نمی گذاری اما امشب آمدم اینجا نوشته ات رو بخونم و دلم وا شه...... اما.............
با تمام وجود درکت می کنم. بعضی آدم ها رو نمی شه زیر سنگ ها تصور کرد.
خوابم نمی بره...
ترس دارد دیدن بعضی سنگ ها ... خیلی هم ترس دارد ...انگار همان سنگ بالا میاید و صاف میخورد توی ملاج آدم که : حالا باورت شد ؟؟؟ دیدی ؟؟؟ دیگر بس است ... برگرد و زندگی ات را از نو پلی کن.
فک کن ...سخته اما بالاخزه شهامت اش را پیدا کردی ... گرچه سنگینی ات از نوشته ها معلومه، اما امیدوارم از آنجا "سبک و رها" برگردی....
من و همه ی ما کنارت هستیم باران .... عزیز دلم
...نرفتم...داستان دارد...
مرگ....این عجیب ترین و آشنا ترین واژه ی زندگی من...
شما خبر ندارین چه وقت این ستاره دنباله دار هالی میخوره به سیاره آبی؟ دلم لک زده واسه برف. چرا برف نمیاد؟ ای بابا باز نور چراغ راهنمایی از پنجره پرید تو خونه سوالهام یادم رفت. سبز زرد قرمز زرد سبز زرد قرمز ......
نه ولی حتما موقع ِ برخورد به سیاره ی آبی..میفهمیم!..برف گیر کرده توی گلوی آسمون...خفه نشه؟!...یه چراغ نزدیک خونه ی ما هست...که خرابه...همیشه قرمزه!..قرمر قرمز..قرمز...
گریه م گرفت...
چندین روزه نشستم و از اول ِ وبلاگتو خوندم!اینجاش دیگه واقعا گریه م گرفت!