بابای شاه بلوط...
کاش شماره ای داشتم و برای ات پیغام می دادم که حسابی گریه کن و تا آن جایی که می شود خاطره های اش را به زبان بیاورو تا هر جایی که توان داری داد بزن ویادت نرود که با همه ی وجودت به مادرت دلداری بدهی . اما بعد از همه چیز برگرد این جاو ما منتظرتیم فرزانه وما هم خوشحالیم برای این که یک بابایی دیگر درد نمی کشد و ماهستیم فرزانه و زود بیا و زود بیا ...
کاش می شد مجازی واقعی بریم دیدن اش
غمگین شدم....
من هم از دیشب توی فکرشم مینا...
ناخواسته چه قدر فامیل شدیم این جا!
من فرزانه رو ندیدم اما خیلی زیاد براش غصه خوردم ... انگار که زیر پای آدم خالی میشه.... :((
منم ندیدم اش...فقط میخوندم اش...:(