مدیر ها یکی یکی دارند عوض می شوند.از پا قدم ِ من بود انگار که همگی mission های شان رو به اتمام است و کل سیستم دارد نو می شود. امروز مراسم ولکام ِ مدیر اداری ست.یک آقای قد بلند و چشم آبی و کچل با ته ریش ایتالیایی.با همه دست می دهد و هر کس خودش را معرفی می کند.می رسد به من.می دانم که ایتالیایی ست اما فرانسه می داند.دیروز توی راه پله دیدم که داشت با مدیر سابق فرانسوی حرف می زد آن هم سلیس وار. می دانم که فرانسه ام تعریفی ندارد ولی چیزی که زیاددارم "رو" است! جرات و اعتماد به نفس ام را جمع می کنم توی چشم ها و دست های ام و جلوی چشم های ازحدقه در آمده ی دیگران، فرانسوی بلغور می کنم.از تعجب دست اش موقع دست دادن توی دست ام می ماند.انتظارش را نداشت شاید.این جا از زبان فرانسوی وقتی استفاده می کنند که بخواهند حرف هایی بزنند که کارمندان لوکال متوجه نشوند.دست ام را محکم فشار می دهد و می گوید که خوب حرف می زنم.یاد حرف پدرم می افتم که آن روزها به زور مرا می فرستاد کلاس زبان و می گفت:" بعدا می فهمی که زبان یعنی قدرت".حالا همان بعدا است .راست می گفتی بابا...مثل خیلی وقت ها.
الان چشام داره آلبالو گیلاس میچینه از صبح یه نفس کل آرشیوت رو خوندم

دیروز کشفت کردم از بلاگ آیدا گمونم
خیلی زیاد ازت خوشم اومد
شاید چون هم رشته ایم
هم فکریم
گربه دوستیم
گیاه دوستیم
هنر دوستیم
...
خوشحالم که بعد از مدتها یه وبلاگ خوب به معنای واقعی پیدا کردم از همونایی که خیلی دوست دارم :)
باران
مرسی هیمای عزیز.
Magnifique :D
پدرت راست میگه اگر من ترکی بلد بودم بدون صف از نونوا محل نون میخریدم
یه حس غرور زیرپوستی به آدم دست میده این وقتا ...
گفتم که تو بالاخره یه چیزی میشی
بار اولی که دیدم دوست دارم زبان یاد بگیرم وقتی بود که فهمیدم آوازهای نوار کاست محبوب مادرم ، ترانه های میهن تلخ ، به زبانی دیگر است. یونانی، نام زبانی بود که صدای خواننده ها را این طور شگفت میکرد و منِ چهار ساله را می رقصاند. هنوز هم دکلمه های تلخ در گوشم زنگ میزنند ،
پرنده ی کوچک گلبهی رنگی ، بندی بر پای...
و من جهد میکنم روزی یونانی یاد بگیرم ، روزی آوازهای غریب را با همین صدای عمیق و شگفت بخوانم...