تو می گویی"اشتباه کردم" و من می گویم "اشتباه را من کردم که تو را صد باره باور کردم و آن چه تو کردی اشتباه نیست و حماقت است"...که این همه بدویم برای اداپت کردن بچه و حالا که شناسنامه ی پسرک آمده و پسرک توی خانه مان و خون مان ریشه کرده و جان اش بند شده به جان ما، تلفن ام زنگ بخورد که آن داستان ِ کهنه هنوز تازه است و...بعد هم بگذاری بروی ترکیه که ممنوع الخروج نشوی و من بمانم و بچه اکم؟...که یعنی تو تمام آن وقت هایی که من تنها می دویدم دنبال کارهای پسرک...با معشوقه ات معاشقه می کردی؟...یعنی آن بار که به جان پسرک مان قسم خوردی که تمام شده...دروغ گفتی و با وقاحت تمام جان پسرک را قسم خوردی؟...که اگر می خواستی همه چیز به ک.ث.افت کشیده شود، دیگر به زور آوردن ِ این طفلک معصوم به ل.ج.ن ِ زنده گی مان چه بود؟...به من اگر بود می بخشیدم ات خریت وار. درست مثل همه ی سال های قبل...ولی حالا که پای این کوچک ام ، بهترین ام، زنده گی ام در میان است، خودت را زنده به گور هم کنی حال ام خوش نمی شود. تو نمی دانی که غروب جمعه و یک زن و یک بچه با گذشته ی نامعلوم و آینده ی نامعلوم تر یعنی چی. تو آن قدر احمق و ناچیزی که نمیتوانی بفهمی اعتماد ِ خراب شده مثل "بم" است و دیگر درست بشو نیست. "اشتباه؟"..."همه اشتباه می کنند؟"...چرا من اشتباه نمی کنم پس؟...چرا من با همه ی آن مردهایی که می دانم دوست ام دارند و برای شان هیچ چیز مهم نیست، نمی خوابم و خاطره نمی سازم؟...آن زن اک ِ نمی دانم چه کاره...از زن بودن اش خجالت نمی کشید وقتی می آمد و توی خانه ی ما راه می رفت؟...روی تخت مان خوابیده بود؟...گربه اکمان را نوازش کرده بود؟...توی آیینه ی اتاق خواب خودش را تماشا کرده بود؟...توی آشپزخانه مان برای او هم سوشی درست کرده بودی که بیاید و از پشت بغل ات کند و بگوید سوشی های تو به پای هیچ کس نمی رسد؟...بچه اکمان را پیش اش برده بودی؟...به اش دست زده بود؟...
حال تو بد و خراب است و من سعی می کنم درک کنم...ولی..ولی تو چه می دانی که یک زن تنها و تنها و یک بچه ِ تازه اداپت شده و غروب جمعه توی این شهر خراب شده یعنی چی...نپرس که می خواهم چه کنم...که خدای ام هم نمی داند هنوز...فعلا این منم که دارم توی گندی که زده ای دست و پا می زنم و تو هم بهتر است برای این که حال ات بهتر شود از همان زن ِ نمی دانم چه کاره بخواهی که بیاید ترکیه پیش ات و دست بکشد توی موهای ِ جو گندمی ات و حال ات را خوب کند. حال ِ من چون تا ته دنیا مرگ است.
باران جان
تو رو تازه پیدا کردم و باهات همراه شذم و پایه پای تو هم خندیدم و هم گریستم این بار هم دل من هزار تکه شد بمیرم برای دل تو
سلام
چقدر این وقفه های زندگی را دوست ندارم
وقتی همه چیز را آبستن خوشی گمان میکنم و ناگاه بی خبری خوش خبری نیست.
ناگاه زندگی هیولا می زاید.
بچه تو را دارد.
تو را به که بسپرم باری؟
خوب تو این حال خراب چی میشه گفت که خرابترت نکنه و مرحمت بشه که اصن مگه مرحمی هست واسه این حال؟!
نه میتونم درکت کنم نه میتونم مرحمت باشم ولی ارزو میکنم کاش حداقل کنارت بودم دوست نادیده ام ...
ای داد...
من می ترسم باران .من غمگینم ،وهر دقیقه میام ببینم اینایی که نوشتی یعنی چی.
امیدوارم این فقط یه داستان باشه یه استعاره باشه امیدوارم
باران
متاسفم
تنم لرزید
چی شده باران؟ چی میگی تو؟ اینا چیه نوشتی؟
من از دیشب میام میخونم و حرف های توی ذهنم می چرخه که برات بنویسم. اعتماد خراب شده درست نمیشه... حداقل از دور بغلت می کنم فریدا.
حال خرابتو درک میکنم باران جان
باران چی داری میگی تو؟؟؟
داستان نوشتی که باز مارو سرکار بزاری ؟؟
من نمیخوام باور کنم اینارو ... باران ...
تو کی بچه گرفتی؟؟؟ چه بی صدا ...
نویسنده بعد این همه مدت زندگی؟
من این همه اتفاق رو نمیتونم یکجا باور کنم ...
میشود بیایی هار هار بخندی به ریشمان که شوخی کرده بودی؟؟؟
من هم مثل آن زن اک نمی دانی چه کاره... خطا رفته ام. توی خانه اش راه رفتم... روی تختشان... آیینه ی اتاق خوابشان... آشپزخانه و استیک هایش... بچه اکشان را حتی دیده ام و به اش دست زده ام... من از خودم از زن بودنم خجالت می کشم... من اشتباه رفتم و دلم لرزید و عاشق شدم... ولی حالا نگران زنی شده ام که نکند به خاطر حماقت من حالش تا ته دنیا مرگ شود.
من هیچ چیز نمیتونم بگم...... فقط بهت و حیرت.............
هی میام میخونم و میرم و دوباره و دوباره میدونم عمیقا میدونم چی میکشی عزیزم
کاش یه چیزی برای گفتن داشتم...
ببخش فریدا جان من مدت کمیه دارم وبلاگت رو دنبال می کنم این پست من رو شوکه کرد
آخ...........
کجایی تو عزیزکم؟
دختر باران
اگر این یک قصه بود، تلخ بود اما گذشت...
اگر قصه ما راست بود، این کام تلخ مای خواننده، در برابر روزگار تلخی که برای قهرمان شکیبای داستان رقم خورده، هیچ نیست. اصلا بگذار تلخ بمونه وقتی روزگار اینقدر لعنتی است.
همدردی من را بپذیر و اگر فکر می کنی یک غریبه می تونه شونه اش را برای گریه و تکیه بهت قرض بده، درنگ نکن.
خیلی متاسف شدم شاید بعد از حادثه هایی که برای عزیزانت اتفاق افتاد این یه شک عمیق بود مطمئنا برای تو بیشتر. دلت رو به نشونه ها خوش کن به همین کودکی که در منزل داری شاید عشق از دریچه ی دیگه ای قراره به زندگیت بتابه. شاید کم برات نوشتم ولی همیشه تو خاطرم بدون وجود یک درصد ارتباط خونی و دوستی و همکاری بهت افتخار کردم تو دختر روز های سختی از این هم میگذری.
باران!
باران!
بارااااااااااان!
نگو که این حرف ها حرفای خودته!!!!
باران!!!!!
و من هم نیایم بگویم دقیقا اشتباه رو تو کردی و حماقت رو هم ؟!
خودت به اندازه کافی داری و من اضافه ش نکنم؟
باران نمی دونم چی بگم ، شوکه م... اما شاید حضور این پسرک انگیزه ایی باشه تا تو این روزها لعنتی و سیاه رو بگذرونی و به آینده ی خودت و اون بچه امیدوار باشی.
واقعا نمی دونم چی بگم. این حال خراب با هیچ جیز خوب نمیشه... غیر از گذر زمان دوایی نداره.
تو رو خدا مواظب خودت باش.
بیشتر از این پست ، پست قبلی ات حال مرا خراب میکند باران!
و ای کاااااااش که این همه سالمان نگذشته بود به پوچ!
من اون دوست رو ندارم و اون روزها تنها موندم باران
کثافت ترین تجربه زندگیم به تنهایی گذشت
وای باران
سرم سوت کشید
باران درکت می کنم با بند بند وجودم
زودتر خوب شو
این داستانه...مگه نه؟؟؟بایییییید داستان باشه باران...نگو که نیست....

