خواهرت زنگ زد که داری برمی گردی که بایستی پای کارهای ات. اگر فکر کردی چیزی توی دل ام تکان خورد...سخت در اشتباهی. فقط زنگ زدم به برادرت...که هیچ جوری نگذارید با من چشم در چشم شود. بیاید خانه ی شما یا خانه ی پدری تان. به اندازه ی کافی این مدت از جناب آقای شوهر ِ معشوقه ی اوشان، تصویر ِ با جزییات!!توی سرم است که جایی برای دیدن ِ هیچ چیز و هیچ کس نمانده. خواهرت گفت که مریض ِ دیدن ِ بچه شده ای و می خواهی ببینی اش. برای ات پیغام فرستادم که over my dead body.شوخی ات گرفته؟...
آن روزهای لعنتی که باید فکر این بچه را می کردی...نکردی. حالا دل ات تنگ اش شده؟...گیریم که بچه هرروز دست من را می گیرد و می بردم کنار میز و عینک دودی ات را نشان ام می دهد و می گوید "بابا"...گیریم که دم ِ گربه اک را می گیرد و می خواهد بکشاندش سمت حمام و می گوید "بابا...wash wash "..و هزار تا صحنه ی دیگر که هرثانیه جلوی چشمم است...گیریم بچه تا ابد بگوید بابا اصلن...به اش خواهم گفت که تو دیگر بابای اش بشو نیستی...
باران تو با کلماتت چنان جادویی می کنی آدم را که دیگر من چه می توانم بگویم جز سکوت.
من تا حالا توی این چند سالی که میخونمت خاموش بودم ولی الان چند روزه گر گرفتم نمیدونم چی بگم چون خودم هم مثل تو بد دیدم و دقیقن میفهمم چه حالی داری فقط بدون این نیز بگذرد اگرچه به جان کندن ولی بگذرد.
باران تکلیف اون بچه چی میشه؟
اگه از آقای نویسنده جدا بشی سرپرستی بچه رو ازتون میگیرن؟
ببخش قصدم فضولی نیست چون خودمم دلم میخواد بچه بگیرم از جایی یه روزی میخوام قانون ایران رو بدونم چیه.
داستان کمی پیچیده ست مهدیس جان. من قوانین رو درست و درمون نمی بینم...ولی در مورد جدا شدن و گرفتن سرپرستی...این تا قبل از این که همه چیز تایید بشه درسته. وقتی شناسنامه صادر شد...بچه درست شامل همون قوانینی می شه که بچه ی خود ِ آدم می شه
باران...
شاید خوبه که بچه هست...
برادرک و مادرت سلامت باشند باران...
خاک بر سرت که با این نوشته ات مشخص است داری ... مالی اش میکنی و دوباره می روی و روز از نو و ..... زنده گی ی خودت هست ... برو باز به ... خوری بیفت
چرا زندگی شما اینقد پیچیده است؟
کاری هست که از دست مون برمیاد
من الان خیلی شرمنده هستم چرا که یکبار گفتی من مثل آقای نویسنده می نویسم. می روم که خودم را سر به نیست کنم.
دلم نمی خواد حرفی بزنم که بوی نصیحت بده،
اصلا دلم نمی خواد حرف بزنم...
صدام درنمیاد راستش.
اما با لیلی موافقم، این نیز بگذرد.....
سردی و سنگینی ِ کلماتت مثل برف ِ چله ی زمستان ِ سال های دور، نشست روی قلب ام باران
باران جان عکس 1پسرکوچولو رو گذاشتی تو اینستا.پسرکوچولوت بود با اون چشمهای درشت مشکی؟من که غش کردم براش.من اهل نصیحت نیستم میدونم که بهترین تصمیم رو میگیری.مهم اینه که تو و پسرک خوشحال باشید
شاید هم حضور یه بچه تو این روزهای زندگیت باعث بشه این روزها راحتتر بگذره