این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست!
این بغض ِ مسخره ، که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ، ...تقلا می کنه.
این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه!
این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب هاش و انگار تا یه کاسه خون نگیرن ازش ، رهاش نمی کنند...
کاسه ی زانوهاش هم انگار بدشون نمیاد که از زیر ِ این پوست بیان بیرون و ببینن چه خبره.و الا که این قدر زیر ِ میز بالا و پایین نمی رفتند !
پلک زدن ِ هیستریک هم که انگار بهترین اتفاق بین این همه لرزشه...
_________________________________________________________
پ.ن.1.یه پاکت نامه ی چند گرمی ، و برگه ای که توشه و ممکنه زنده گیتو زیر و رو کنه...
پ.ن.2. چه غلطی می کنن پس؟
پ.ن.3.منتظر..منتظر...منتظر...
بازم خوبه به شکلات خوری نیافتاده!
توی پاکت چی بود مگه؟
هنوز هیچی!