گفتم:" برویم نادر و سیمین را ببینیم...شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند."
نخندیدی.محکم گفتی :" نه!...این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!"
و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی دیدن ِ یک فیلم بود...شد اندازه ی یک شهر...