یک چیزهایی توی خانه تغییر کرده است ...یک چیزهایی که فکر نمی کردم حالا حالا ها عوض شوند...یک چیزها و یک لحظه های ساده و پیش پا افتاده ای.یک نگاه ها یی... یک نوازش هایی...یک دست روی دست گذاشتن هایی...یک وابسته بودن هایی...یک از ترس به تو پناه آوردن هایی...یک دست ات را بغل کردن و خوابیدن هایی...
تغییر ِ جمعه هایی که توی آشپزخانه می گذراندم و مجبور بودم برای کل هفته غذا درست کنم و توی تمام آن مدت به هزار و شش چیز فکر می کردم و اگر سر کسی را هم توی یکی از اتاق ها می بریدند...نمیشنیدم...و انگار من تنها ادم روی زمین بودم با خرد کردن پیاز و تفت دادن مرغ و گوشت و ..
و حالا توی تمام این مدت یک نفر روی صندلی کنارپنجره می ایستد و با چشم های اش دنبال ات می کند و هراز گاهی صدای ات می کند که یعنی «من هستم!»...
و همین «هستن»...همین «هستن»...
می شه گفت بهت حسودیم می شه باران :)
این ، شیرین ترین حضور دنیاست. ساخته شده برای این که عاشق کند همه را ، بودنش یک طور خاصی ست که نمی شود به نبودنش حتی فکر کرد.
:حسودی