یک
دو روز پیش نمی دانم کجا بود که خواندم. که زنده گی توی ِ سر ِ آدم است. یا انسان ها توی سرشان زنده گی می کنند. یا زنده گی ِ آدم توی کله اش است یا چیزی شبیه به این. فهمیدن و فهماندن اش سخت است ولی واقعیت همین است.
از دیشب هم ساعت حدود یازده و پنج دقیقه دل ام گرفته است که البته کمی اش برمی گردد به ساعت شش و چهل و چهار دقیقه و کمی اش هم به ساعت هشت و نیم که برگشتم خانه. همه ی این یکی دو هفته یک طرف ، این"دیروزجان" یک طرف. که مثلا راست راست توی چشم ات یکی که خیلی برای ات عزیز است نگاه کند و بگوید:"حالا چی؟..چه تاثیری؟..واقعا حل کرد؟" . این یعنی مثلا تو خودزنی کنی و نمیری (متاسفانه) اما هنوز جای جراحت ها و چه بسا تروماهای ات درد کند و هرروز مجبور باشی مثل گربه زخم های ات را زبان بزنی تا خوددرمانی کنی و خوب شوی، آن وقت یکی که خیلی برای ات عزیز است و می داند که چه بودی و چه کردی بیاید بگوید:"هه...زرشک..حالا که چی مثلا خودت رو زدی؟" آدم درد اصلی اش یادش می رود اصلا. همیشه ی دنیا مدل اش این بوده که گاهی انتظار نداری و خیلی چیزها از خیلی آدم ها می شنوی. بعد از میلیون ها سال بشر عادت نمی کند چرا!
***
دو
یک هفته است که دارم خودم را آماده می کنم که چه طور و کجا و کی به Ev ،رییس مان، بگویم که من نقاشی خون ام پایین آمده و نیاز دارم هفته ای یک ساعت زود بروم و نقاشی کنم. یک هفته است که دارم جمله های ام را بالا و پایین می کنم که چه طور بگویم که اگر می شود من دوشنبه ها را یک ساعت زودتر بروم و اگر نقاشی کنم تومنی دوزار می رود روی روحیه و اخلاق سگم!
امروز صبح رفتم توی اتاق اش و با هزار من و من و آب دهان قورت دادن ،جمله هایی را که آماده کرده بودم گفتم و در آخر هم افزودم که مجبور نیستید همین الان جواب بدهید و می توانید بررسی کنید درخواست ام را که ایشان نه گذاشتند و نه برداشتند و با لبخند گفتند:
_ Wow ...u paint? really? only one hour? no problem with me, you can come early in the morning to compensate...go and enjoy girl.
و من با دهان باز مات زده نگاه اش می کردم. یادم افتاد که آقای ی عوضی فهمیده بود که من یکشنبه ها مرخصی را برای کلاس نقاشی ام می گیرم و همیشه ی خدا جلسه ها را یکشنبه ها همان ساعت تنظیم می کرد که من به کلاسم نرسم! مردک !
از اتاق Ev آمدم بیرون و دل ام می خواست گریه کنم از خوشحالی. نینو نیست و من کسی را برای توی بغل اش پریدن در این لحظه کم دارم. قطعا من آدم ِ فقط کار و فقط کار نیستم. کار ِ خالی، کار ِتنها من را راضی نمی کند. با این که این کار را با همه ی وجودم دوست دارم اما یک جای ذهنم ، هرروز احساس می کنم که آدم ِ بی مصرفی هستم. وقتی نقاشی نمی کنم ، وقتی ورزش نمی کنم ، وقتی فرانسه نمی خوانم، وقتی فرصتی برای سفر ندارم ، وقتی تدریس نمی کنم و بچه ها را نمی بینم...انگار هرروز بی مصرف تر و بی خاصیت تر می شوم. انگار هی پیر و زشت می شوم وقتی فقط صبح می آیم سر کار و بعد برمی گردم خانه و همین!
"آدم ها تو کله شان زندگی می کنند!" ... زدی به هدف!
و تمام.
یه چیزی مینویسی ادمو ول میکنی رو هوا!
خودزنی کردی؟؟؟
رئیست انگلیسی حرف میزنه؟
چی درس میدی به بچه ها؟
خوب اینها رو خواستی جواب نده ولی سوال اول اساسی است
سارا؟؟ این کامنت بود یا پرسشنامه؟
لحظه هایی که پیرم می کنند را حس می کنم. یک جور عمیقی سلول هایم درد می گیرند. خسته می شوند وا می روند... آینه ها اینجور مواقعن خیلی راستگو می شوند
بازم پیچوندی
من خودم هرروز می پیچم به خودم و گره کور می خورم..چرا باید یکی دیگه رو هم درگیر پیچش کنم؟
: )
ازین دستگاهای یک دو سه برای من هم میخری؟
"یک دو سه خلاص "منظورتونه؟پیدا کنم بله.
سلام باران خوبی؟من از دیروز یک عدد "خواهر عروس" هستم
پاسخ به ایمیلتون ارسال شد خواهر عروس جان!
یک: همیشه تلخ ترین ها رو آدم از اون کسانی می شنوه که خیلی ازشون توقع داره. یا شاید چون ازشون زیاد توقع داری حرف هاشون اینقدر تلخه.... نمی دونم!
دو: خوووووووووبه.... دیروز یه نوشته از یه دوست می خوندم که گفته بود طی مدتی که بیرون از ایران زندگی کردم فقط دو نفر غیرایرانی دیدم که مشکل روانی داشتن و اونا هم رک و پوست کنده اومدن و گفتن ما مشکل داریم. اما توی ایران آدم ِ پُرعقده انقدر زیاده که اگر کسی اینجوری نباشه باید تعجب کنی. حالا تفاوت رو یک بار دیگه می بینی. خیلی از ایرانی ها اگه بدونن یکی می خواد یه کمی زندگیش رو درست کنه به هزار در می کوبن که نتونه. دلیلش هم شاید اینه که همیشه، همه از ما خوشی هامون رو دریغ کردن و ما هم اینو از بقیه می گیریم.
سه: من دلم می خواست از این "قدح های خاطره" که توی هری پاتر داشتن داشتم...... اونم خوب بود......
من از یک تا صدت رو موافقم ترنج جون. اسم تورج رو اگه می ذاشتم "نارنج" آخر ِ فامیل می شدیم هااا