بدن های متلاشی شده...چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند...دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند...
این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟..."باران"!
نه من از مرگ نمی ترسم...نه انفرادی اش و نه جمعی اش!
...من از مرگ غمگین ام.
فقط.
جان می دهم تا بعد از ظهر...
چه دلی داری دختر...............
:(
مرگهای هواپیمایی غمگین ترین مرگ ها هستن. حتی از زلزله هم غمگین تر.
چه صبری داری باران...
غمگین ترین و ترسناک ترین...
میترسم...
غم انگیز
تاسف بار
بیچاره خانواده هایشان
تا اونجایی که من از شغلتون فهمیدم فکر میکنم سخته اما شغلی است که خیلی معنای زندگی به صاحبش میدهد
برایتان قدرت بیشتر میخواهم
من از مرگ غمگین ام
و درد
چه سهمناک
دامنه دارد...
چندروز نبودم باران
چند پست اخرو خوندم بهنام فرقی نکرده اوضاش؟
هیچ! کمی هوشیاریش رفته بالا. ولی هنوز بیمارستانه...
کاش این دنیا بس کنه ... :(
باران ...چ تند تند بزرگ میشی تو دختر ...خیلی زود
سلام
من اگر سقوط کنم از پشت اولاغ سقوط میکنم یا از بار بند نیسان ابی. اخه نه اینکه دستم رو گذاشتم رو زانو خودم و نون خودمو در میارم و وابسطه به هیچ ارگانی نیستم بلیط اینجور هواپیمان هارو به من نمیفروشن
بارانم خوبی؟ کجایی عزیزکم؟ دلم برات تنگ شده...
هستم و دل من هم
متأسفم که دنیات اینقدر نامرده...
باران بهنام چطوره؟
کمی بهتر. اما هنوز بیمارستان. ممنونم سارا. امیدوارم تغیر کنه