-
هه ماسه ی خرداد!
1392/03/26 01:40
بعد از هشت ساعت تمرین از مدرسه ی Della valle می زنم بیرون.ساعت از نه هم گذشته.من welcome to Burlesque را فقط گوش می دهم چون تنها موزیکی ست که روی فلش دارم و موزیک تانگوی نمایش مان هم هست.هنوز توی حال و هوای تمرین ام که می افتم توی بلوار اندرزگو و یک دفعه می بینم از نمایش مان نمایش تر ، "خیابان ها"ست چرا؟! از...
-
اِندِخوابات!
1392/03/22 10:28
من رسما ازین بازی "بدهیم ندهیم" خسته شده ام آقا.خسته کلمه ی خوبی نیست...به این جای ام رسیده راست اش. بس که به هر کس می گویم"سلام" ، جواب می دهد:" سلام تو رای می دی؟"..و این سوال را آن چنان مشکوک و مستاصل می پرسد که توی چشم های خودش هم می بینی که مردد است بنده ی خدا. خط خطی ام از بس که توی...
-
[ بدون عنوان ]
1392/03/19 12:21
صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:" نگران نباش بابا..چیزی نیست".گفت :" اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!".ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:" بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف...
-
خواب پیدایم نمی کند
1392/03/18 00:59
وسط های خندیدن به "هشت تایی ها" خوابم برد! مدت ها بود که این طور پای تلویزیون ملی ننشسته بودم و نخندیده بودم.تلفن برادرک بیدارم کرد که دایی ِ فلانی توی خواب سکته کرده و اگر می خواهم زنگ بزنم و تسلیت بگویم. با این که وقتی از خواب بیدار می شوم یک ساعت طول می کشد تا لود شوم اما حواس ام حسابی جمع بود.در نهایت...
-
نرم و آهسته ..
1392/03/18 00:13
کیسه ی گوجه سبز را که خالی کردم یک چیزی با صدای غیر ِ گوجه سبز افتاد توی سینک.یک لاک ِ حلزونی ِ پر پیچ و خم.مطمئن نبودم که توی لاک چیزی باشد چون چیزی شبیه یک لایه اسفنج درش را پوشانده بود اما انداختم اش توی یک ظرف آب و رفتم سراغ کارم و یک ساعت بعد که ترنج خانه را روی سرش گذاشت آمدم و دیدم که مهمان داریم! چند دقیقه ای...
-
grand gooder
1392/03/16 09:04
ذهن من تاریخ بردار نیست.خاطرات با تمام جزییات توی ذهنم می ماند اما تاریخ شان نه.اگر به لطف فیس بوک و ریمایندر های متعدد اسمارت دیوایس های دور و برم نبود، تاریخ تولدم را هم فراموش می کردم. چند صباحی بود که هی همه می گفتند گوگل ریدر قرار است برود..کوچ کند...بازنشسته شود از فلان تاریخ!یک درصد فکر کن که یادم بماند تاریخک...
-
[ بدون عنوان ]
1392/03/13 09:59
دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:" آخه چی شد؟..چرا...
-
تنها صداست که...
1392/03/11 13:13
بامامان و بابا اتمام حجت کردم که اگر امشب بروند دیگر برای ام مامان و بابای قبل نخواهند بود. این چند روز هر بار که با عمه پری حرف زدم بغض اش وقتی از میهمانی عمه ملوک حرف می زد چاقو چاقو ی ام می کرد. عمه پری به هیچ کس نگفته که توی دل اش چه می گذرد.به همه لبخند زده و گفته که " امیدوار است همیشه شادی باشد توی خانواده...
-
کِش می آیانم خودم را!
1392/03/10 10:58
به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم...
-
اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد...
1392/03/08 09:20
درست همان روزی که قرار بود "ف" را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟...که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِخدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها...
-
[ بدون عنوان ]
1392/03/04 22:26
فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر...مادر...شریک زنده گی...کار...خانه...دل ِ خوش... و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته! وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که...
-
برادرانه ها
1392/03/02 09:56
به برادرک می گویم"ماشین ندارم...الان آژانس می گیرم و میام".می پرسد چرا و می گویم که ماشین و مدارک ام را به خاطر "ناهنجاری اجتماعی" خوابانده اند!.دهان اش باز می ماند و دعوا می کند که چرا تا الان نگفته ام.قطع می کند و یک ساعت بعد زنگ می زند که قبض پارکینگ بیست روزه برای ات جور کرده ام و برو پاسگاه...
-
آخرین سنگر سکوت ِ...
1392/03/01 08:43
مهدیه ی عزیزم آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات...یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی...یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات...روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش...یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده...
-
[ بدون عنوان ]
1392/02/31 16:59
یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم."خودم" مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به...
-
honey...i'm not home
1392/02/30 08:35
امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده...
-
سه روز از رفتن ات...سه سال از عمر ما..
1392/02/27 19:43
از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از...
-
ف مثل فرشته های نجات
1392/02/26 14:25
باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین! این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک...
-
غم تمومی نداره نداره نداره...
1392/02/26 05:41
راننده این را گذاشته که به فنا بدهد من را. باورم نمی شود که تمام شد. چه قدر می ترسیدم ریمیا از این روز.چه قدر شب قبل اش خواب دیدم که قرار است زمان بایستد آن جایی که قرار است ف را بگذارند توی خاک. چه قدر هراس داشتم از این که آن لحظه نازی و برادرک ِ ف و عمه اکم را از هم دست بدهم.کل ِ شب قبل اش را خواب می دیدم که بیدار...
-
یکی مانده به ف
1392/02/25 01:49
دو ساعت مرخصی گرفتم که بروم و ف را ببینم.نمی دانم چرا همه توی سر و کله شان می زدند وقتی رسیدم.اخم کردم و دنبال برادرک گشتم.گفتم کارت همراه را بده...برادرک اشک ریخت.داد زدم "کارت همراه رو بده به من..دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم .به این ها هم بگو این طوری گریه نکنن حال آدم بد می شه".برادرک دوباره اشک ریخت.دست...
-
fuck you reality
1392/02/23 15:28
Many brain-dead patients have spontaneous movements such as jerking of fingers or bending of toes that can be disturbing to family members and health care professionals and even cause them to question the brain-death diagnosis. These movements occur in 39 percent of brain-dead patients, according to a study published...
-
ف
1392/02/23 11:33
مغزم کار نمی کند.رییس قسمت یک هفته است که رفته و من مانده ام و خودم!...قرار بود این هفته کارهایی که به من واگذار کرده را سر و سامان دهم تا برگردد .جمله اش موقع خداحافظی توی گوشم است که گفت:" ببینم چه طور از پس موقعیت بحرانی آن هم تنهایی بر می آیی"!! هه هه هه.بحرانی...تنهایی!.نمی توانم مرخصی بگیرم هرروز...
-
ف مثل...
1392/02/22 10:03
خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می...
-
ف ف ف ف...
1392/02/21 15:18
آن بدبختی که شب تا صبح باید پیش ف بماند و در سکوت به صورت ورم کرده ی ف که دیگر هیچ چیزش شبیه ف نیست زل بزند و بعد به محض این که صبح شد خودش را بکشاند به تمرین" تاتر کمدی موزیکال پر رقص و آوازش"!!! که قرار است هفته ی دیگر باشد و هیچ فرصتی و امکانی برای واگذار کردن نقش اش و یا کنسل کردن نمایش ندارد...منم! می...
-
ف
1392/02/20 07:51
پس آن بالا نشسته ای و با خودت می خندی و می گویی این درد به اندازه ی کافی بزرگ نیست هنوز برای شان...بگذار اضافه کنم...بگذار این درد را تلخ تر کنم...بگذار بازی را گرم تر کنم... بعد پزشک آشنای مان را می فرستی بالای سرش که معاینه اش کند و یواشکی در گوشم بگوید که موقع انتقال ف با هلی کوپتر لوله ی اکسیژن را به جای این که...
-
هنوز ف
1392/02/19 07:03
به شوخی و جدی همیشه گفته ام که توی بچه های مادربزرگم پدرم و عمه پری از همه با دست و پا دار تر هستند.یعنی هر جا کسی گیر می افتد، مشکلی دارد، غصه ای دارد همیشه یا بابا خودش را می رساند یا عمه پری. این بار اما با همیشه فرق دارد.گاهی بدجوری حس می کنم که حساب کتاب های ذهنم دیگر مثل سابق درست از آب در نمی آید.دیگر خیلی...
-
ف
1392/02/18 10:15
برگشته ام خانه لباس های ام را عوض کنم.بس که توی بیمارستان غد بازی در آوردم و گریه نکردم و به همه تشر زدم که "گریه نکنید اتفاقی نیفتاده که" نفس ام بالا نمی آید.های های گریه های ام را گذاشته ام برای این جا.دعا و درد دل های ام را هم.قوقی برایم نوشتی که توی این وضعیت آمده ام و پست گذاشته ام؟...یادت باشد دفعه ی...
-
ف
1392/02/17 14:00
صدای نازی که گریه می کند پشت تلفن...می گویم:" نازی؟...عزیزم؟...باز دلت گرفته؟" بریده بریده می گوید :" کاش دلم تا ته دنیا بگیره باران..اما ف...ف...چیزیش نشه" وا می روم.ف آن یکی دختر عمه ام است که وقتی مادربزرگم فوت کرد و نازی تنها شد ، زنده گی اش را از پدر و مادرش جدا کرد و آمد هم خانه ی نازی شد که...
-
The power is not in your hands...but your tongue
1392/02/17 10:48
مدیر ها یکی یکی دارند عوض می شوند.از پا قدم ِ من بود انگار که همگی mission های شان رو به اتمام است و کل سیستم دارد نو می شود. امروز مراسم ولکام ِ مدیر اداری ست.یک آقای قد بلند و چشم آبی و کچل با ته ریش ایتالیایی.با همه دست می دهد و هر کس خودش را معرفی می کند.می رسد به من.می دانم که ایتالیایی ست اما فرانسه می...
-
I'm Starting With The Man In The Mirror
1392/02/16 14:28
ترافیک مورچه وار جلو می رود.مورچه وار رفتن از نرفتن هم بدتر است بعضی وقت ها.آدم دل اش می خواهد خیلی چیزها خیلی خیلی تند پیش بروند و زود برسد به آنجایی که باید برسد.زمان کارش لاس زدن است و بس. ماشین را خلاص کرده ای و سرت را تکیه داده ای به صندلی.توی آیینه ی ماشین جلویی دو تا چشم، از تو چشم بر نمی دارد.نه میتوانی لاین...
-
family guy
1392/02/15 12:12
دو نفر آمده اند داخل دفتر که شیشه های پنج طبقه را تمیز کنند.یکی شان ، حالا توی اتاق من است.یک آقای قد کوتاه و تپل که عینک زده و لباس مرتبی پوشیده.من را یاد family guy می اندازد.دست اش را که می برد بالا مدام حواس اش هست که پیراهن اش از پشت بالا نرود.پسرکش هم مدام زنگ می زند و انگار چیزی می خواهد و او با لحن خیلی مهربان...