-
"تو"ده ی "من"
1391/11/09 09:03
یک جور حرف های خاص توی کله ام و دلم ، دارد تبدیل به یک توده ی ناجور و بزرگ می شود .شبیه همانی که توی سینه ام دارم و گهگاه درد می کند!(.اصلا شاید این همان است که از توی دلم باد کرده و مثل بالون آمده بالا و توی سینه ام گیر کرده .یا توی سرم سنگینی کرده و ته نشین شده توی سینه ام!) که دلم می خواهد بنشینم کنار ِ...
-
تو - رنج
1391/11/06 16:46
صبح.ساعت هفت هم نشده بود. آقای همسایه ی واحد ِ کناری ، طبق معمول ِ همه ی جمعه ها ، فریادی کشید و بعد هم صدای جیغ ِ زن آمد و بعد هم مثل همیشه چیزی توی خانه شان با صدای مهیبی شکست . شبیه یک دست بشقاب ِ چینی ِ سنگین که از فاصله ی چند متری رها شود پایین.(شاید هم صدای ِ دل ِ زن بود که ریخت ! تعجب می کنم که هنوز ظرفی و دلی...
-
[ بدون عنوان ]
1391/10/30 22:43
سوشی...پنیر کمامبغ...شراب.... زمین اگر گرد باشد...اخر خط استوا مانندت هستی و همزمان اول خط هم.
-
نه ما ...
1391/10/29 20:49
آخرین میهمان هم که می رود ، بچه ها ولو می شوند کف ِ زمین . حس ِ عجیبی ست این "صحنه"!..حتی اگر محل اجرا خانه ی نیکول باشد و از سن و نور پردازی و هیچ چیز خبری نباشد.جادو می کند آدم را انگار نگاه کردن به آن همه چشمی که زل زده اند توی چشم های تو برای کلمه کلمه ات.حرکت به حرکت ات.سعید می خواهد اسپیکر ها را روشن...
-
بزغاله هایی که عر عر می کنند!
1391/10/28 09:28
نیکول مریض شده.هزار جور دستگاه برای مشکلات قلبی و بیماری های دیگرش به او وصل کرده اند. دکتر ، خارج شدن اش از منزل را قدغن کرده. "من" اگر بودم ، نصف ِ نصف ِ این اتفاق ها برای ام می افتاد ، نمایش که هیچ ، آدم های دور و برم با خدای شان را هم تعطیل می کردم و می نشستم رو به قبله که" آهااای مردمی که تعطیل تان...
-
یک سال یک تا
1391/10/26 14:12
همان طور که با بهار حرف می زنم،روی جلد مجله های کیوسک روزنامه فروشی را یکی یکی چک می کنم. مامان ات هنوز دارد حرف می زند اما من بی این که حواسم باشد با هیجان از آقای فروشنده می پرسم :" مجله ی زیبایی دارین؟".بی این که سرش را بلند کند می گوید :" همون پایینه!"..دوباره نگاهی به آن پایین می اندازم و صدای...
-
آقا سلام
1391/10/26 10:37
آقا "سلام" خدمتکار ِ شرکت ما هستند در ظاهر!..واقعیت این است که ایشان رییس و سرور ِ ما هستند البته.داستان های ما و آقا "سلام " خودش یک وبلاگ با آرشیو ِ سه چهار ساله می شود. خب آدم با آدم فرق دارد ، خدمتکار هم با خدمتکار و حتما آقا سلام های دنیا هم همه با هم فرق دارند. درست است که این شرکت گناه های...
-
Effanineffable
1391/10/25 14:37
"جو زده " یا همان "تحت ِ تاثیر ِ" شعر " نامگذاری ِ گربه ها" ، تی اس الیوت _________________________________________ نام گذاشتن برای گربه ها...سخت ترین کار دنیاست. حتی از نام گذاشتن برای بچه هایی که تازه به وجود یا به دنیا آمده اند هم سخت تر است. مثل اسم گذاشتن برای بازی های من در آوردی...
-
اخ -لاق
1391/10/21 12:50
روزهایی که چنسیت ات را فراموش می کنی و می گذاری آن قدر پسرهای گروه به تو احساس نزدیکی کنند و آن قدر به تو اعتماد کنند که تو برای شان بیشتر شبیه یک هم جنس خودشان باشی تا یک "زن"...و طوری با تو راحت می شوند که وقتی کنارشان هستی هیچ ابایی از شوخی ها و حرف های پسرانه شان جلوی تو ندارند...فکر این روزها را هم بکن...
-
PMS
1391/10/20 14:45
آدم همان طور که گاهی منتظر ِ یک بارقه است برای "خوش آمدید" گفتن به همه ی انگیزه های دنیا توی وجودش ، همان طور هم بعضی وقت ها منتظر ِ یک جرقه است برای "به سلامت" گفتن به همه ی آن انگیزه ای که کمی قبل تر با یک بارقه توی وجودش جمع شده بودند. یک جرقه که خودت را بزنی به "روانی" شدن ..به...
-
تو نرفتی تو هنوزم این جایی
1391/10/13 19:19
همه ی راه ِ برگشتن را توی تاکسی با آن آهنگ لعنتی گریه کردم ... تو رو هر طرف رو می کنم می بینم.. از آن موقعی که متن ِ پایین را آپلود کردم چیزی شبیه ِ طناب پیچیده دور ِ گردن ام. عذاب وجدان ! از این که همه ی این سال ها ترسیده ام از آن سنگی که می دانم آن روز روی بدن ِ نحیف و لاغرت گذاشته اند. همه ی این سال ها ترسیده ام از...
-
گند- من- ستایل !
1391/10/13 13:45
نیم تنه ی آبی و مشکی ام را به زور می پوشم و در کمد را می بندم.می نشینم روی نیمکت ِ گوشه ی رختکن که کفش های ام را بپوشم.همان طور نشسته ، کمی به عقب خم می شوم و پای راست ام را می آورم بالا تا بند کفش ام را ببندم که گوش ها و چشم هایم گره می خورند به صدای نگران و وچهره ی مغموم دخترکی که کمی آن طرف تر تکیه داده به دیوارو...
-
quelle chance...non mais quelle chance
1391/10/12 10:17
از صبح افتاده ام روی متن ِ نمایش.چرا؟..چون دیشب شنیدم که "سه نفر" قرار است به این نمایش بیایند که ممکن است زنده گی ام را برای همیشه تغییر دهند!.می گویم زنده گی ِ من چون همه ی زنده گی ام تغییر خواهد کرد از بالا تا پایین...می گویم زنده گی ِ من ، چون احتمالا روی هیچ کس آن شب ، جز من فوکس نخواهند کرد! چرا؟ چون...
-
من و این همه خاک و این سر ِ کوچک...
1391/10/11 14:39
نیکول توی پیج ِ گروه پیغام گذاشته که :" اجرا هجده ژانویه ، هر پنج تا نمایش !!.. یعنی کمتر از سه هفته ی دیگر!
-
عسل او یه!
1391/10/11 09:53
خانه - تا ساعت ِ سه شب ِ قبل اش با نرگس مشغول ِ مستی و راستی بودیم.همان حوالی ِ ساعت ِ سه مُردم. ساعت چهار ساعت ام زنگ زد که " نه تو نمردی...تو هنوزم این جایی!" فرودگاه - .با آن حال و روز ِ مرگ وار ، ، مثل اسب رفتم کارت پرواز گرفتم و کل ِ راه را هم یک تیک خوابیدم.من نمی دانم این مهماندارهای هواپیما چه طور...
-
سین مثل ِ شین...
1391/10/08 17:48
معلم های کلاس ِ اول چه طور می خواهند ازین به بعد شعر الفبا را بخوانند وقتی یادشان بیاید که "سین" های مدرسه ی "شین آباد" چه طور یکی یکی بی دندانه شدند . _______________________________________________________ سارینا رسول زاده دومین قربانی آتش سوزی مدرسه ی شین آباد...
-
Mission ..i`m Possible
1391/10/07 10:17
همیشه از ماموریت های "عسلویه" فراری بوده ام.هر بار به علتی سرباز می زنم.امروز مسعود آمده توی اتاقم و با اخم می گوید:" یکشنبه صبح بیلیط گرفتم برات.واسه جلسه باید بری".شروع کردم به غر غر که من کلاس دارم و جلسه های آخر است و این چه وضعی ست و مسخره اش را در آورده اند و من باید حد اقل سه هفته زودتر...
-
Mr.N
1391/10/06 15:34
مدیر ِ بازرگانی مان یکی از آن تایلندی هایی ست که اگر از دور ببینی اش ، فکر می کنی افغانی است و دلت می خواهد همان جا یک ظرف غذا از یخچالت بیاوری و بدهی دست اش.بهترین تیپ اش کت و شلوار ِ بیست هزار تومانی ِ چینی الاصل و کتانی ست! روزهای آخری ست که ایران است و قرار است مدیریت عوض شود. امروز دست ِ یک پسرکی را گرفت و آورد...
-
شازده بی ترنج
1391/10/02 22:11
با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه وقت هایی که توی استخر زیر ِ آب بودم و صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می...
-
[ بدون عنوان ]
1391/10/02 17:11
خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :" ترنج خوبه؟"..باز من و من می کند که :" باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم...راست اش نمی دونم چه طوری...اصلا اون...
-
شازده و ترنج
1391/10/02 12:17
برعکس ِ"آدمی" که تنها به دنیا می آید و تنها هم دفن می شود ،" دلتنگی های آدمی" سرشان برود ، تنها آمد و رفت نمی کنند!..توی دل هر بدبختی بخواهند بروند باید کل طایفه و ایل و تبارشان را هم در راس هیاتی بلند پایه با خودشان همراه کنند. نا درکی ِ من از "روز" های این هفته کم بود ، که...
-
یلدا
1391/10/01 08:04
می گوید:" کمی برایم حرف می زنی؟" اوایل همت.پلیس اشاره می کند که بزنم بغل.آرام می ایستم.شیشه را می دهم پایین.می آید کنار ماشین.می خواهم از توی کیف ام کارت ماشین و گواهینامه را در بیاورم که می گوید:" چرا گریه می کنید؟!..آن هم هق هق؟!". می گوید:" دیدی؟..باز بگو پلیس ها بدن." می گویم:"...
-
اینک آخر الزمان..
1391/09/27 12:23
کشور ِ نفرینی جایی ست که حتی توی "شایعه های اش" هم درد و غم و اشک و بدبختی و تاریکی اول می شوند وزمان آخر!
-
ifall
1391/09/25 09:11
نشسته ام روی صندلی ِ عقب ِ تاکسی.فقط من و دخترکی که روی صندلی جلو نشسته. خودم خوبم اما روحم دارد ذره ذره حل می شود توی صدای داریوشی که راننده توی ماشین گذاشته و چشم هایم هم دارند ذره ذره آب مروارید می آورند از قند ِ تصویر ِ پیاده روی ِ نمناک و آدم ها و درخت ها . سریع یک صفحه ی جدید توی خاطرات ِ دیجیتالی ِ ایپادم باز...
-
13-1
1391/09/22 12:12
موبایلم را به "فاک" دادند بس که پیغام و پسغام ِ "دوازده" دادند.آخر هم خاموشش کردم و پرت اش کردم توی کیف ام.اصلا یکی از علت هایی که هیچ وقت آیفون ِ فایو نمی خرم همین است!..نه که حقوقم به این کارها نرسد...نه! برای این که موبایل پدیده ای است که باید بعضی وقت ها پرت اش کنی توی پنهان ترین جیب ِ کیف ات...
-
شش
1391/09/17 14:33
باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که "همه جمع شید!".بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ...
-
چهارشنبه 15 آذر
1391/09/17 12:24
ده روز هم که تعطیل کنند ، باز یکی از برنامه های ما می شود وول زدن توی دست دوم فروشی های میدان ِ انقلاب و همان بازی ای که آن روزها با نرگس و آقای نویسنده می کردیم .سه تایی..و حالا فقط دوتایی ! (آن هم چه دوتایی ِ غمگینی وقتی مدام سومی را همه جا می بینی. که پخش می شدیم سه تایی توی کتابفروشی ها و یواشکی کتاب های مان را می...
-
دوشنبه 13 آذر
1391/09/17 12:06
"دو شب تعطیلی ِ ناخوانده در تهران" به غایت مریض بودم و بی حال.یا لااقل این طور به خودم دیکته کرده بودم! که این یک روز را حسابی مریض باشم و استراحت کنم! با ترنج دراز به دراز خوابیده بودیم جلوی تلویزیون و کانال ها را زیر و رو می کردیم و هرازگاهی هم ناله ای سر می دادم برای آقای نویسنده که "آه خداااا...چه...
-
یکشنبه 12 آذر
1391/09/17 12:04
رفتم داخل اتاق ِ دکتر و نشستم روبروی خانم دکتر و تا خواستم چیزی بگویم اولین چیزی که گفت این بود که این دفترچه ی کیست و به تصویر ِ خودم نگاه کردم و گفتم :"این من..." و مردد ماندم بین ِ فعل ِ هستم یا بودم! دهان اش از تعجب باز ماند و بعد دهان ِ مرا باز کرد و گفت :" اووووووو چه کرده عفونت" و من خندیدم...
-
ژینوس پرنده ست!
1391/09/07 14:33
اسم ِ آقای "ایکس " را توی مکالمه های ات با همکارت بگذار "کامبیز" و بعد جلوی روی اش به همان همکارت بگو :" کامبیز خیلی آدم ِ عوضی ایه!" و بگذار دلت خنک شود. هر وقت با دوستت سوار ِ تاکسی می شوی قرارتان این باشد که اسم ِ راننده "رویا" باشد و اسم ِ هر کدام از مسافر ها "...