-
بوی دردناک
1391/06/27 17:09
خانم "میم" را جن ها محاصره کرده اند.انگار هم زمان با عمل ِ من ..ایشان هم عمل ِ سختی روی روان شان داشته اند.من را که نگاه می کنند انگار رعشه به جان شان می افتد .امروز هم که یک دفعه فریاد زدند:" باران دو روزه اومدی...داری گند می زنی به کار های من"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته ایشان از همان...
-
چرندیات اول صبحیات!
1391/06/26 08:40
" ما " دماغ مان را عمل کرده ایم ، آن وقت خانم "میم" دماغ اش را گذاشته روی سرش ! تا قبل از این که مرخصی ِ دو هفته ای ِ ناگهانی ِ ما پیش بیاید تا حرف از مرخصی طولانی مدت ِ دماغ مان می شد ، خانم میم دست می زد روی شانه ی ما که "باران فکرشم نکن..برو خیااالت راحت!".ما هم فکرش را نکردیم اما هر...
-
دوباره ی آن روزها
1391/06/25 13:53
دوباره ی زنده گی ِ ساعت ِ پنج و نیم بیدار شدن و شش بیرون زدن و توی گرگ و میش ِ هوا موزیک های دوزاری گوش دادن و سر ِ گاندی پیاده شدن و چشم توی چشم ِ پلیسی که سه سال است صبح ها می بینم اش و وزرا و سلام کردن به حراست و سریع از جلوی چشم شان ناپدید شدن و میز کنار پنجره و کشتی های آمده و نیامده و تحریم های دور زده و دور...
-
مستی و راستی
1391/06/19 19:12
گفت:" حرف که می زنی می خواهم برگردم طرف ات و باران را ببینم...برمی گردم...صدا صدای توست...اما از باران خبری نیست!" دلم گرفت.
-
روزهای دل و دماغ دار!
1391/06/17 01:18
خانه به قول مادرم شده است "تنبل خانه ی شاه عباس".حالا که دردم کم تر شده و حال و روزم سر جای اش آمده ، روزهایم شبیه ِ داستان ِ پریان شده. صبح ها تا هر وقت که دل مان بخواهد می خوابیم.خودم و ترنج را می گویم.(مطمئن نیستم که ترنج می فهمد چه اتفاقی افتاده یا نه.ولی از همان روزی که از بیمارستان آمدم و بعد از این که...
-
سبُک نماهای موزی
1391/06/13 16:37
همه چیز برایم سنگین شده است.آدم اصلا فکرش را نمی کند که مثلا پتویی که هر شب روی اش می اندازد تا وقتی سبک است که دماغ اش سالم است.و اگر روزی دماغ اش برود زیر یک لایه ی نازک ِ گج ، همان پتوی ِ کاه وزن می شود یک تُن! آدم تا وقتی دماغش سالم است می تواند قابلمه ها را هزار مدل بچیند توی کابینت بدون آن که اصلا به وزن شان فکر...
-
[ بدون عنوان ]
1391/06/11 21:42
درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و چهارزانو نشسته اند توی گلویم!.حالا می فهمم...
-
[ بدون عنوان ]
1391/06/11 04:59
دومین شبی ست که دارم با فلاکت میگذرانم.برای کسی که عادت دارد سرش را بکند زیربالش و مثل خر دمرو بخوابد ،طاق باز خوابیدن یعنی مرگ! نه راه پس دارم و نه پیش. از چند ساعت پیش صورتم یادش افتاده که ورم کند و یاد چشم هایم انداخته که کبود شوند.منی که از سایه زدن همیشه متنفر بودم ،یک لایه سایه ی بادمجانی به زور نشسته دور چشم...
-
اندر گفتگوهای من و منشی ِ دکتر
1391/06/09 09:03
اندر روحیه دادن به خودم سه ساعت قبل از عمل! من:" به نظرتون خوب می شم؟" منشی (خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):" دکتر حتی اگه یه مشت هم بزنه تو دماغت ازینی که الان هستی بهتر می شی!" من: " :-[ " *** منشی:" دکتر دستش خیلی خوبه...ایشالا ازین ور عمل می کنی...ازونور یه شوهر خوب پیدا می...
-
farewell post
1391/06/08 22:36
به این ترکیب ِ صورت ِ این بیست و هشت سال خو کرده بودم. حالا که توی آیینه نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آخرین شبی ست که این شکلی هستم ، دلم می گیرد.خرکانه و احمقانه است می دانم..اما حتی بغض ام هم می گیرد.هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید و هر قدر می خواهد بخندد اما این صورت همان صورتی است که از بچه گی توی عکس...
-
دروغ ِ عملی!
1391/06/07 17:34
مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه...
-
compte à rebours
1391/06/07 14:54
نشسته ام یک گوشه ی مطب .گوشی ها را از گوشم در آورده ام و داستان های آدم های اتاق انتظار را گوش می دهم که از جدید ترین موزیک های آیتیونز هم بهترند. توی این چند بار رفتن و آمدنم به این جا به این نتیجه رسیده ام که مطب های جراحی پلاستیک با همه ی مطب هایی که به عمرم دیده ام فرق می کند.این جا خبری از آدم های ناامید با یک...
-
من ِ آخرین روزها...
1391/06/06 13:15
می گوید:" این همه دکتر...حالا چرا این دکتر؟" می گویم:" چون انسانه!" می گوید:" آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا ناندرتال ان!" می گویم: " اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن ...اگه منظورت حیوونه...نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی...
-
go vegetarian
1391/06/05 09:56
داستان ِ من از آن جایی شروع شد که توی یکی از اپیزودهای اول ِ Game of thrones ، لیدی ، گرگ ِ بی گناه ِ دختر ِ بزرگ ِ شاه را به جای گرگ دیگری می کُشند. صحنه خیلی معمولی بود و حتی کشته شدن ِ لیدی را هم نشان ندادند . من هم خیلی عادی و معمولی آن قسمت را به آخر رساندم اما بماند که شب ام را چه طور به صبح رساندم!به چیز خاصی...
-
ماسال
1391/06/04 13:43
جمع کردن ِ سیزده تا "اراذل و اوباش" برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با سیزده تا شخصیت و سیزده جور شغل و سیزده نوع شیوه ی زنده گی و سیزده شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن...
-
mes noeuds
1391/05/24 12:53
شبیه "گره" شده ام این روزها. یک "گره" ی واقعا کور که فرو رفته توی جسم یک دختر به ظاهر "بینا" و با مانتو و مقنعه این طرف و آن طرف می رود . از این که تلفنم زنگ بخورد و ، اسم "مامان" بیفتد کورتر گره می خورم. یادم است آن روزهای نه خیلی دور هر بار که می رفتم پیش نازی ، شب ها می...
-
آذربی جان!
1391/05/22 14:17
باز نشسته اید و هی می گویید چرا کمک رسانی تاخیر دارد؟...باز صفحه های فیس "باک "تون پر شده از این که چرا صدا و سیما چیزی نمی گوید؟...چرا زیر نویس و بالا نویس و پهلو نویس نمی دهند؟...جمع کنید کاسه و کوزه تان را ملت!...فقط 1200 یا 1300 نفر کشته و مجروح شده اند!..روسری کسی که عقب نرفته...مانتو و آستین دخترکان...
-
حالا برگشتی چه قد دیر و چه قد دیر...
1391/05/21 00:36
یک صحنه توی کارتون" Up" هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم. آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون. آن مبلی که همسرش روی آن می نشست....قاب عکس و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش...
-
هندوانه...
1391/05/20 00:36
دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و می دوم توی راه پله ها و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می...
-
از قضا..
1391/05/17 13:18
از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع...
-
[ بدون عنوان ]
1391/05/16 09:57
دل کندن از رویاها...سخت تر از دل کندن از واقعیت هاست پوست می اندازم و فراموش می کنم و تو حتی به خودت زحمت ِ دلداری هم نمی دهی. هه... گفته بودم که....تو هم مثل همه.
-
[ بدون عنوان ]
1391/05/13 18:05
بعضی وقت ها مطمئن می شم که "خود ِ واقعیم" همون عوضی ایه که ویسکی رو سک می ره بالا و سه تا از همه جلوتره و بعد می ره می شینه یه گوشه و با گریه و خنده همزمان حرف می زنه و بعد هم از هوش می ره و مهمون ها خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و چراغ ها رو خاموش می کنند و می رن!
-
نازی
1391/05/12 10:42
"نازی" همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز آن قدر قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از...
-
تا احساس آرامش کنم...
1391/05/11 10:40
راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که "آخه این سومین باره توی این هفته!..می فهمی؟!" .بعد هم سریع به همان خودم تشر می زنم که :" خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار" و دست از سرم...
-
[ بدون عنوان ]
1391/05/02 10:40
دارم خفه می شوم که این گوشی لعنتی را بردارم و بروم توی راهرو و یک شماره ای را بگیرم و هی راه بروم و هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند... این گوشی لعنتی را بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم... نرگس...هیچ این جا رو می خونی؟...هیچ...
-
کج بُعد
1391/05/01 14:46
تلنگرش از این حرف زده شد که امیر گفت:" می دونم از آقای میم متنفری ..ولی لازم نیست این قدر تابلو بهش این رو بفهمونی.حس ِ تو مربوط به خودته...فکر نکنم نیازی به این باشه که اون هم از حس تو خبر دار شه".بعد هم طبق عادت همیشگی اش شروع کرد با خودکارها و هایلایت ها و مداد رنگی های روی میزم ور رفتن.از کوره در رفتم و...
-
این متن عنوان ندارد..
1391/04/31 13:10
.چراغ قرمز ...هفتاد و سه ثانیه...دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان و بگویم:" هی آقایون...یادتون...
-
با بینی ِ کوچک ...دنیا جور ِ دگر بینی!
1391/04/28 14:33
_من ( با کلی مِن مِن و این پا و اون پا کردن و سرخ و سفید شدن) : "بچه ها..تصمیم گرفتم ..راستش اینه که می خوام..والا چه جوری بگم...می دونم مسخره ست...می دونم به شخصیتم نمی خوره..ولی خب..می دونید یه اقدام سرخودانه و جهان سومیه. می دونم.....نه که مشکلی داشته باشم ها..نه اصلا....نه که واسه زیبایی ها...نه...ولی خب بیست...
-
بی من تمام می شوند..
1391/04/26 15:11
خیلی وقت است که بیدار شده ام اما مثل مومیایی ها پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی ترنج را روی شصت پای از پتو بیرون زده ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای "پیشی خانوم" درست می کنم.اول پای ام را...
-
دختری با کفش های دمپایی!
1391/04/21 11:49
امروز که ساعت ده خودم را سلانه سلانه می کشیدم سمت شرکت و صابون ِ هر جور حرف درشتی را به خودم می مالیدم ،نگاهم خشک شد روی مردی که سر ِ کوچه ایستاده بود .یک آقای کت و شلواری و کراوات زده و مرتب ... که وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش داشت دیوانه ام می کرد ، اما یک لحظه ، یک آن و یک دفعه نگاهم به پاهایش افتاد و دیدم یک جفت...