-
هشت های هشتاد و هشت
1391/09/05 15:59
زنگ می زنم به برادرک که می گوید با دوستان اش توی کوچه پس کوچه های فرمانیه می چرخند روز عاشورایی! صدایم می رود بالا که چه غلطی می کند و چرا ننشسته توی خانه و چرا می رود توی خیابان که حساب شود جزو آن کور و کر ها و اراذل و اوباشی که دارند خودشان را جر می دهند و حواس شان نیست به هشتاد و هشتی که جر خورد مملکت از وسط.هیچ...
-
آرزو
1391/09/01 21:27
پروژه ی Claim هایی که از مشتری ها دریافت کرده ایم بالاخره تمام می شود.ساعت نزدیک ِ هفت است.همه رفته اند و خدمتکار ِ شرکت زیر لب غر غر می کند که چرا تا این موقع مانده ام و می خواهد برود تبریز و خیابان ها غلغله است!.کیفم را می اندازم روی کولم و خداحافظی می کنم. از پله های شرکت آرام آرام می روم پایین.دستم را می برم توی...
-
بن بست
1391/08/30 11:05
ورود ممنوع می روم که ترافیک را دور زده باشم.اصلا دلم برای هیچ چیز ِ ایران که تنگ نشود برای این "ممنوع" رفتن ها همیشه دلتنگ می شو م!.فقط چند متر مانده به خیابان اصلی که برق ِ کلاه ِ افسر توی تاریکی می خورد توی چشمم. به زحمت کوچه ی تنگ را دور می زنم و دارم راه ِ آمده را برمی گردم که می بینم یکی از این ماشین...
-
my life is pinteresting
1391/08/27 15:50
با گریه از خواب می پرم که "مانا"..."مانا" سه هفته اون بدن ضرب دیده رو توی خیابونا این ور و اون ور می کشونده که چی؟ زنده بمونه؟ واسه زنده گی؟ این "نفس کشیدن" چه کوفتیه که اون بی زبون سه هفته براش جنگیده؟ حتما کلی آدم توی خیابون دیدن اش کسی به وجدان ِ بی وجدان اش برنخورده که این چه ش...
-
بیست و یک سالگی ها...
1391/08/24 10:19
دیشب دو ساعت ِ تمام زیر ِ باران ، بدون ِ چتر منتظر بودم.خیس و سرد .ایپاد آن قدر عاشقانه های خواجه امیری و آلبوم فرانسوی سلن دیون را خواند که شارژش تمام شد .من اما نه با عاشقانه ها عاشقانه شده بودم و نه ذهنم درگیر ِ ترانه های فرانسوی شده بود .حواس ام پیش کلمه کلمه ی متنی بود که توی "جوانی هایم" نوشته بودم و...
-
عطر ِ پاییز ِ نو بهار
1391/08/23 08:32
این عطر فروشی ِ "نوبهار" ِ سر ِ کوچه ی ما را ، سر ِ پاییزی ، کوبیده اند تا دوباره بسازند. از کنار مخروبه ی مغازه که می گذری ، کارگرهای کر و کثیفی که آن جا کار می کنند ، فرقون های شان ، بسته های سیمان شان ، آبدوغ و ماسه شان ، خاک و گلی که جلوی مغازه تلنبار شده ، زباله های ساختمانی شان حتی آشغال های شان ، همه...
-
ماهی خان جونیور
1391/08/22 14:54
آقای "پژی " همکار ِ جدید ِ ماست. اوایل فکر می کردم که مجرد و دخترباز است!( قضاوت ِ زود هنگام!).بعد فهمیدم متاهل است و دختر دارد! خودش هم سن ِ من است ، دخترش بیست سال از من کوچک تر! یک بار دور میز الی جمع شده بودیم و گپ می زدیم که یک دفعه برگشت مرا "کولاک" صدا زد!..بعد هم گفت "باران لطیف و...
-
rain drop
1391/08/21 14:02
یکی از بازی هایی که توی لوناپارک های معروف این دوره و زمانه ساخته اند ، Top Drop است.( اسم فارسی اش را نمی دانم.شاید چیزی شبیه به "ازون بالا بیفت پایین" ...یا "ازون بالا بنداز ما رو پایین"..یا "سقوط در صعود" یا نمی دانم چی).توی این پارک ارم ِ خودمان هم چند بار نسخه ی به تمسخر گرفته شده اش...
-
آوازه خوان ِ طاس -2
1391/08/20 11:58
کم کم سردم می شود.ساعتم را نگاه می کنم .نیم ساعت مانده تا شروع نمایش.گربه ها و دخترها و پسر ها را رها می کنم و سلانه سلانه می روم سمت ِ سالن انتظار.وارد سالن که می شوم یک صندلی ِ خالی چشمم را می گیرد. نمی دانم چرا توی ایران " صندلی ِ خالی" حکم ِ ناموس را دارد همه جا.توی اتوبوس اگر صد نفر هم همزمان سوار شوند...
-
آوازه خوان ِ طاس -1
1391/08/17 11:24
گفتند:" راه مان دور است و معلوم نیست بلیط گیرمان بیاید و ترافیک است و..".من اما گفتم :" من قرار بوده که این نمایش را ببینم و حتما هم می بینم".کارم که تمام می شود می روم هفت تیر و از آن جا قدم می زنم تا خانه ی هنرمندان.خودم را دلداری می دهم که "راست می گویند خب..کار و زنده گی دارند...بیکار که...
-
بودن و همین بودن
1391/08/14 14:53
برای این که کسی را از توی یخبندان ِ خودش نجات بدهی لازم نیست که حتما کنارش باشی و دست های اش را بگیری و ها کنی .. یا بغل اش کنی و موهای اش را ببوسی... شماره اش را بگیر و بگو می خواستی حال اش را بپرسی !..شاید مکالمه تان یک دقیقه هم نشود ، اما با خیال راحت خداحافظی کن و قطع کن و مطمئن باش که او حالا نشسته روی پله های...
-
کار ِ من نیست
1391/08/13 20:38
خانه را تمیز و مرتب کرده ام.سه جور غذا برای کل هفته روی گاز آرام آرام می پزند.ترنج را حمام کرده ام و بی رمق از جنگی که توی حمام داشته ایم ، نیم کیلومتر دورتر از من لم داده روی دسته ی مبل و پشت اش را کرده به من که یعنی قهر است! .ظهر همان طوری که همیشه دوست دارم ، پرده های مشکی ِ اتاق خواب را کشیدم و مثل سنگ...
-
trick or treat
1391/08/11 10:57
میخواهم اینوویس های ِ محموله ی دیروز را آماده کنم که خبر دار می شوم کشتی ِ حامل ِ محصول ِ شرکت ِ ما دیروز در محاصره ی برادران ِ گ.م.ر.ک قرار گرفته و بین زمین و زمان معلق مانده و حق خروج ندارد و برادران گ.م.ر.ک. یک صدا و هماهنگ رو به کشتی ِ ما فریاد زده اند که "آهای خانم کجا کجا؟ دوسِت داریم به خدا!!"....
-
this is how I lose everything
1391/08/08 15:23
عادت کرده ام که وقت هایی که outlook قطع می شود ، سریع چند تا صفحه را باز کنم و همزمان شروع به خواندن شان کنم.این چیزی شبیه به این است که مثلا یک دفعه برق خانه ات قطع شود و تو خود ت را از روی اجبار با موبایل و لبتاب سرگرم کنی.یا این که یک روز تعطیل لبتاب ات را توی شرکت جا گذاشته باشی و مجبور شوی خودت را با کتاب های...
-
یکی بخیه!
1391/08/03 14:43
شماره ی مطب دکتر را می گیرم .منشی که گوشی را بر می دارد خودم را معرفی می کنم و می گویم:" ببخشید خانوم من فکر می کنم یه دونه بخیه ی خیلی قطور و محکم و پلاستیکی توی تیغه ی وسط ِ بینیم جا مونده!" کمی سکوت می کند و می گوید:" کی عمل کردی؟"..می گویم :" دو ماه پیش".می گوید:" کی فهمیدی بخیه...
-
اون و اون
1391/08/01 11:03
فامیل ِ جنتلمن ِ تازه از فرنگ برگشته مان بدجوری توی مهمانی دور و بر ِ من و نازی می پلکید و نازی غرق بود توی غصه های خودش برای جودی مان.من اما مطمئن بودم از حسی که تا لایه ی زیرین ِ پوستم دویده بود. من مطمئن بودم از آن چیزی که توی چشم های آقای جنتلمن ِ فامیل دیده بودم. شانه ی نازی را گرفتم و برگرداندم اش طرف ِ خودم و...
-
جودی
1391/07/27 09:54
کلافه و سرگردان توی ترافیک گیر کرده ام و هی موزیک ها را بالا و پایین می کنم که جودی زنگ می زند. من و جودی با فاصله ی چند ماه به دنیا آمدیم ، توی یک محله بزرگ شدیم ، توی یک مدرسه و یک کلاس درس خواندیم و توی یک دانشگاه ، یک رشته ی مشابه خواندیم.خلاصه که تا وقتی شخصیت مان شکل نگرفته بود مثل خواهر بودیم.اما دانشگاه که...
-
من ِ گل باقالی!
1391/07/26 13:06
هفته ی دیگر عروسی ِ دایی اک است.مادرک روزی صد بار زنگ می زند که برایم تعریف کند چه کرده اند و کجا رفته اند و چی خریده اند و آخرش هم به صورت ِ خیلی زیر پوستی ، غیبت ِ "عروس " را می کند. نمی دانم چرا فکر می کند که من علاقه ای به شنیدن ِ این ببرو بیارها و بخر و ببند ها دارم ، اما خب از طرفی هم این اولین بار است...
-
ماهی خان :(
1391/07/24 07:40
صبح که رسیدم شرکت ، هر چه قدردنبال "ماهی خان" گشتم ، نبود! اصلا مگر کسی توی آکواریوم بیست سانتی گم می شود؟. فکر کردم بچه ها شوخی شان گرفته و "ماهی خان " را برداشته اند که اذیت ام کنند. نشستم پشت میز تلفن را برداشتم که به الی زنگ بزنم و خط و نشان بکشم که دفعه ی آخری باشد که کسی دست به "ماهی خان...
-
مثه برگی نسوزونم...
1391/07/19 11:40
..(دانلود) صدای اش می کنم توی اتاق.چهارزانو نشسته ام روی تخت و با سر اشاره می کنم که روبروی ام بنشیند.دستم را می گذارم روی گلوی ام که بغض ام نترکد.آرام شروع می کنم به حرف زدن.از این یک هفته ای که برایم یک سال گذشت.از این یک هفته ای که معنی ِ سرویس شدن را با سلول سلول ام درک کردم .از این هفته ای که توی خودم تنها ترین...
-
خانه ای از حباب
1391/07/18 14:31
ایستاده است کنار میزم و با ماهی ام بازی می کند . می گوید:" ماهی ت چه قدر تف کرده توی آب..ایناهاش این حباب ریزا...شبیه کف ان..." می گویم :" اونا تف نیستن خنگ..توی اینترنت خوندم بهشون می گن خانه ای از حباب ..وقتی این کارو می کنن یعنی آماده ی جفت گیری ان...هربار نگاهم به خودش و خونه ی حبابیش می افته..دلم...
-
یک آرزوی دسته جمعی
1391/07/17 10:53
اولین باری که زهره جون را توی کلاس نقاشی مان دیدم ، اول یا دوم دبیرستان بودم. منظورم از "کلاس نقاشی" همان خانه ی زیبا و دلباز ستاره جون است که هفته ای دو ساعت دور هم جمع می شدیم و به غیر از چای و شیرینی خوردن و گپ زدن ، کمی هم دور ِ هم نقاشی می کردیم.یادم است مادرم یک تابلو از یکی از شاگردهای ستاره جون را...
-
ترنج
1391/07/15 13:28
ترنج گربه ی بد غذایی ست.وقتی که دو ماهه بود ، هر جور غذایی که جلوی اش می گذاشتی می خورد و به به و چه چه و تشکر ِ "دُمَکی" هم می کرد! اما بعدتر که کمی بزرگ تر شد و مزه ی غذای صنعتی را به دست پخت ِ فوق العاده ی این جانب ترجیح داد حاضر بود پایه ی مبل را گاز گاز کند اما غذایی به غیر از غذای خشک اش نخورد! چند بار...
-
یه روزی...
1391/07/13 12:19
خداحافظی می کنیم و می روم داخل ایستگاه ِ بی آر تی و درست توی محلی می ایستم که اتوبوس آن جا توقف می کند تا مسافر ها سوار شوند. گوشی های آیپاد را می گذارم توی گوشم و سرم را می اندازم پایین تا توی کیفم دنبال آدامس بگردم .بالاخره موفق می شوم و زیپ کیفم را می بندم و تا سرم را بلند می کنم می بینم بیشتر از بیست تا موتور سوار...
-
[ بدون عنوان ]
1391/07/12 16:19
دلارهای دو هزار و پانصد تومانی ام را فروختم سه هزار و پانصد و ده تومان و حقوق دو ماهم را یک شبه به جیب زدم! به همین راحتی! بدون شنیدن هیچ حرف مفتی.بدون این که شش صبح از خانه بزنم بیرون و شش بعد از ظهر جنازه ام برگردد!..کی می گوید چرخ اقتصاد ما نمی چرخد؟...این هم چرخش..این هم نرمش.خر از خدا چه می خواهد؟..بالا و پایین...
-
دخترم
1391/07/10 13:01
نشسته بودیم دور هم و هر کسی برای کودک ِ به دنیا نیامده ی مریم اسم می پراند و من حواسم پرت شده بود به این که خامه های برش ِ کیک ِ توی بشقابم را پس بزنم و آناناس ِ وسط اش را بیرون بکشم که یک دفعه صدای کسی من را از توی کیک بیرون کشید که پرسید: "باران اگه دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟" و من چنگال را گذاشتم کنار...
-
سال جهش
1391/07/08 12:11
یادم است یک روز توی کلاس خواستم کلمه ی "leap " را درس بدهم .تجربه ی ده ساله ی تدریس به من ثابت کرده که اگر یک شبانه روز هم ، یک کلمه ی ساده را برای" مغز " دانشجویان محترم توضیح بدهی توی ذهن شان نمی ماند که نمی ماند.دست آخر هم با دهان ِ باز نگاه ات می کنند که "?what "!!!....اما کافی ست...
-
هفت ِ هفته !
1391/07/05 16:40
باز دوباره نزدیک روز تولدم شد و باز دوباره هر چه غصه و اضطراب دور و برم بود تصمیم گرفته اند دست همدیگر را بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و بپرند توی دلم! من چه کار می کنم امسال؟...می گذارم تصمیم شان را بگیرند و دست همدیگر را هم بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و همان موقع که می خواهند بپرند توی دلم ..جا خالی می...
-
Cognac
1391/06/30 09:43
یک گوشه ی سالن ، تکیه داده ام به میز .حواس ام به هیچ کدام از مهمان ها نیست و غرق شده ام توی صدای "yasmin Levy"..یک دفعه روبروی ام ظاهر می شود .به دستم اشاره می کند و می گوید:" چه طوره؟" می گویم:" اولین بارمه ...اما مثل یه توپ کوچیک که از میلی متر میلی مترش نوک چاقو زده باشه بیرون...از دهن ام...
-
ما ماااااا مااااا
1391/06/28 09:28
سلام ای ابر نیروهای ، دلار بالا و پایین کُن خواستم خدمت تان عرض کنم که شما چرا این قدر خودتان را به زحمت می اندازید با این "حالتون"! مردم ِ ما بیدی نیستند که با این بادها بلرزند! شما مردم ما را خوب نمی شناسید.بگذارید یک پیش زمینه ای در مورد خودمان به شما بدهم تا شاید کمی هوشمندانه تر تصمیم بگیرید.از شما با...