-
ترنج
1391/01/23 11:24
هر جور که فکر می کنم ..از هر طرف که نگاه می کنم ...هر حساب و کتابی که می کنم ...به هر ثانیه ی بودنت که فکر می کنم...می بینم بی آزارترین موجود زنده ای که اطرافم هست....تویی!
-
شیش و بش
1391/01/22 11:00
1- آقای "ی" دارد ازدواج می کند.قرار است دخترک ِ شیرازی بیاید تهران و سپید بخت شود. 2- دختران شرکت ِ ما همه شان در لفافه تهدید شده اند که اگر امروز جواب آزمایش ِ مثبت بارداری شان را از آزمایشگاه بگیرند ، از فردا باید به فکر استعفا باشند.شرکت که "شیش" ماه معطل کارمند ِ باردار نمی شود!!..کارمند ِ...
-
تلخ خون
1391/01/21 15:37
دست های اش را از روی کیبورد و موس و گوشی تلفن و هر کوفتی که روی میز بود یک دفعه و خیلی خیلی بی هوا برداشت و برد پشت اش و بعد هم تکیه ای شبیه لم دادن داد و زل زد به دیوار روبرو. یک جوری که از دور که نگاهش می کردی انگار سکته کرده و کر و کور و فلج شده.یک جوری انگار که زمان از روی اش گذشته و این را با خودش نبرده. دنیا ی...
-
انگشت میانی بهار!
1391/01/15 00:28
یک این که میگویم چه خوب بود اگر همه ی روزها مثل امروز این قدر بی دغدغه شروع می شدند و به خیر تمام.خوب میشد اگر زنده گی فقط صبحانه می بود و کار می بود و خواب بعد از ظهر می بودو کمی اشپزی می بود و تی وی می بود و کتاب قبل از خواب می بود.خوب تر نبود ؟اگر مجبور نبودی ورزش کنی و فرانسه بخوانی و نقاشی کنی و درس بدهی و توی دل...
-
[ بدون عنوان ]
1391/01/07 15:24
راست گفتی جدی که بگیری ، جدی ات می گیرند. شوخی که بگیری ، همه چیز برایت شوخی و مسخره می شود.شوخی شوخی ، جدی ترین اتفاق های زنده گی ام می افتند و دوباره از جا بلند می شوند و راست می ایستند و ادامه می دهند...
-
[ بدون عنوان ]
1390/12/25 11:15
همه چیز تمام شد. چهارروز مانده به عید... اورا ازجلوی در پرت کرد کنار و گذاشت و رفت... درست چهارروز مانده به عید.. همه چیز یک زنده گی تمام شد. همه ی کارهای شب عید! با همه ی خاطره ها .... همه چیز... حالاحالاها سراغم را نگیرید... تمام شدم. نقطه.
-
someone like you
1390/12/24 09:47
Adele یک جور ِ خوبی چفت و بست شده به هوای ابری ِ امروز و چراغ های خاموش شرکت و آرامشی که تازه دارد خودش را توی دلم جا می کند.آخرین روز ِ کاری ِ سال نود است.بعد از امروز فقط می ماند زدن ِ پرده های جدید ِ اتاق ها که با وسواس انتخابشان کرده ام و چرخیدن توی شلوغی ِ خیابان های شب ِ عید برای فراموش کردن اضطراب ِ همیشگی ِ...
-
Epirubicin
1390/12/23 10:45
_ سلام..داروی اپیروبایسین؟...سلام...ببخشید میخواستم بدونم شما داروی اپیروبایسین...سلام خانوم...داروخانه ی شما داروی اپیروبایسین...آقا ببخشید شما داروی اپیروبایسین....سلام صبح به خیر...شما توی انبارتون دارویی به نام "اپیروبایسین"...سلام...ببخشید توی بازار سیاه داروی اپیروبایسین...! _ نه..نه خیر...نه فعلا...
-
غِصّه
1390/12/14 09:13
تا خرخره می خورد .آن قدر که گیلاس خالی شده اما هنوز دارد سر می کشد.با نخود فرنگی و قارچ.می گوید:" این هم شد مزه؟"...می گوید:" مزه ای نمانده توی زنده گی ام". توان از روی مبل بلند شدن را هم ندارد.دستش را می گیرد به دیوار و می رود تا اتاق خواب.می خواهد بخوابد .تا بخوابند همه ی این چند روز ِ جهنمی...
-
بابا گلدان دارد...بابا درد دارد...
1390/12/10 21:33
بابا درد میکشد سرم را برمیگردانم تا بغضم را نبیند نگاهم می افتد به گلدان های توی تراس که بابا تک تک شان را خودش قلمه زده بابا درد میکشد من و برادرک و مادرم هم گلدان ها هم...
-
اسکار ِ شیرین ِ فرهادی...
1390/12/08 14:04
دزدیده شد ه از وبلاگ آقای نویسنده(!): نزدیک سحر صدایم میزند . بیدارم اما غلت میزنم و تکان نمیخورم. همه تلویزیون های جهان که “آدمند” زوم کرده اند روی سالن کوداک تیا تر در شهر فرشته ها (los Angeles) .صدای تلویزیون بلند است ،هم اظطراب دارم، هم هیجان و هم اطمینان! و این آخری بیشتر از همه ناراحتم میکند،یعنی اطمینان! آخر...
-
برج میل لااااا
1390/12/04 11:40
قرار می گذاریم برویم آن بالا بالاها.آن جا که شاید دل ِ تنهایی ِ وامانده و بیچاره مان تازه شود.بهانه مان هم میشود "امید" ، که ببریم و پز ِ شهرمان را بدهیم و بگوییم تهرانمان آن قدر ها هم خراب شده نیست و برج میلاد دارد!.خانم میم ، امیر ، من و امید.به قول ِ آقای "حامد" , نه هزار تومان می دهیم بابت...
-
یک تا-بی نهایت
1390/11/30 00:14
دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که"بمانم؟" _" نه عزیزم...برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این...
-
یکتا-سه
1390/11/29 10:25
پ.ن.١.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست! پ.ن.٢.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است...دوباره پنج دقیقه....یک دقیقه....پنج دقیقه....یک دقیقه....
-
یکتا-دو
1390/11/29 07:28
یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که "دکتر چند سانت؟"دکتر...
-
یکتا-یک
1390/11/28 23:49
نرگس، بیا بیمارستان. بهارمون و یکتا ش. من دارم میرم. دیر نکنی ها. میخواد ما اونجا باشیم ... تا بعد.
-
! la Saint-Valentin encore
1390/11/25 09:51
برادرک ساعت ِ شش صبح :"برام تا عصر دو تا کادوی ولنتاین ِ توپ می گیری؟" من ، خوابالود در حد مرگ ، خسته از رژه های دیشب پا به پای ترنج.: " احمق ، آدم برای ولنتاین "توپ" می گیره آخه؟توپ پینگ پنگ خوبه؟ " برادرک:" هر هر...می گیری یا نه؟" من:" تو که عرضه ی دو تا دو تا...
-
I will always love you
1390/11/24 13:24
یادم می آید یک روزهایی روزشماری می کردم برای شب ولنتاین.حتی وقت هایی که هیچ کس توی زنده گی ام نبود باز هم انگار این شب برایم شب خاصی بود.گرچه هیچ حس یا خاطره ی خاصی را برایم زنده و تداعی نمی کرد و آن قدرها هم ریشه توی فرهنگ و زنده گی ام نداشت ، اما همیشه دلم می خواست این شب یک طور ِدیگر باشد.شبیه شب های دیگر...
-
آماده باش!
1390/11/19 13:09
میگوید:" باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن" یکتا " بیای پیشم...میای؟" بدون فکر با خنده می گویم:" اره چرا که نه...تازه طبیعی هم هست...خودتم به هوشی...کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی ...کلی هم می خندیم!..گفتی " یک تا؟ "..حالا "...
-
بی ربطیات
1390/11/18 09:34
رگ های دست پدرم بد جوری گرفته اند. دل ِ وامانده ی این روزهای من هم. رد شدن ِ آن داروهای کوفتی ِ شیمی درمانی آن هم هفت روز هفت روز ، بی وقفه از رگ های اش ، هر چه بوده و نبوده را ویران کرده... پرستار ایستاده بود و تک تک ِ رگ ها را چک می کرد و مدام می گفت:" نه..این هم خشک شده"... آن گوشه کنار تخت ا ش من هم از...
-
روزای وامونده!
1390/11/12 08:33
از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم که نمی دانم چه جور غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا...نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم "به درک"...چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن... که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ بغض ، وزن ِ...
-
سه نقطه...
1390/11/05 23:19
برادرک از صبح چند بار زنگ زد.به بهانه های مختلف.اما جمله ی مشترک همه ی تماس های اش این بود که امشب مامان نیست!.هیچ جمله ای غیر ازین نمی گفت اما من ته صدای اش می خواندم که همین یک جمله یعنی اضطراب..یعنی من و بابا تنهاییم...یعنی نگرانم....یعنی اگه بابا مثل صبح حالش بد شه چی؟...یعنی من میترسم...یعنی ما تنهاییم...یعنی بیا...
-
روانی!
1390/10/29 10:39
سرد ِ سرد.نه شوفاژها درست کار می کنند نه هوا کوتاه می آید.حالا که ایمیل ها هم نم کشیده اند فرصت دارم که کتاب بخوانم.اما سرما نمی گذارد.دو تا دستم را می گذارم روی شارژر لبتاب که همیشه داغ ترین است.نمی دانم این فکر مضحک از کجا به سرم می زند اما دور و برم را نگاه می کنم و توی یک ثانیه مقنعه ام را می زنم بالا و شارژر را...
-
شلاق می خورم
1390/10/28 11:46
آی دختر وحشی و معصوم..نگاه شرقی غمگین ِ تو را به برهنه گی آسمانی ات سوگند که آن چه کردی ...کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.-شاهین نجفی ــــــــــــــــــــــــــــــ ده دقیقه است که زل زده ام به عکس .چشمان ام توی نگاه اش هی تار می شود و هی تار می شود...هزاران چیز در صدم ثانیه توی سرم جرقه می زند و...
-
و خاصیت ِ امتحان این است!
1390/10/27 12:35
تا آخر ِ سال سه روز بیشتر مرخصی ندارم که یک روزش را هم امروز برای امتحان فردا دارم می سوزانم. آه خدای من حالا که فردا امتحان دارم ، چه قدر دلم غذای گرم از نوع ِ بیاورند دم ِ در خانه می خواهد. حالا که نشسته ام خانه درس بخوانم ، چه قدر دوست دارم بنشینم برنامه های وطنی نگاه کنم..حتی "به خانه برمی گردیم" حتی حتی...
-
این من هستم
1390/10/26 23:06
برایم نوشته که یک بازی راه افتاده توی وبلاگ ها . اسمش را گذاشته اند Self Portrait. یعنی "خودنگاره" . نسیم خواجوی که این بازی را شروع کرده از شرکت کنندگان در بازی خواسته تا تعدادی از اشیایی را که دوست دارند و با آنها احساس نزدیکی میکنند روی صفحهی اسکنر بگذارند و یک تصویر A4 بسازند و توضیح داده که تصویر...
-
جغرافیای کوچک من بازوان توست ... کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
1390/10/24 23:50
یک وقت هایی ..درست مثل همین الان..که پشت میز نشسته ام و سرم توی هزار تا پیج گرم است ..ناغافل می آید زیر پاهای ام ...روی دو پا بلند می شود و یکی از پاهایم را بغل می کند و سرش را می گیرد بالا و نگاهم می کند و این یعنی "بغلم کن"... دقیقا نمیدانم چه اتفاقی ممکن است درون مغز یک گربه بیفتد که این کار را بکند.چه...
-
خداحافظی
1390/10/20 15:31
زن می گوید:" این هم دستت..حالا برو..." ....بعد چیزی را توی کیفش لمس می کند. مرد هم می گوید:" این هم لبت..حالا برو" ... بعد چیزی را در دهان اش مزه مزه می کند. و مرد به این فکر می کند که قبل از دیدن ِ زن دو تا دست داشت و زن به این فکر می کند که قبل از گذاشتن لب های اش روی لب های مرد...دو تا لب... بعد...
-
شهرِ با کتاب ...شهر ِبی تو
1390/10/16 17:59
من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم...بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده...
-
زمستان ِ بهار
1390/10/04 09:48
من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست...مجموعه ی عوامل طبیعی ست...نمیدانم.اماخوب میدانم...همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ...