درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و چهارزانو نشسته اند توی گلویم!.حالا می فهمم چرا بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست دوباره بستری شود.
دو روز بیشتر از عمل ام نگذشته و دارم به خاطر مدام خوابیدن و دارو خوردن افسرده می شوم...خجالت هم چیز خوبی ست!
و چه قدر دوست دارم که از بابا بپرسم که" چه طور است" و بنشیند و راست اش را بگوید که چه طور است..
:(
باران میگذره این روزا دوست جون عزیزم دردا که تموم بشه اصلا انگار نه انگار ...امیدوارم دردای بابا هم کم بشن درمان بشن و تموم بشن برن ولی واقعا گریه برات سمِ پس لطفا کنترل!
عسل اون "انگار نه انگار" دقیقا یعنی کِی؟:(
غصه ها رو بیخیال ... نشستی نبش قبر میکنی غم و غصه ها رو که چه ؟
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
به بیست ماغ فکر کن که اگه اینطوری ادامه بدی، پای بست اش کج میشود و فکر نکنم کسی دماغ سربالای کج را دوست داشته باشد!
حالا بدو بغل من
باران عزیز
هیچ دردی به سنگینی دیدن درد کشیدن کسانی که دوستشون داریم نیست.
در ضمن مبارکت باشه .