Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پنجاه هزار فرانک دوست!

یک روز برای نینو گفتم که زمانی شازده ی کوچولوی سنت اگزوپری روز و شب ام بود و روی  در ِ اتاق ام نقاشی اش کرده بودم و برادرک بعد از رفتن ِ من با این که کل اتاق را زیر و رو و منهدم کرد در را همان طور نگه داشت  و بعد از هفت سال تنها چیزی که توی خانه ی پدری برای ام آشناست همان در و همان نقاشی ام روی آن است. 

 

امروز صبح که آمد گفت  برای ام یک هدیه آورده و من مثل مردم ِ همه جای دنیا چشم های ام را بستم و وقتی باز کردم یک اسکناس پنجاه فرانکی قدیمی روی میزم بود. توضیح داد که بعد از آمدن یورو نسل ِ‌این اسکناس ِ "شازده کوچولویی" ور افتاد اما چون همیشه دوست اش می داشته ، یکی برای خودش نگه داشته و حالا این من و این هدیه ی" پنجاه فرانکی ِ شازده کوچولویی". 

 

آدمی زاد را مرض ِ"لالی"می گیرد گاهی! 

 

 

بی ربطیات

Big Move

We are sorry that The Old Reader is unavailable now.)


As we promised, right now The Old Reader is getting a hardware upgrade it really needs.

We are taking 6 million feeds, relocating them 5000 miles away and importing into the new database servers in the United States, increasing database capacity three times and adding over 10 times the network capacity.

Our estimates show that whole migration will take around 48 hours.
Sorry that it's taking so long, it'll be tough for us as well.

We will be keeping you updated via Twitter and Status page to make sure you know as soon as it is back up and running again.

Thank you for your incredible patience.

A random picture of a cat to make it less painful


پ.ن.1. آن جمله ی آخر و آن شعوری که پشت همان جمله ی آخر نهفته است ، و آن صورت ِ کثیف و آن خواب ِ‌تمیز ،یک جا، به صورت افقی توی حلق ام.از صبح پیج را  صد بار رفرش کرده ام و هی به این فکر کرده ام که ... to make it less painful...to make it less painful

پ.ن.2
.نینو دارد کلمه های فارسی روزمره را یاد می گیرد.مدام می پرسد این را چی می گویید و آن را چه نمی گویید.
دیروز به اش گفتم که بعد از میتینگ اش با امورخارجه ، می تواند برود و کمی توی بازار قدم بزند تا در اولین فرصت با هم برویم.روی یک کاغذ برای اش نوشتم :"سبزه میدون" که اگر آن حوالی گم شد نشان ِ ملت بدهد و راهنمایی اش کنند.ایشان هم با اعتماد به نفس ِ فرانسوی وار کلمه را حفظ کرد و گفت نیازی به کاغذ نیست! امروز با عصبانیت آمده و می گوید " من گم شدم و هیچ کس مرا برای رسیدن به "سیب زمینی" کمک نکرد چرا؟!"

گاهی برعکس

نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است. 

امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِ‌کوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش را برد بالا سمت موهای کوتاه اش و بی مقدمه گفت:"غمگینم" و بعد بغض کرد.گفتم که فردا تولدت است و birthday girl نباید غمگین  باشد.گفت که دقیقا برای همین غمگین است.که دارد سی و شش ساله می شود و هر سال یک جای دنیاست و نه بچه ای دارد و نه حتی دوست پسری و چهار سال دیگر چهل ساله می شود و زنده گی اش بی معنی ست و تنهاست و تنهاست و تنهاست.این کلمه ی تنها را بدجوری سه بار پشت سر هم گفت. 

نه آن قدر می شناختم اش که شروع کنم چرت و پرت بگویم برای دلداری اش، نه اصلا اگر هم می شناختم اش بلد ِ این کار بودم و نه می توانستم نسبت به آن چشم هایی که پر از اشک بود بی تفاوت باشم.تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلند شدم و بغل اش کردم و گفتم :" گاهی این طور می شود ، خیلی از آدم ها سی و شش ساله می شوند و نه بچه ای دارند و نه دوست پسری و زنده گی شان بی معنی ست و تنهایند. خیلی وقت ها هم خیلی از آدم های دیگر سی و هفت ساله می شوند و می بینند که یک نفر توی زنده گی شان است و دوست اش دارند و دل شان می خواهد که با هم بچه دار شوند." یک جور متعجب ِ بی بغض از بغل ام خودش را کشید بیرون و گفت:"?so".گفتم "so این که بهترین قسمت اش می دانی چیست؟...که گاهی می شود این سی و هفت ساله ها ،سال ِ قبل اش جزو همان سی و شش ساله ها بوده اند". 

 

چشم های نینو اول گرد شد و بعد "پقکی" زد زیر خنده.خودم هم از" دلداری ِ دری وری مابانه" ی خودم به خنده افتادم.از تلاش ام برای خنداندن اش تشکر کرد و گفت شاید خیلی هم پرت نگفته ام . 

این  بود همه ی تلاش من برای خنداندن دخترک سی و پنج ساله ای غمگین.یادم باشد که یک نامه بنویسم به روز تولد سی و شش سالگی ام ببینم چه طورم و چه می کنم .غمگینم یا شاد.تنهایم یا تنها.

دنیای ِ نوی ِ نینو

نینو همکار فرانسوی جدیدم است که سه هفته است وارد این مرز ِ پر گوهر شده .دخترکی بلوند و چشم آبی که با من فرانسوی پغله می کند و ایرادهای خنده دارم را می گیرد و پیشرفت این روزهایم را مدیون اویم.بعد از نیکول ، این مطلوب ترین معلمی ست که داشته ام.  

روز اولی که آمد دخترهای این جا برای اش از یکی از گران ترین و معروف ترین و لاکشری ترین شیرینی فروشی های محل ، انواع و اقسام شیرینی های فرانسوی را خریدند.بعد هم خیلی شیک دانه دانه برای اش می گفتند که مثلا این eclair است و آن یکی brioche و آن mille fuille و من همزمان با همه ی شیرینی ها عرق ریختم!.که یکی نیست  بگوید که آخرعزیز دلم، ایشان فرانسوی هستند واقعا! توی شیرینی به دنیا آمده و با خامه و دسر بزرگ شده!..ما را چه به معرفی ِ شیرینی های فرانسوی به یک فرانسوی!اما خب دخترهای ما یک دکمه دارند به اسم ِ دکمه ی پز و چیتان فیتان ، که وقتی روشن شود به این راحتی ها خاموش نمی شود.بعد تر یک روز نینو به ام گفت که چه قدر آن روز جلوی خنده اش را گرفته و هیچ کدام آن شیرینی ها آن چیزی نبودند که نامیده شده بودندو من دوباره خجالت کشیدم. ایشان فرانسوی مرا بهبود می بخشند و من هم در عوض "ایران" یادشان می دهم."تهران" نشان شان می دهم.تابداندو آگاه باشد که "تهران" الهیه و فرشته نیست .که دخترهای تهران ، فقط دخترهای "سام سنتر" نیستند و پسرهای تهران همه با بنز و مازراتی، باشگاه اکسیژن برو نیستند.

نرگس و سپی اما کاملا عملکردی متفاوت از من دارند و مدام با من توی جنگ اند که چه دلیلی دارد نینو همه جای تهران را ببیند...چه لزومی دارد هر چه بپرسد راست اش را بگوییم؟...بگذار بداند که سطح زنده گی ما همینی است که این جا است و آن چیزی که پایین تر است "ما" نیستیم! (و من دقیقا نمی دانم که پس کی است؟)  

 نینو من را دوست دارد و من مشاهدات اش از شهرم را .سوال هایی که می پرسد و جوابی ندارم را بیشتر تر.که توی مهمانی به این نتیجه می رسد که "ایرانی ها لب ها و س.ی.ن.ه. های زیبایی دارند"! بی این که حتی نیم هزارم درصد به این فکر کند که همه پروتزی هستند.یا این که توی استخر بپرسد که "ماه رمضان ، چه طور همه اجازه دارند کنار ِ‌آب ساندویچ اندازه ی قدشان گاز بزنند و شربت تگرگی بنوشند اما داخل آب نمی توانند بروند؟" یا این که بگوید:" شما مردم ِ مهربانی هستید ، همه جا جز موقع رانندگی که خودخواه ترین های دنیا هستید!" .سیگارش را توی تراس اتاق من می کشد و هرروز از روز و شب های این جایی اش می گوید.شهرم از نگاه ِ نینو ، انگار یک شهر ِ دیگر است..مردمی که همیشه ازشان فرار کرده ام انگار دوباره دارند به چشمم می آیند.کارهای شان ، حرف های شان.برای اش ماموریت  در ایران تجربه ی عجیبی ست که می گوید برای درک اش به کمک ام نیاز دارد.آخرهای سیگارش همیشه کمی غمگین و دلتنگ می شود و بعد از استراسبورگ می گوید و تنهایی ها و خانواده و دوست پسر سابق و خانواده و خاطرات اش.من هم گاهی که روی مود ِ زر زرم باشم کمی از آن چه توی سرم است می گویم.زیاد از یکدیگر انتظار نداریم که درک شویم.دغدغه های مان یکی نیست ولی لااقل اش این است که هردو حرف می زنیم و خالی می شویم.گاه به گاهی می خندم، گاهی از حرف ها یا عکس العمل اش تعجب می کنم... گاهی هم حواس ام را می دهم به سیگارم و هیچ نمی گویم. 

انگاراین روزها دوباره دارم توی این شهر و  توی خودم به دنیا می آیم.