Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Effanineffable


"جو زده " یا همان "تحت ِ تاثیر ِ" شعر  " نامگذاری ِ گربه ها" ، تی اس الیوت

_________________________________________


  نام گذاشتن برای گربه ها...سخت ترین کار دنیاست. حتی از نام گذاشتن برای بچه هایی که تازه به وجود یا به دنیا آمده اند هم سخت تر است. مثل اسم گذاشتن برای بازی های من در آوردی نیست.مثل اسم گذاشتن برای آدم هایی که دوست شان نداری هم نیست...

ممکن است فکر کنید به سرم زده...ولی واقعیت اش این است که اگر از من بخواهید بپرسید..من می گویم  هر گربه ای باید سه جور نام ِ متفاوت داشته باشد.(اگر هم از من نخواهید بپرسید که هیچ خب!)

اول از همه نامی باید باشد که هرروز صدای اش می کنیم..مثل  ترنج (گربه ی خودم)، مارلی (گربه ی ترنج) ، لئو (گربه ی کلارا) ، کَلَس (گربه ی نیکول)...که البته همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند متاسفانه!

دوم  اسم های خیلی پرستیژ دار تر و شیک تر است ...مثل "الکترا" یا "ادیسون" ..یا حتی "نیوتن"...  این ها هم همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند البته ها!.بیایید خودمان را گول نزنیم."قلی" همان قدر روزمره است که مثلا "رادپویان"!


  اما من فکر می کنم یک گربه  باید یک اسم ِ  سوم هم داشته باشد.یک اسم ِ خاص...یک اسم ِ متفاوت. وگرنه چه طوری دم اش را راست نگه دارد و بخرامد؟...چه طوری  به غرورش ببالد..چه طوری سبیل های اش را تاب دهد؟..به چی فکر کند؟...گربه اگر داشته باشید خوب می دانید که این موجودات ِ به شدت دوست داشتنی ، تنها چیزی که توی عمرشان یاد می گیرند وهمیشه یادشان می ماند "نام" شان است و بس!...بگذارید به ذهن درگیرتان کمی کمک کنم...مثلا نامی شبیه به "مانکوستراپ" یا "کواکسو" ...یا " کوریکوپات"...یا مثل ِ" "بامبالورینا" یا "جلیلوروم"...نامی که روی بیش از یک گربه نباشد...اما....اما  یک نام هست که هنوز مانده و نگفته ام.این نام ِ مرد علاقه ی من است که به عنوان نام سوم روی گربه ام گذاشته ام....نامی که حتی حدس هم نمی توانید بزنید...نامی که هیچ انسانی نمی تواند آن را کشف کند پس تلاش نکنید! اما خود ِ گربه آن را خوب می داند .هیچ وقت هم  این را نمی گوید ولی میدانم که می داند.اگر یک روز یک گربه را دیدید که انگار در  حال مدیتیشن ِ عمیقی ست...خواب است...اما شبیه ِ بیدار هاست...(مثل این لحظه ی  ترنج ِ این عکس)... دلیل اش فقط یک چیز می تواند باشد.فقط به یک چیز فکر می کند...باور کنید :" نام اش"!...چیز دیگری توی ذهن اش ندارد بچه اکم .ولی به همان یک چیز که می داند...عمیق و خردمندانه فکر می کند!..فیلسوف وار و پر از طمانینه...به یک چیز"گفتنی های ناگفتنی ِ نام اش"!

  نام اش؟ " گفتنیناگفتنینا"!

 یک اسم ِ عمیق و منحصر به فرد و "یک دانه" !



شازده بی ترنج

با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه  وقت هایی که  توی استخر زیر ِ آب بودم و  صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می کنم و بدون ِ این که بفهمم چه می گویم چند تا کلمه ردیف می کنم :" بله..ممنونم از توضیحاتتون..درسته...خواهش می کنم..حالا کجاست؟!" .خانم آرزو اشاره می کند به کمد ِ اتاق پسرشان .می روم سمت کمد و زانو می زنم روی زمین و سرم را نزدیک ِ زمین می کنم تا زیر ِ کمد را ببینم.دخترکم می لرزد.با چشم های طلایی اش  خیره شده به من.داد می زنم که "چرا می لرزه؟"..پسرشان می گوید:" از صبح همین طوره.اصلا آروم نشده.گربه های دیگه نیم ساعته عادت می کنن..این چرا این جوریه؟..من خواستم بذارم اش توی باکس...گازم گرفت!"..برمی گردم و مثل قاتل ها نگاه اش می کنم.سعی می کنم صدایم بالا نرود." مگه نگفتم از باکس بدش میاد؟!".شش هفت تا گربه ی پرشین ِ سفید دور و برم جمع شده اند و مثل ابله ها  با آن صورت های تخت شان بی هیچ میمیک ِ خاصی نگاهم می کنند.دوباره خم می شوم و  توی چشم های ترنج نگاه می کنم." ترنجکم...بیا پیشم...عزیزکم...خوشگلکم...میای بیرون؟"...وحشت زده زل زده به من.مردد است.دستم را آرام می برم سمت اش تا بو کند.جلو تر می آید...بعد جلو تر و ...جلوتر و...توی بغل ام...

انگار همه ی خوشی های دنیا را بغل کرده ام.انگار همه ی این چند روز را فراموش می کنم.پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش.اشک هایم را بو می کند.

بلند می شوم و بی هیچ حرفی می روم سمت ِ در.خانم آرزو هنوز دارد حرف می زند .دکمه ی آسانسور را می زنم. می شنوم که  " بذار بمونه...مگه شوهر نمی خواست؟.." در ِ آسانسور باز می شود.ترنج محکم چسبیده به من.می رویم داخل.منتظرم در بسته شود .به جثه ی مچاله شده اش توی بغلم نگاه می کنم و می گویم : "شوهر نه...اعتماد انگار"!


________________________

پ.ن.1.از وقتی پای اش به خانه رسیده ، فقط خواب است.یک جور ِ عمیق ِ آرام... 


 

 

خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را  راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :" ترنج خوبه؟"..باز من و من می کند که :" باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم...راست اش نمی دونم چه طوری...اصلا اون جا راهی نداره...اما از روی تراس فرار کرده انگار.."

دنیا روی سرم خراب می شود. بغض ِ دم ِ دست ام می ترکد . به لکنت افتاده ام.بریده بریده می گویم:" چی؟؟..فرار؟!!..مممگه تراس راه به ب ب بببیرون داره؟..شما کجا بودین؟..من که گفتم این روحیه ش عجیبه...حالا چی ک ک ککککار کنم؟...الان کجاست؟.."

طوری که معلوم است خودش هم هول کرده تند تند می گوید:" شوهرم رفته دنبال اش..پیدا می شه..."

دیگر نمی فهمم چه می گوید.دارم زیر  ِ آوار ِ امروز و این روزها دفن می شوم.نکند رفته باشد زیر ِ ماشین..نکند بچه ها اذیت اش کنند...توی این سرما...دستبندی که برای خودم بود گردن اش انداخته بودم...نکند به هوای آن کسی اذیت اش کند...ترنجکم...دخترکم...

هنوز دارد حرف می زند.داد می زنم که " من میام اون جا...همین الان...دعا کنید پیداش کنم چون اگه نکنم.." و هیچ چیز برای ادامه ی جمله ام به ذهنم نمی آید...


می روم دنبال اش...

گربه ها و گریه های زنده گی ِ من..

تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از "الو" گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ "دایی اک".اعتراف می کنم که  این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود."دایی اکی" که با هم بزرگ شدیم..."دایی اکی" که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد.."دایی اکی" که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و خود ِ خودم را می بیند."دایی اک ام" دارد ازدواج می کند و این اولین میهمانی ِ دو خانواده بود.خوب می دانم که دلخوری های ما ربطی به او نداشت و شاید یک جورهایی باید می رفتم...اما گاهی آن قدر قلب ات درد می گیرد که ذهنت طرف هیچ  چیز نمی رود.

مامان می گوید:" همه می پرسیدند که چرا نیومدی...آبرومون رفت...آخه چی باید می گفتیم.."
" .می گویم:" می گفتید که ما یک ساله هیچ کدوممون پامون رو خونه ش نگذاشتیم...می گفتید که همه جا می ریم...الا خونه ی دخترمون...می گفتید که ..."

حرفم را با عصبانیت قطع می کند که :" من از خدامه که بیام...اما بهت گفته بودیم اگر گربه بگیری پامونو اون جا نمی ذاریم... امروز بذارش بیرون..من امشب میام!"

دنیا روی سرم خراب می شود.یاد ِ متن ِ چند ساعت پیش ام برای ترنج می افتم.یاد همه ی حس های خوبی که ترنج توی  خانه مان آورده...یاد همه ی روزها و شب هایی که تنها بودم و دنبال من  از این اتاق به آن اتاق می آمد.می گویم:


_" پدر و مادر ِ آقای نویسنده هم همینو گفتن...اما در نهایت دلشون طاقت نیاورد که خونه ی ما نیان...آدم بچه شو به خاطر گربه ول می کنه؟...اون ها که نه مثل شما تحصیلات دارن و نه به جوونی شما هستن.من گربه ی زبون بسته رو بذارم بیرون که شما آیا سالی یک بار می خواین بیاین به دخترتون سر بزنید؟...من بی دین و نفهم...شما که مسلمونید...حیوون بی گناه روزی ش توی خونه ی ماست...مامان چه طور دلت میاد بگی من بذارمش بیرون شما بیاین؟؟..مگه قراره روی سر شما بشینه؟..اصلا شما بیاین...من یه کاری می کنم صداش رو هم نشنوین...بیست سال توی خونه ی شما به احترام شما هر کاری که گفتید کردم...بدون هیچ اعتقادی چادر سرم کردم..بی هیچ حسی هرروز نماز خوندم...همون طوری که شما خواستید رفتار کردم...نه مهمونی رفتم...نه مهمونی گرفتم...حالا می خوام خودم باشم مامان...بذارید توی خونه ی خودم "خودم " باشم...همین حالاشم که وقتی میام پیشتون ...سرم رو پایین میندازم و هر چی می گین..می گم چشم...خسته شدم مامان...از فیلم بازی کردن جلوی همه ی فامیل به خاطر شما خسته شدم...ازین که هر جا یه جور باشم دارم به جنون می رسم...بذارین خودمو پیدا کنم...بذارین آرامش داشته باشم...بذارین فکر کنم "خانواده" دارم...نه دو تا آدم که باید همه چیز رو ازشون پنهون کنم...شما باید دو تا آدمی باشید که من همه ی خودم رو بهتون نشون بدم.من وضعیتم از دختر ِ آقا و خانم فلانی هم بدتره که بدون این که ازدواج کنه بچه دار شده ؟..دیدین چه طوری زیر بال و پر دخترشون رو گرفتن؟...دیدین چه طوری رفتن استرالیا تا دخترشون تنها نباشه؟...آقای فلانی فکرکردین کم جبهه رفته؟...کم نماز خونده؟..کم روزه گرفته؟...اون که برادر شهیده تازه!....مامان بچه ی آدم هر چی باشه...بچه ی آدمه..من بچه ندارم...اما این رو خوب می فهمم.. . ..شب عروسیم رو کردین بد ترین شب زنده گیم...به خاطر همین حرف ها...کاری کردین که از همه ی مراسم های عروسی متنفر شم...کاری کردین که حتی یه دونه از عکس ها مو هم نرفتم بگیرم...دیگه بسه مامان...من گربه مو نمی ذارم کنار خیابون .شما هم اگر خیلی دلتون من رو می خواد...بیاین تا پشت در من رو ببینید و برگردین...اگر هم نه...من تکلیفم با خیلی چیزها روشن شده...این هم یکیش...لااقل توقعی هم نخواهم داشت ...

وقتی دلتون نمی خواد بیاین..چرا گربه رو بهانه می کنید...رک و پوست کنده بگید از این که من دخترتونم خجالت می کشید ..."

صدایم می لرزد.یک لحظه نگاه می کنم می بینم خانم میم زل زده است به من.مامان سکوت کرده.بغضم را آن قدر سخت قورت می دهم که گلویم گز گز می کند .رویم را می کنم به پنجره و آرام می گویم:" بابا چه طوره؟..بهتره؟"...با بی حوصله گی می گوید:" خوبه..از کی تا حالا این قدر اهل حساب و کتاب شدی؟..که کی میاد و کی نمیاد؟...یکی حساب و کتاب خودت رو باید بکنه " .چشم هایم را می بندم.همه ی انرژی ام یکجا تخلیه می شود.آرام می گویم:" از همون وقتی که آقای نویسنده برگرده و توی صورتم بگه...کدوم خانواده؟؟..همونی که به خاطر یه بچه گربه...یک ساله خونه ی دخترشون نیومدن؟!..از همون وقتی که  فهمیدم اگه یه روز قرار باشه توی خونه ی خودم نباشم...خونه ی شما هم برام "خونه " نیست....شما آدم های مذهبی ای هستین...اما مشکلتون...مذهب نیست...تعصبه مامان...غرورتونه...غرور نسبت به حرفاتون..نسبت به فامیل...من خودم پکیج مشکلاتم...شما فقط اضافه می کنید به من..همین...من باید برم...کاری نداری؟".

با سردی می گوید:" نه.."...و گوشی را می گذارد.من اما هنوز گوشی توی دستم می لرزد.دلم می خواست قطع نمی کرد و می گفت :"  این طور نیست ... دخترم..ما همیشه تو رو می خوایم...مهم نیست که قبلا حرفی رو زدیم...مهم نیست که از آقای نویسنده خوشمون نمیاد...مهم نیست که نماز نمی خونی و چادر سرت نمی کنی و توی خونه ت گربه داری...تو دختر ما بودی و هستی...همیشه..ما همیشه پشتت هستیم...این جا خونه ی توست..هر وقت که خواستی خونه ی توست..."


هه...به تخیلات خودم می خندم .گوشی هنوز توی دستم است...بوق اشغال...و نگاهم که گربه ی روی دیوار را دنبال می کند و دلم که پر از گریه  های دنیاست...

آقای مشکی ملقب به "خپل"

بالاخره برای ترنج شوهر پیدا کرده ام.آقای مشکی ملقب به" خپل"!



یک آقای خانواده دار ، اصیل ،  اهل زنده گی و همسر  و خوش پُز و خوش عکس!( حالا گیریم که اسمشان کمی عامی و "خز" است...این چیزی از اصالت ایشان کم نمی کند مردم!)

البته بیشتر از آن که از آقای مشکی ملقب به "خپل "خوشم بیاید از صاحب ایشان خوشم آمد.

این آقای مشکی ملقب به "خپل" ...یازدهمین گربه ی پرشین ِ خانم آرزوست.(خودم هنوز این  عدد را هضم نکرده ام!...یاااااازده تا؟؟!) .خانم آرزو  و همسر محترم و پسر هفده ساله شان با این یازده موجود متشخص که یکی از دیگری اصیل تر و نجیب تر است توی یک خانه ی هفتاد متری نزدیکی های ما زنده گی می کنند.شاید هم بهتر است بگویم که "این یازده تا موجود اصیل و نجیب " با یک زن و شوهر و پسرشان توی یک خانه  زنده گی می کنند!.

آقای نویسنده به شدت  نگران ِ معاشرت من با خانم آرزو هستند...چرا که به طرزی خیلی جدی معتقدند که من پتانسیل ِ  این را دارم که چیزی شبیه به خانم آرزو شوم  و  نیز پتانسیل زنده گی مسالمت آمیز با بیش از سه  گربه را هم در من می بینند.من اما به شدت جذب ایشان و زنده گی شان شده ام و مدام در باره ی "زنده گی با یک مشت گربه" سوالاتی را مطرح می کنم.

آقای  مشکی ملقب به "خپل" به شدت برای پریدن روی سر ِ یک گربه ی ماده بی قراری می کنند .به طوری که طبق گفته ی خانم آرزو ، روی سر ِ گربه ی دو ماهه هم پریده اند!.قرار گذاشتیم که وقتی "وقت ِ" ترنج شد با سرعت ببرم اش آن جا تا باب آشنایی باز شود و این دو تا زبان بسته را "پنجه به پنجه" کنیم.


و اما ترنج!...ترنجی که در ماه...بیست و نه روزش را آویزان ِ دستگیره ی در بود و صدای "خر" از خودش در می آورد این روزها هیچ فرقی با سبد ِ سیب زمینی و پیاز ندارد.برای خودش سوت می زند و توی خانه قدم می زند!..شب ها که همیشه اوج سر و صدایش بود ،راس ساعت ده ، روی لبه ی مبل مدیتیشن می کند و مثل یک بچه می خوابد!...نه نشانه ای از حرارت دارد و نه هیچ علاقه ای برای خرغلت زدن روی سرامیک ها.شده است یک گربه ی خانوووم و تو گویی "مایل به ادامه تحصیل"!...دیگر حتی کلاغ های پشت پنجره را هم آدم حساب نمی کند .خانم آرزو از آن طرف مسیج بارانم کرده  که آقای مشکی ملقب به "خپل " دارد از دست می رود...و من از این طرف خیره به ترنج که " ایشان هنوز آماده نیستند".یک سری عکس از گربه های  نر ِ  خوش بر و رو سیو کرده ام و   برایش همراه با صداهای مختلف از حالات مختلف گربه ها مدام پخش می کنم که شاید تحریک شوند...اما اگر آقای نویسنده با این کلیپ ها تحریک شد ، ترنج هم می شود!!...ایشان مدام غر می زنند که به خودت نگاهی بینداز...شده ای " پورنو ساز ِ کت ها!" و معتقدند که اگر این همه کالری را بابت ِ تحریک ایشان سوزانده بودم ، به نتیجه ی بهتری می رسیدم!  اما  من هیچ اهمیت نمی دهم. همه ی تلاشم را می کنم و آن قدر برای ترنجکم  عکس گربه نشان می دهم که بالاخره   "بخواهد"!

آقای مشکی ملقب به "خپل"...طاقت بیار!


ترنج


هر جور که فکر می کنم ..از هر طرف که نگاه می کنم ...هر حساب و کتابی که می کنم ...به هر ثانیه ی بودنت که فکر می کنم...می بینم بی آزارترین موجود زنده ای که اطرافم هست....تویی!



le cauchemar

 

یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف  تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در  تراس و   حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف  یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می زنم کنار و می دوم سمت اش.بالای یکی از چشم های اش خونی شده.برمیگردم و هجوم می برم سمت بچه ها .دست می اندازم یکی شان را می گیرم و شانه های اش را محکم فشار می دهم و همان طور که با عصبانیت به   جلو و عقب  تکان اش می دهم فریاد می زنم:" زدین اش؟..آره؟؟..زدین اش؟" ...پسرک وحشت زده نگاهم می کند.رهای اش می کنم و یکی دیگر را می گیرم و همان طور هیستریک بازوهای اش را می گیرم و تکان اش می دهم و با گریه فریاد می زنم:" می گم زدین اش؟؟...زدین اش؟؟؟".پسرک با ترس  سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.هل ا ش می دهم و برمی گردم و با تمام قدرت سر شان  فریاد می زنم..

...


از خواب می پرم.توی نور کمرنگ چراغ خواب می بینم که پایین ِ تخت  نشسته و خوابالود نگاهم می کند.خم می شوم و بغل اش می کنم.اشک های ام هنوز از خواب نپریده اند...




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.به جنبه ی خودم شک می کنم گاهی!

فعلا ترنج!



                    

 


همه چیز خیلی اتفاقی ، اتفاق افتاد.درست وقتی که از صرافت داشتن ِ  تو افتاده بودم.جر و بحث آقای "ی" و مرخصی گرفتن ِ من برای این که قضیه همان جا تمام شود و ...دیدن آن ایمیل ، درست لحظه ی شات داون و ...یک ساعته خودم را به تو رساندن و ...

اوردن و امدن ات  .


هنوز کمی غریبیم.این را هم من خوب حس می کنم و هم تو.شاید برای عوض کردن ِ دنیای ات زیادی کوچکی.اما خب ...ما آدم ها چنین موجودات پلیدی   هستیم . محبت های خیالی و  زورکی و خرکی مان.

نمیدانم پیش من بودن برای ات خوب خواهد بود یا نه.اما پیش تو بودن برای من شاید اندازه ی خیلی نبودن هاست...