Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

تولدت مبارک

یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات.

کاش کاش کاش ...خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال آخرین سال باشد و شاید سال دیگر همین موقع دیگر ف ای توی دنیا نباشد و  آن وقت  باور کن که هر جوری شده بود خودم را می رساندم و با همه ی سختی اش فردای اش از خانه ی شما می رفتم سر ِ کار.هه...سختی!..چه سختی ای؟ ماشین نداشتن ِ من سخت تر بود یا شب تا صبح کنار ِ بدن ِ بی حرکت ِ تو بیدار ماندن و دعا کردن؟...تاکسی سوار شدن سخت تر بود یا تو را توی خاک گذاشتن؟...کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش آمده بودم و کنار تو نشسته بودم توی این عکس ها. بخت بد را می بینی؟ همان سالی که بهانه اوردم و نیامدم شد آخرین سال! فکر رفتن ات هم تن ام را می لرزاند. مرور ِ آن روزها و شب ها قلب ام را می آورد توی دهن ام. نه که فردا نیایم...نه که برای ات فردا تولد نگیریم...نه که سه تایی جمع نشویم.نه عزیزم. فردا هم مثل هر سال. وسط ُ هفته هم هست اما من ِ بی لیاقت می آیم. من ِ خر می آیم. فقط...فقط فرق اش با سال های دیگر این است که تو نیستی. تو نیستی که بغل ام کنی و پشت ام را دست بکشی و بگویی:" باری جون خوش اومدی". هه. چه طور باور کنیم که بیاییم تولد و تو نباشی؟ هه.مسخره نیست ف؟ پس شام را کی بپزد؟..پس آخر شب کی توی رختخواب برای من و نازی  کیک و چایی بیاورد؟ پس اصلا کی شمع را فوت کند بچه جان؟ کاش یک تولد...اندازه ی یک تولد دیگر مانده بودی که من ِ عوضی وسط هفته ، بدون ماشین ، یا همه ی سختی های دنیا خودم را برسانم خانه تان و زنگ بزنم و تو در را باز کنی و من بپرم بغل ات و جیغ بزنم که :" تفلدت مبارک" و این همه حسرت به دل ام نمی ماند. کاش کاش کاش کاش خدایا کاش کاش کاش ...یک تولد دیگر مانده بودی برای مان بچه جان.


ف

honey...i'm not home

امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. 

آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. 

من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده ام...همه چیز یک طور عجیبی دارد بر می گردد به قبل از رفتن ف...جز من!...انگار که یک طوفان بیاید توی شهر و شب همه چیز را ویران کند و مردم صبح دوباره shaveکنند و راهی ِ محل کارشان شوند!مسخره نیست؟...می دانستم که زنده گی نمی ایستد..می دانستم که دوباره همه بلند می شوند و یک روز همه باز دور هم می نشینیم و می خندیم...ولی من دارم جا می مانم انگار.از کار..از زنده گی روزمره...از حس های روزانه...از کارهای پیش پا افتاده ی هرروز.همه ی روز منتظر این هستم که سرم خلوت شود و دور و برم خلوت تر و بروم یک گوشه ای کز کنم و سیگار و فکر و فکر و فکر...بعد یک تلفن به نازی و...حرف و بغض و بغض...می دانم که باید باشم برای اش...می دانم که باید باید باشم کنارش..می دانم که باید کم کم میس کال های ام را جواب بدهم ...ولی کی برمی گردم؟کی برمی گردم که به کارهایم برسم؟...کی برمی گردم که بتوانم جمع شوم و برای اش یک خانه ی دیگر کرایه کنم که آن جا پژمرده نشود؟...کِی ریمیا؟ چرا حس می کنم همه ی اطرافم و اطرافیان ام دارند بر می گردند جز من؟...چرا حس می کنم یک موج بزرگ می خواهد تکان ام دهد و من فرو رفته ام توی ماسه های سیمانی؟...چرا امروز باید ضبط شانسون های نمایش باشد و من باید باید باید بروم برای قطعه هایی که سولو دارم و بچه ها شش ماه است که تمرین کرده اند و من نباید به اف بدهم زحمت های شان را و خودم دارم به گاف و الف می روم و نمی توانم بروم استودیو و هیچ خری نمی فهمد این ساده ترین را واقعا؟...فردا عروسی مهدیه است.باورم نمی شود...

سه روز از رفتن ات...سه سال از عمر ما..

 

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم...باید خالی شوم....باید بلند شوم...

 

این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟...یادت هست؟ یکی از بارهایی بود که رفته بودیم کوه .ما مثل همیشه ولو شده بودیم زیر سایه ی درخت ها و تو مثل همیشه این طرف و آن طرف دنبال گل و گیاه ها بودی! برگشتی با یک قاصدک بزرگ توی دست ات.گفتم:" بگیرش جلوی صورتت تا عکس بندازم".گرفتی جلوی صورتت طوری که صورتت معلم نبود.گفتم :"نه...چشمات معلوم نیست...خودتم نگام کن..."..و نگاهم کردی.شیطنت بار.یک جور ِ رمز دار.آن طوری زل زدی به دوربین که یادم رفت قاصدک هم باید توی عکس بیفتد..و کلیک... 

کی فکرش را می کرد که این عکس را امروز بگذاریم میان ِ دو تا گلدان پر از گل های سفید و جلوی اش دو تا شمع روشن کنیم و جلو ترش حلوا و خرما بگذاریم؟.آدم این طور وقت ها از عکس گرفتن هم می ترسد.به تو و خاطره های نزدیک مان که فکر می کنم می ترسم از هر عکس و خداحافظی و لبخند و صدایی که نکند آخرین بار باشد. 

دیشب گفتند که من و نازی برویم خانه تان و از اتاق ات یک دست از لباس هایی که دوست داشتی را بیاوریم که بدهند به فقیری بپوشد و حس ِ خوب اش برسد به تو!.پرسیدم چرا اما همه زبان به دهن گرفتند.ترسیدند باز مثل جلوی غسالخانه پاچه گیری کنم!...راستی کیف کردی که دویدم جلوی در غسالخانه و با ته مانده ی توانم داد زدم که "هیچ کس حق نداره بره تو"! .دو نفر دهان شان را باز کردند که می خواهیم دعا بخوانیم و دوباره داد زدم "مرده شور ِ مذهب تون و دعاتون رو ببرن که برای اخرین بار باید توی مرده شور خونه عزیزتون رو ببینید!" مادرم گریه کرد که "بذار باهاش خداحافظی کنن مامان جون"...داد زدم سر مادرم که " هیچ کس ...هیچ کس...هیچ کس نباید بره".بعد افتادم به پای مادرم .آن جا فکر کنم تنها جایی بود که اشک های ام آمدند...هق هق کردم که :"مامان تو رو خدا...همون خدایی که می پرستی...نذار برن تو...مامان من و نازی همیشه جلوی هم لباسامونو عوض می کردیم ولی ف هیچ وقت این کارو نمی کرد...مامان ف خیلی با حیا بود...نذار این طوری ببین اش...مامان جونم التماست می کنم....خواهش می کنم...مامان به پات می افتم...نذار برن...." .مادرم  برای اولین بار ایستاد پشت ام.محکم.به همه گفت هیچ کس نرود داخل. بلندم کرد از روی زمین.سرم را چسباند به سینه اش و گفت:" باشه باشه..باشه مامان جون...کسی نمی ره تو...باشه...تو آروم باش..."...کیف کردی؟...بس که تو با شرم بودی دختر.شورش را در می آوردی بعضی وقت ها اصلا.چهل تا سوراخ می رفتی برای لباس عوض کردن و ما همیشه مسخره ات می کردیم که :"بابا بی خیال...مگه چی داری که ما نداریم؟" و تو می خندیدی. 

پرسیدم لباس اش را برای چه می خواهید اما هیچ کس هیچ نگفت.مادرت بغض کرد و گفت که اعتقاد دارد .گفت که من و نازی برویم خانه تان و هم لباس ات را بیاوریم و هم توی اتاق ات شمع روشن کنیم. 

"باز دوباره تو همه ی کارای سخت رو دادی به من و نازی!".این جمله را روزی صد بار از ما می شنیدی.یادت هست؟.وقتی از راه می رسیدی و می دیدی من و نازی  فقط خورده ایم و ریخته ایم و داد می زدی که :"پاشید اینارو جمع کنید ببینم".یا زنگ می زدی که :"بچه ها میز و بچینید من گشنه مه" و ما می گفتیم :" غذا کجا بود بابا" و می گفتی :" می خوام وقتی می رسم غذا اماده باشه ..تن پروری بسه...پاشید غذا درست کنید" !...حالا رفتن توی اتاق ات و لباس های ات را زیر و رو کردن؟..شوخی می کنی؟...کاش تا آخر عمرم برایت میز می چیدم اما مجبور نمی شدم وقتی هنوز بوی تو توی آن خانه و اتاق است برگردم آن جا.کاش تا همیشه خانه تان را تمیز می کردم اما مجبور نبودم کشویی را باز کنم که هنوز روی ِتای ِ لباس های ات جای دست های ات را ببینم..."باز هر چی کار سخته...دادی به من و نازی؟"....  

رفتیم خانه تان.نازی می لرزید.من هم که استاد خفه خون گرفتن و تظاهر به خوب و عادی بودن و ازدرون مثل موریانه خودم را خوردن!.چراغ اتاقت را که روشن کردیم هر دو افتادیم روی زمین.مگر می شود؟...آن پنجره و پرده ی بنفش؟...آن کتاب های نیمه خوانده با نشانه های بین شان، آن مجسمه های نا تمام، آن دار ِ گلیم ، آن لباس هایی که تا کرده بودی تا اتو کنی ، ...این همه بوی زنده گی...این همه بوی ناتمامی...مگر می شود؟...قلب مان می لرزید...دیدی؟...به قول آقای مخلص ...تویی که تا دو هفته ی پیش یک راه به وسعت همه ی دنیا جلوی پای ات بود..مگر می شود نباشی؟...مگر می شود دیگر روی آن تخت نخوابی؟...مگر می شود آن خرس زرد را بغل نکنی؟...عطر زده بودی و در عطر را نبسته بودی ،دستبندت را انداخته بودی جلوی آیینه شلخته.این یعنی با خودت گفته ای شب بر می گردم و جلوی آیینه را مرتب می کنم؟...همین؟...یعنی این قدر بی حساب و کتاب باید می رفتی؟...این قدر ناجور و ناغافل؟...دل ات خنک شد که وقتی لباس های ات را زیر و رو می کردیم برای آن شلوار جین سبز ، نازی نفس اش داشت بند می آمد؟...یعنی آن لحظه خوشحال بودی از رفتن ات؟...یعنی چه طور بودی؟...توی دل ات نسوخت برای بدبختکمان؟...برای نازی اکمان؟...اگر فرصت برگشتن داشتی شک ندارم که وقت اش همان وقتی بود که ماپاهای مان شل شد و افتادیم کف اتاق ات... 

اتاق ات را دوست داشتی.با ما بودن را دوست داشتی...نداشتی؟...زنده گی با نازی را انتخاب کرده بودی...نکرده بودی؟...برادرزاده ی شش ماهه ات را می پرستی...یادت هست؟..می گفتی آرزوی ات این است که زودتر زبان باز کند و بگوید :"عمه"...زبان باز نکرد و رفتی. 

چه قدر حرف دارم ف...چه قدر از این خاطره های ریز به ریز دارم که می ترسم به زبان بیاورم شان و مادرت و نازی ریز ریز شوند.شاید این ها را بخوانی. نوشتن را دوست داشتی.آخرین نوشته ی سررسیدت را که بالای سر تخت ات می گذاشتی خواندم و از دیشب ثانیه های ام شده این چند خط که ... 

" توی زنده گیم دو تا آرزو بیشتر ندارم. می دونم که برای رسیدن به هرکدومشون یه عمرلازمه...ولی من هردوتاشو توی همین زنده گی می خوام.من هردوتاشو می خوام" 

 

فکر نکردی که ما این را بخوانیم و ...شب خوابمان نبرد از این سوال که دو تا آرزوی اش چه بود؟... 

می خواهم بدانم این ها را می بینی و حالا خوبی؟...حالا لبخند می زنی یعنی به این مصیبتی که دارد ذره ذره مان را آب می کند؟...یعنی حالا خوبی؟ 

 

 

ف مثل فرشته های نجات

 باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین!  

 

این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک امامزاده!( با این که هیچ وقت به امام زاده ها اعتقادی ندارم) 

  شده بود یک امامزاده ی دنج ته ِ یک کوچه ی پر از درخت...شبیه همان کوچه ای که آن سال ها توی اختیاریه توی آن بزرگ شدم.جایی که شب و روزم را به هم می رساندم که بیایم این جا و بنشینم یک گوشه و  سرم را بچسبانم به دیوار و حرف بزنم. 

شما...شما... شما  هم از چند تا اسم یک دفعه شدید همه ی آدم های دنیای ام.یک دفعه شدید همانی که آدم توی اوج خستگی و لهیدگی می گوید:" برم بهش زنگ بزنم و بگم که امروز چی بود و چی شد". 

شما همان کاری را برایم کردید که ف پنج سال پیش برای نازی کرد."تنهایش نگذاشت"!..من نمی دانم این آمدن و رفتن های تان برای حال و خبر گرفتن از ف و نازی و خودم را چه طور باید جبران کنم.نشستم  که باز بنویسم که توی سرم چه می گذرد اما کامنت های تان...حرف های تان...دلگرمی های تان نگذاشت به چیز دیگری فکر کنم... 

نوشتم که بگویم ممنونم.با همه ی وجودم.از تک به تک تان. 

قوقی...عسل...آیدا..مهدیه... آقای مخلص...بهروز...مینا...فنجون...سما...فرزانه... شهره...شی ولف...میم...آفتاب...شیرین با آن داستان عجیب ات!...بهمندخت...هیما...شاه بلوط..فافا...یک ناشناس با آن سیلی محکم  

 اش!..کولی...آن یکی کولی...مرمر..شیدا...سونیا..سهیلا...شیرین.م ...  master...fafa...فرناز...پیراشکی عشق...زن مش ماشالا..بی درد!(این اسم به خنده ام انداخت!) 

و هر کس که آمد و خواند و دعا کرد و ف ِ من شد..ف ِ او.درد ِ من شد..درد ِ او 

 یک ممنونم ِ بزرگ تا ته ِ‌دنیا.روی تان حساب می کنم..تا آن ور دنیا. 

گاهی این طوری است بازی دنیا...یک فرشته می دهی...بیست تا می گیری.

غم تمومی نداره نداره نداره...

راننده این را گذاشته که به فنا بدهد من را.

باورم نمی شود که تمام شد. چه قدر می ترسیدم ریمیا از این روز.چه قدر شب قبل اش خواب دیدم که قرار است زمان بایستد آن جایی که قرار است ف را بگذارند توی خاک. چه قدر هراس داشتم از این که آن لحظه نازی  و برادرک ِ ف و عمه اکم را از هم دست بدهم.کل ِ شب قبل اش را خواب می دیدم که بیدار شده ام و همه چیز خواب بوده...اما نبود لعنتی.نبود نامرد.

...کاش مردان ِ لااله الا الله گوی زیر ِ تابوت ف، خواب بود ریمیا...کاش ضجه های عمه اکم خواب بود...کاش نفرین های اش برای پاشیدن ِ آشیانه ی کسی که آشیانه اش را ویران کرد خواب بود...کاش افتادن نازی روی سنگ های سرد ِ پشت در غسالخانه خواب بود...کاش سیلی زدن های برادرک توی صورتم موقع گذاشتن ِ ف توی خاک که داد می زد "باران گریه کن...باران گریه کن.." خواب بود...کاش "امامزاده ی لواسان" اسم اش همان "امامزاده ی لواسان" می ماند و نمی شد "پیش ِ ف"!...کاش پزشکی قانونی هنوز همان جایی بود که هفته ای یک بار می روم آن جا برای میتینگ و نه آن جایی که ف را تکه تکه کردند برای یک تکه کاغذ پاره...

کاش پرپر کردن آن همه گل روی آن پارچه ی ترمه ی لعنتی خواب بود...


نماندی ف.آن همه دعا کردیم و نماندی.این همه توی چشم های مان نگاه کردند و گفتند ف خوب می شود و ...نشدی. دل ات نخواست...دل ِ وامانده ی ما هم به درک. چه دارم برای گفتن.چه می کردم وقتی نازی داد می زد و التماس می کرد که تو همه کس اش هستی اما گذاشتن ات توی خاک...چه کار می کردم وقتی دل ام می خواست هوار بزنم و به سر و صورتم بزنم و اشک بریزم اما نمی توانستم؟...اگر نگوییم "قسمت این بود"...چه بگوییم؟!...باید یک چیزی بالاخره بگوییم که دل بی صاحب مان آرام شود دیگر...تو که گذاشتی و رفتی .تو که این بار مثل هربار نگفتی که "نازی تنهاست نمی روم"....دیگر این زل زدن ات توی عکس های ات چیست؟..که انگار دل ات برای ما می سوزد...که انگار توی فکر ما هستی؟!...هه. به قول عسل خفه شوم بهتر است.بگذار بهتر شوم...حرف دارم.خیلی.


یکی مانده به ف

دو ساعت مرخصی گرفتم که بروم و ف را ببینم.نمی دانم چرا همه توی سر و کله شان می زدند وقتی رسیدم.اخم کردم و دنبال برادرک گشتم.گفتم کارت همراه را بده...برادرک اشک ریخت.داد زدم "کارت همراه رو بده به من..دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم .به این ها هم بگو این طوری گریه نکنن حال آدم بد می شه".برادرک دوباره اشک ریخت.دست بردم توی جیب سوییشرت اش و کارت را بیرون آوردم و چهار تا دری وری نثارش کردم و دویدم سمت آی سی یو.در را باز کردم که پرستار داد زد :"کجا؟" .گفتم که کارت دارم و خواهر ف هستم و آمده ام ببینم اش.گفت :"جنازه ش رو؟".رفتم سمت اش.گفتم :"یه بار دیگه دهنت رو باز کن و اون کلمه رو بگو تا ببین چه می کنم.تخت اش کجاست؟".سرش را با پرونده های اش گرم کرد.صدایم را بلند کردم که :"تخت اش کجاست؟".کسی دست ام را از پشت کشید.برادرک بود.داد زد سرم.از صدای خودم بلند تر.مثل بچه گی های مان که دعوا می کردیم و صدای اش از صدای من بلند تر بود.من هم برای ادامه ی بازی مثل بچه گی های مان قهر کردم و آمدم پایین.زنگ زدم به نازی که کجایی و این ها شورش را در آورده اند و گریه می کنند و من را آی سیو راه نمی دهند و پس کی ف را می بریم و این زنیکه ی فلان فلان به ف می گوید جسد.نازی رسید.عمه هم.همه ی همه هم.گفتند شناسنامه اش...باور نکردم.یکی گفت پزشکی قانونی...خندیدم.آن یکی گفت جواز دفن...نگاه اش کردم...صدای یکی آمد که مراسم ختم و تشییع جنازه...لب ام را دندان دندان کردم...نازی نشست روی زمین...آفتاب چشم های ام را می زد...نفهمیدم چه شد...نمی فهمیدم چه می شود...چشم باز کردم و دیدم نشسته ایم خانه ی برادر ِ ف  و توی سرمان می زنیم.من اما یک قطره اشک هم نریختم ف.گریه ام نمی آمد یعنی.خب این خوب است یعنی که تو نرفته ای و بقیه دارند چرند می گویند.من اصلا داد هم نزدم ف.مبادا که بترسی عزیزکم.مبادا که بلرزی و فکرهای بد کنی.فقط زیر لب گفتم که دوستان وبلاگی ام دعا کرده اند.که همه شان گفتند که ف خوب می شود...که باید قوی باشم..که باید حواسم باشد..هفت ساعت که انگار هفت سال گذشت به ما.گفتند بمان..گریه کن...داد بزن...گفتم نه می مانم...نه گریه می کنم...نه داد می زنم.دست نازی را گرفتم و آمدیم خانه.قرص آرام بخش توی لیوان اش حل کردم و حالا خواب است.فردا روز سختی ست.باید ف را مثل دانه های کاجی که کاشته بود بکاریم...باید به نازی دوباره بگوییم که قوی باش و صبر داشته باش و خدا بزرگ است و از این فلان شعرها!...قلبم سر جای اش می لرزد و گریه ام نمی آید.تا صبح حرف برای نوشتن دارم.دلم می خواهد بگویم خدا خیلی نامردی.ف به چه درد ِ تو می خورد وقتی تنها همدم نازی بود؟...خدا خیلی نامردی که با نازی اکم این طور می کنی.باد می پیچد توی کانال کولر...خوابم نمی برد.از فردا می ترسم.از خاک...از برگشتن توی خانه ی نازی و ف...بدون ف...

ریمیا چه حال بدی دارم.چه کنم؟...چه کنم؟...کاش اقای نویسنده بود...نازم می کرد...بغلم می کرد...می گذاشت آن قدر گریه کنم که از حال بروم..ولی حالا بی گریه ام..بی رمق ام...

بی ف ام...

ف

مغزم کار نمی کند.رییس قسمت یک هفته است که رفته و من مانده ام و خودم!...قرار بود این هفته کارهایی که به من واگذار کرده را سر و سامان دهم تا برگردد .جمله اش موقع خداحافظی توی گوشم است که گفت:" ببینم چه طور از  پس موقعیت بحرانی آن هم تنهایی بر می آیی"!!

 هه هه هه.بحرانی...تنهایی!.نمی توانم مرخصی بگیرم هرروز ..کارهای ام سنگین اند.برای این ها هرقدر هم توضیح بدهم باز می گویند :"کازین است...خانواده ی درجه یک که نیست!".چه می فهمند به درجه نیست...چه میدانند بعضی چیزها به نسبت نیست...چه درک می کنند که وقتی نازی زنگ می زند و بریده بریده می گوید "باران چرا دیالیزش نمی کنند؟...تو رو خدا بیا...بگو یکی بیاد...من نمی تونم بدوم این طرف و اون طرف.پاهام رمق ندارن" یعنی چی!..بچه های گروه که یک ماه پیش  همه ی تمرین های شان را ، ست کرده اند برای  بعد از ساعت هفت که مثلا به کار من لطمه ای نخورد چه گناهی دارند؟...به کی بگویم که الان برود بیمارستان؟!...نازی مدام زنگ می زند و من سکوت ام.احساس سکته دارم!...چه کنم که خانواده مان کم جمعیت است و آن هایی هم که هستند یا بی خاصیت اند و یا نامرد ! خودم بروم الان...دوباره برگردم این جا و این کار برای امروز را تمام کنم...بعد بروم تمرین یک ساعت و ..دوباره بروم بیمارستان و امشب بمانم آن جا! با کدام ماشین اما؟!...خانه خراب شوند آن هایی که صبح کارت ماشین ام را گرفتند و ماشین را برای سه هفته خواباندند که داشتم زار می زدم و روسری ام عقب رفته بود و برای شان چهار تا موی سیاه و سفیدم از قیافه ی شبیه میت و حال نزارم مهم تر بود!

خراب شود این شهر که ترافیک اش آدم سالم را هم به گریه می اندازد.با خاک یکسان شود آن بیمارستانی که راست و چپ می آیند و می روند و می گویند دلتان را خوش به این تکان ها نکنید...برگه ی اهدای عضو را امضا کنید...زمین گیر شود آن راننده ای که وثیقه گذاشته و ول ول توی خیابان حالا می چرخد و دنیای ما را از چرخاندن ایستانده!...برود زیر خاک دکتری که دو روز است نیامده بالای سر ف و هیچ بی شرفی هم جوابگو نیست...

نازی ست دوباره زنگ می زند...نفس ام مردد است...دل ام آن جاست...دل ام می خواهد تلفن ام را خاموش کنم و جواب هیچ خری از محل کار و بچه های نمایش را ندهم و فقط بروم بیمارستان...ف عزیزم...تو این ها را نخوان...تو گوش نده من هر چه می گویم...تو نفس بکش فقط که نفس مان گره خورده به نفس ات...موهای ات را کوتاه کرده اند مهم نیست...پدرت خمیده شده...مهم نیست!..نازی لکنت گرفته...آن هم مهم نیست...بیمارستان شده خانه مان...آن هم فدای سرت...تو گوش نده به این چیزها...تو مبارزه کن...تو قوی باش...تو خوب شو...تا روی ناخن ِ همین انگشت هایی که ذره ذره تکان می دهی مثل آن وقت ها سه رنگ لاک بزنم...روی شان نقاشی کنم برای ات...ما منتظریم.ما خوبیم...ما خسته نیستیم...ما فقط فقط فقط منتظریم...بی معرفت نباش...مثل نرگس نباش...خوب شو ف خوبم...


ریمیا...قلبم می لرزد...نوشتن چرا خوبم نمی کند دیگر...

ف مثل...

خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می دهد برایم.

جودی اصرار می کند که شب را بماند پیش ف.یاد هفته ی پیش می افتم که با نازی و ف دراز کشیده بودیم جلوی تی وی و ف مدام می گفت که چه قدر نگران جودی است و دل اش برای جودی می سوزد و آن پسرک جو الق، لیاقت جودی را ندارد و من و نازی هم تند تند آلوچه می خوردیم و هسته های اش را می ریختیم کنار ِ مبل روی زمین! و یک دفعه ف داد زد که :" من دارم از نگرانی هام برای جودی می گم و شما دو تا خپل بدون هیچ دلداری ای دست از الوچه تون برنمی دارین؟ هسته هاش رو هم می ریزید زمین؟واقعا که ...واقعا که  گامبوهای بی رگ ِ گند و کثیفی هستید!".من و نازی همدیگر را نگاه کردیم و بعد روی مان چرخید سمت ف و  چند ثانیه هر سه به هم زل زدیم و بعد هر سه منفجر شدیم از خنده! جودی را بغل می کنم و می گویم:" مواظبش باش...نگران تو بود!" و برمی گردم خانه.شب ام با کابوس و گریه به صبح می رسد.آخرین شبی ست که آقای نویسنده خانه است و هر چه سعی می کنم آرام باشم تا خیال اش از بابت من راحت باشد نمی توانم.سفرش کنسل شدنی نیست و من اولین بار است که از تنها شدن می ترسم. دارم لباس می پوشم که جودی زنگ می زند.هنوز "الو" نگفته ام که پشت سر هم صدای اش را می شنوم که تکرار می کند:" باری...پاش رو تکون داد...باری به خدا بازوش رو تکون می ده...باری چند بار صداش کردم انگشت های پاش رو تکون داد...باری به خدا خواب ندیدم...باری می خواد خودش نفس بکشه...پرستار مدام لوله ی اکسیژن رو بر می داره که ببینه خودش نفس می کشه یا نه...باری..دیدی گفتم؟..." .نمی دانم چه اتفاقی می افتد ولی حس می کنم سبک می شوم.چشم های ام یک دفعه از تاری در می آید انگار.پاهای ام از زمین بلند می شوند...دل ام می خواهد جیغ بزنم و همسایه ها را صدا کنم. از یک طرف می خواهم از خوشحالی دور تا دور خانه بدوم و از یک طرف منطق ِ لعنتی ام هی تلنگر می زند که خانواده توان ِ امیدوار شدن و دوباره ناامید شدن را ندارند!...نکند این حرکت ها همه را برساند به اوج و از آن جا دوباره بکوباند به خاک؟...نکند عمه ام بال در بیاورد و اتفاقی بیفتد و پرهای اش بسوزند؟ مانده ام بلاتکلیف.اما "امیدوار شدن" آن قدر ولتاژ بالایی دارد که یک دفعه همه ی بدن را تکان می دهد و به هیچ چیز نمی توانی فکر کنی. با نازی حرف می زنم...با عمه ام حرف می زنم.صدای همه تغییر کرده.همه می خندند برای حرکت ِ میلی متری ِ دست و پای ف.یادم است که پزشک اشنای مان گفت که کوچک ترین حرکت یعنی کارکردن ِ ساقه ی مغز.ولی یادم هم هست که توی اینترنت خواندم که تا وقتی خودش نفس نکشد مرگ مغزی صد در صد است.من هم می خندم با بقیه اما.دست خودمان نیست...دل مان می خواهد امیدوار باشیم.دل مان می خواهد فکر کنیم که حرکت دست و پای ف ارادی ست.آدمیزاد این قدر پیچیده می شود گاهی...این قدر به هر طنابی چنگ می زند گاهی...

ترجمه ی اسلاید کنفرانس بعدی را باید امروز تمام کنم.به نازی و عمه قول می دهم که به محض تمام شدن کارم برگردم بیمارستان.بر عکس همیشه که التماس می کردند که "باران زود بیا...ما تنهاییم" ، می گویند کارت را انجام بده با خیال راحت و بعد بیا.

بلوز نارنجی می پوشم برای این که رنگ مورد علاقه ی ف بود.کراوات ساتن آجری می زنم.آرایش می کنم...موهای ام را مرتب می کنم که اگر ف به هوش بیاید امروز و من را ببیند فکر نکند که ما آماده ی رفتن اش بوده ایم.ببیند که "تیپ" زده ایم و منتظرش بوده ایم.

آن نیمچه نگرانی ام از ناامید شدن را با برس ام می گذارم توی کشو و می آیم سر ِ‌کار.

آسمان ِ‌عجیبی ست امروز.




پ.ن.1. همه ی آن هایی که می آیند و این جا می نویسند که دعا می کنند...همه ی آن هایی که پیغام گذاشته اند و دغدغه های ام را می خوانند...چه قدر سپاسگزار باشم خوب است؟...آرامش دادن تان توی این دنیای مجازی ، بدجوری حقیقی ست.خودتان نمی دانید.

هنوز ف

به شوخی و جدی همیشه گفته ام که توی بچه های مادربزرگم پدرم و عمه پری از همه با دست و پا دار تر هستند.یعنی هر جا کسی گیر می افتد، مشکلی دارد، غصه ای دارد همیشه یا بابا خودش را می رساند یا عمه پری. این بار اما با همیشه فرق دارد.گاهی بدجوری حس می کنم که حساب کتاب های ذهنم دیگر مثل سابق درست از آب در نمی آید.دیگر خیلی چیزها با خاطره های ام مچ نمی شود چرا؟

پدرم روزی یک ربع بیشتر نمی تواند بیاید بیمارستان.آن هم روی پله های حیاط می نشیند و سرش را تکیه می دهد به دیوار و های های گریه می کند.گریه و استرس و غصه برای بابا سم است...اما چه کنیم؟..بعد برادرک به زور باید بلندش کند و ببردش خانه و تا شب طول می کشد که حال اش جا بیاید.عمه پری هم که زینب ستم کش همه بود...حالا خودش شانه می خواهد برای گریه.دخترک اش آن جا روی تخت افتاده و همه ی دکترها و پرستارها فقط سرشان را می اندازند پایین و می گویند منتظر معجزه باشید.

می روم کنارش می نشینم.موهای اش سفیدتر شده اند توی همین چند روز.دست ام را می اندازم دور گردن اش می گویم:" عمه جون...توی اینترنت سرچ کردم و از دوستام پرسیدم...می گن پروفسور عباسیون بهترینشونه...ببریم اش بیمارستان آراد؟...خلاصه پرونده شو بگیریم؟...برمی گردد و هاج و واج نگاهم می کند.انگار می خواهد حرفی بزند اما لال شده عمه اکم.شوهر عمه ام پاهای اش را می کشد روی زمین و می آید سمت مان.:" باران جان...ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم...ینی نمی دونم...تو بگو کجا...بگو چه قدر پول...بگو چه طوری...من همون کارو می کنم...ولی ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم فکر کنیم...با خودت.."!..توی دل ام می گویم که کار به کجا کشیده که به من ِ یک الف بچه اعتماد می کنند!..کار خانواده ی درب و داغان مان به کجا کشیده که می گویند برو هر کار می خواهی بکن.

می رویم دنبال خلاصه پرونده.اولین قدم؟..."پارتی"!...برادرک خودش را به آب و آتش می زند برای پیدا کردن واسطه ای که خلاصه پرونده را بدهند! نیم روز می دویم برای چهار خط!

همان جا توی راهروی بیمارستان می نشینم و کلمات روی کاغذ را توی اینترنت سرچ می کنم...

"GCS 3 یعنی ضریب هوشیاری سه...از پانزده!

رفلکس های ساقه مغز..مردود

مردمک ها میدریاز دوبل!..این یعنی بی واکنش به نور..

دچار ASDH....این یعنی..


چشم های ام سیاهی می رود.یک لحظه به خودم می آیم و می بینم این منم و این کاغذ پاره ای که دست ام است برای همسایه نیست و برای یک آدم دور نیست!..برای ف است.ف...برای ف خودمان...برادرک بازوی ام را می گیرد و بلندم می کند.می افتم توی بغل اش.با هق هق می گویم:" من نمی تونم...من نمی تونم اینو ببرم...من در توانم نیست..".روسری افتاده ام را می کشد روی سرم و می گوید:" می بینی که کسی نیست خواهرک...می بینی که همه خراب ان..ما باید ببریم...به خاطر عمه پری...به خاطر نازی...".اشک های ام بند می آیند.

می بریم.کسی نیست...یعنی هست...اما خوب نیست...خب من هم خوب نیستم...من هم خراب ترینم...چه کنیم...باید کاری کنیم...تلاش کنیم...دست نمی شود روی دست گذاشت که...


دست برادرک را فشار می دهم."می بریم و نشون پروفسور عباسیون می دیم.اگر قراره بگن نمی مونه....بذار اون بگه که نمی مونه.این دکترا احمق ان.."!



پ.ن.1. عسل...بهروز...فرزانه...مینا...هیما...سما..مهدیه...امید...قوقی...شیما ممنونم.خیلی.

ف

برگشته ام خانه لباس های ام را عوض کنم.بس که توی بیمارستان غد بازی در آوردم و گریه نکردم و به همه تشر زدم که "گریه نکنید اتفاقی نیفتاده که" نفس ام بالا نمی آید.های های گریه های ام را گذاشته ام برای این جا.دعا و درد دل های ام را هم.قوقی برایم نوشتی که توی این وضعیت آمده ام و پست گذاشته ام؟...یادت باشد دفعه ی بعد برای ات بگویم که من گاهی می نویسم که نمیرم.می نویسم که خفه نشوم.می آیم این جا و می نشینم روبروی این قاب سفید و خط خطی اش می کنم که قلب ام نایستد.حالا از همان گاهی هاست.برای نازی نمی توانم گریه کنم.خودش شبیه گریه شده بدبختکم.آدم مگر توی زنده گی چند بار باید تنها شود؟...پدرش؟..مادرش؟...مادر بزرگم؟..حالا ف؟...دلم می خواهد بزنم توی گوش خدا و بگویم آر یو فاکینگ کیدینگ؟...جلوی عمه ام هم نباید گریه کنیم.وگرنه فکر می کند دخترک اش قرار است طوری بشود.مرگ مغزی هم چاره دارد...ندارد؟همه ی هیکل ام سرویس می شود وقتی توی بیمارستان و پیش آن هایم.چرا ننویسم این جا.چرا گریه نکنم این جا.می خواهم بعدا که ف خوب شد بیایم و این جا را بخوانم و لبخند بزنم و بگویم :" مثل سگ ترسیده بودم ها...!" .و ترسیده ام ریمیا.وقتی بالای سرش رفتم ترسیدم.نه از خودش.نه از صورت ِ آش و لاش اش.نه از چشم های کبودش که هر چه التماس کردم بازشان نکرد.نه.من از نبودن اش توی خانه ی دو نفره شان با نازی ترسیدم.من از این که نازی هق هق کند مثل چند سال پیش که مادربزرگم را گذاشتیم توی خاک ترسیدم.

آمده ام این جا بنویسم که من نه اهل دعا هستم و نه نماز و نه هیچ چیز.ولی یک نفر بیاید و بگوید که چه دعا و چه نمازی بخوانم که ف خوب شود.یک نفر بیاید و بگوید فلان دکتر همه را زنده می کند و ما ف را می بریم پیش اش.سی و پنج سال هم آخر شد سن ِ مرگ مغزی؟ این مسخره بازی ها دیگر چه صیغه ای است.دو روز پیش نشستم و گریه کردم که گلدان ایمپتین ام خشک شده.حالا می خواهم بگویم کاش همه ی گلدان های خانه ام خشک شوند ولی ف خوب شود.

یکی آن مردک حرام زاده که به ف زده را بدهد دست من تا با انگشت های خودم خفه اش کنم...که آن قدر سرعت داشته که معده ی ف از چند جا سوراخ شده.یکی آن حرام زاده را بدهد به من تا برایش از خاطره های کوه رفتن و دشت هویح رفتن و کاشان رفتن و هایپر می رفتن و فلافل خوردن و سفال بازی و قالی بافی و تیرامیسو خوردن مان بگویم...


یک نفر گفت که صدای اش کنید و حرف بزنید. آمدم این جا که بنویسم و صدای اش کنم که


:" ف..برگرد...ازین شوخی های مسخره نکن.میدونی که قاطی می کنم ...می دونم که هنوز این جایی..می دونم که می شنوی...دستم رو گذاشتم روی قلبت و دیدم که می زد...داری نفس می کشی بچه...خودت رو لوس نکن و بلند شو ...ما دوستت داریم ف...ما عاشقتیم...مگه می شه ما جمع شیم و تو نباشی؟...برادرک قراره بساط پوکرش رو بیاره و من و تو یواشکی کارتامونو عوض کنیم و برنده شیم...یادته؟...قراره عکس های خلاقانه بندازیم ف...وقتی خوب شدی می کشیم ات که ما رو نصفه جون کردی...حالت رو می گیرم..یه پیغام توی فیس بوکت گذاشتم که بعدا می بینی و حتما بهم می خندی.به نازی فکر کن...نازی مون...این طوری هواشو داشتی؟این طوری هواشو داری؟...این طوری قول دادیم تنهاش نذاریم؟...یه حرکت...یه نشونه...یه عکس العمل...بذار دکتر ها کمک ات کنن...بذار نذرهای مادرت مثل همیشه کارساز شه...مگه برای بابام نشد؟...مگه بابام خوب نشد؟...میخوای برادرت همین طوری سرش رو بکوبه به دیوار هی؟...شورش رو درآوردی دختر.بلند شو...ما ازون بیمارستان تکون نمی خوریم تا تو نیای...اینو جدی گفتم...منتظریم ف...دوستت داریم...برگرد"

.

ف

صدای نازی که گریه می کند پشت تلفن...می گویم:" نازی؟...عزیزم؟...باز دلت گرفته؟"

بریده بریده می گوید :" کاش دلم تا ته دنیا بگیره باران..اما ف...ف...چیزیش نشه"

وا می روم.ف آن یکی دختر عمه ام است که وقتی مادربزرگم فوت کرد و نازی تنها شد ، زنده گی اش را از پدر و مادرش جدا کرد و آمد هم خانه ی نازی شد که نازی مان تنها نماند.

با صدایی که دارم خفه می شوم انگار می گویم:"چی شده؟".از کلمه های بی سر و ته و گریه های نازی می فهمم که صبح موقعی که می رفته سر کار تصادف کرده.سرش ضربه دیده و خونریزی داخلی دارد.به هوش نیامده از صبح.همه ی جمعه ی قبل می آید جلوی چشم ام که پیش شان بودم و پای ام را کردم توی یک کفش که یک عکس "خلاقیتی" بیندازیم!سی و شش تا عکس باید می گرفتیم که می خواستم بچسبانمشان به هم و خلاقیت بازی کنیم مثلا!.کلی فحش و بد و بیراه نثارم کردند اما نتیجه وادار به لبخندشان کرد آخر.

سعی می کنم نازی را آرام کنم.با التماس می گوید:" باران بیا فقط...باران بیا.ف خوب نیست...ف خوب نیست...می گن خوب نیست باران.تو رو خدا..." صدای شکستن ام را می شنوم...

قلبم دارد توی گلوی ام می زند.زمستان است زیر ِ پوستم...زل زده ام به قلب ِ سه نفره مان و منتظرم ماشین بیاید...می ترسم ریمیا.خیلی...





ماسال

جمع کردن ِ  سیزده تا "اراذل و اوباش" برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با  سیزده  تا شخصیت و  سیزده  جور شغل و  سیزده  نوع شیوه ی زنده گی و  سیزده  شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید "بی دوست دخترم هرگز" ! ..آن یکی می گوید  حقوق نگرفته ام ، آن یکی مسابقه ی تکواندو دارد ، آن یکی به این فکر می کند که چه طور از فرصت استفاده کند و ما را بپیچاند و با دوست پسرش برود یک گور ِ دیگر!..این یکی خودم ،  حاضر نبود از روز تعطیل اش بگذرد و با یک مشت آدم شلوغ کن و هوار بزن و  "قرنده"   (قر دهنده) و ویراژ دهنده توی جاده  و برود آخر ِ ته ِ پشت ِماسوله! 


همه ی این سیزده نفر منهای من  ،  یکشنبه  شب همزمان  شروع کردند به  عملیات" کرم ریزی"! همه ی تک تک شان می دانند که من توی دنیا از هیچ چیز اندازه ی اس ام اس بی خودی متنفر نیستم ، همه ی دانه به دانه شان می دانند که من صد بار گفتم اگر خبری هست ، آخرش را به من بگویید من حوصله ی جزییات ندارم. اما باز زبان نفهمی شان سر گذاشته بود به فلک!باز هر ساعت پیام می دادند." که فلانی می آید..اما فلانی هنوز نمی داند..تو می آیی؟..اگر تو نیایی..فلانی هم نمی آید...پس تو و فلانی و فلانی بیاید   که بتونیم فلانی رو هم راضی کنیم ...اگه همه باشیم..فلانی رو هم به زور می بریم...راستی به فلانی تو خبر می دی؟". نمی دانم چند شنبه بود که   ده تا پیام  توی فاصله ی پنج دقیقه برایم آمد و بلافاصله هم آن روی سگم بالا!. نوشتم که گناه نکردم که فامیل شما شدم و دست از اراذل بودن بردارید و اسم من را از مسیج های این گروه حذف کنید و نمی آیم که نمی آیم که نمی آیم و همانا که همه مان به نحسی ِ سیزده ِ تعدادمان هستیم  و فرستادم برای همه شان..بعداز آن صدا اگر ازدیوار در آمد از این اوباش هم در آمد. خوشحال و خندان شدم و ذوق کردم که راحتم گذاشته اند و به زنده گی ام ادامه دادم تا این که  نمی دانم کی بود که انگشت های قلم شده ام تایپ کرد "ماسال" و دست  درازم  خورد به سرچ گوگل و ...ناخودآگاه چشمم افتاد به عکس ها و آه از نهادم بر آمد.این جا خود بهشت بود. ..با همه جای شمال فرق داشت انگار.شبیه ِ دوراهی شده بودم.از یک طرف وسوسه ی سکوت ِ جنگل و کلبه ها و سیگار ِ صبح های زود شده بودم و از یک طرف حوصله ی اجتماع ِ بیش از یک نفر نداشتم.از ذهنم انداختم اش بیرون و گفتم حتی اگر دلت هم بخواهد حق خراب کردن شادی شان را با اخلاق گند و عوضی ات نداری. و باز به زنده گی ام ادامه دادم  تا همان شبی که می دانستم حالا همه خانه ی نازی جمع شده اند  تا ساعت سه و چهار صبح بزنند بیرون.گفتم به درک.خودم که خوب می دانم...حوصله ی خنده و قهقهه ندارم.حوصله ی صدای موزیک زیاد و بزن و برقص ندارم.حوصله ی بگو و بخند و کارت و تخته ندارم.. . .و  چشم هایم را فشار دادم روی هم تا بخوابم. بخوابم.بله باید می خوابیدم.اما  مگر صدای لعنتی شان می گذاشت؟!..قهقهه های مسخره ی جودی ، ادا در آوردن های برادرک ، عزیزم عزیزم گفتن های  پسر عمه ، غر غر کردن  های دختر عمه ی بزرگ ، خش خش چیپس خوردن ِ پسر عمو  ،   دینگ دینگ ِ موبایل ِ آن یکی ،  ...سرم را گذاشته بودند روی سرشان!..هر چی بیشتر چشم هایم را روی هم فشار می دادم صدای نکره  شان بلند تر می شد.پتو را زدم کنار و بلند شدم.کورمال کورمال دنبال موبایل گشتم و شماره ی نازی را گرفتم.تا گوشی را برداشت  صدای پچ پچ اش آمد که "هییسسس...بارانه"!..پرسیدم چه می کنید؟..گفت "منتظر زنگ تو بودیم.شرط بندی داشت بالا می گرفت  که زنگ می زنی یا نه...."...   صدای انفجار خنده شان  رفت توی گوش وامانده ام.گفتم :"صبح  میاید دنبالم؟.." . "فردین" ها یکی یکی صدای شان از پشت گوشی در آمد..."آره دختر دایی...آره دختر عمو...آره میایم..اصن سینه خیز میایم..اصن میخوای الان بیایم؟...".من و نازی خندیدیم.گفتم صداتون روی مخم بود...خوابم نمی برد...لعنت به گوشت و خون...که با روان آدم ها بازی می کنه..حالا می شه خفه شید و  از سرم برید بیرون  دو ساعت بخوابم؟.."نازی باز می خندد.گوشی را قطع می کنم.خانه آرام شده.سکوت شده.دیگر از صدای اراذل و اوباش خبری نیست...

بدون این که پتو را روی سرم بکشم خوابیدم..


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن.۱.این که شب را توی یک کلبه ی چوبی واقعی بگذرانی  واقعیت دارد.

پ.ن.2. این که صبح با صدای ترق ترق ِ هیزم شکستن از خواب بیدار شوی ، واقعیت دارد.

پ.ن.3. این که یک جایی توی شمال ایران پیدا شود که هنوز دست مردم برای به گند کشیدنش نرسیده باشد واقعیت دارد!

پ.ن.4.این که دنبال اردک ها بدوی و آن ها کج کج فرار کنند واقعیت دارد.

پ.ن.5. این که ماسال شبیه هیچ جا نیست واقعیت دارد.

پ.ن.6. و این که این اراذل و اوباش ،  بهترین اراذل و اوباش دنیا هستند ، بدجوری واقعیت دارد!