Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من...

قرار گذاشته ام با خودم که به خودم سخت نگیرم این روزها را. به قول کبکی ها تابستان  کوتاه است و winter is coming . راست اش آن قدر ها هم تحت فشار نیستیم و چند ماه دیگر می توانیم بدون کار بگذرانیم. ندا اصرار دارد که برای بانکی که توی آن کار می کند رزومه بفرستم و او هم سفارش ام را بکند و می گوید که شانس ام زیاد است. اما خوب که فکرش را می کنم می بینم حالا که از همه چیزم دل کنده ام و آمده ام این طرف دنیا، دل ام نمی خواهد که درگیر ِ کاری شوم که نه دوست اش دارم و نه از آن لذت می برم. بانک و تلفن زدن به مشتری ها هیچ به گروه خونی من نمی خورد. بیمه و حقوق اش را هم نمی خواهم. ترجیح می دهم شش ماه دیگر بیکار باشم و سخت بگذرانم اما بعد تر هرروز صبح خودم را سرزنش نکنم و به خاطر حقوقی که می گیرم نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش. دل ام می خواهد تدریس کنم و با این که حقوق بالایی ندارد اما هرروز با هیجان بروم سر کار. این روزهای باقی مانده از اولین تابستان را هم دارم در نهایت آرامش می گذرانم. از غذا درست کردن لذت می برم. چیزی که ده سال به خاطر کار کردن همیشه فراموش کرده بودم. صبح ها بقچه بندیل می کنم و می روم  توی پارکی که کمی دورتر از خانه است می دوم و ورزش می کنم و بعدش می پرم توی استخرش و آفتاب می گیرم. برنامه های فرهنگی ِ آبکی ِ!  ایرانیان مونترال را گهگاهی می روم و هرروز  دنبال فستیوال و نمایش ها و برنامه های شهر هستم. راست گفته اند که مونترال قلب فرهنگی و هنری کاناداست. یک وقت هایی سرم سوت می کشد از برنامه هایی که توی خیابان راه می اندازند. یک روز بند بازی ست، یک روز سیرک است، یک روز آب بازی، یک روز تاتر، یک روز رقص، یک روز خنده. بخواهی به همه اش برسی باید هشت صبح بزنی بیرون و هفت صبح روز بعد برگردی خانه!...این جماعت برای  کذراندن زمستان سخت شان، سه برابر از آن چه انتظار داری تابستان شان را پر از برنامه می کنند. 

می دانم که شاید این اولین و آخرین تابستانی باشد که می توانم بی هیچ دغدغه ای برای خودم باشم و به خودم فکر کنم. حالا که این طور غافلگیرانه بچه اکی وارد زنده گی ام شده، می خواهم از آرامش این روزها نهایت استفاده را بکنم. گاهی آن قدر آرام و بدون استرس ام که ترس سر تا پای ام را می گیرد که نکند خواب باشم...نکند همه ی این ها رویا ست. تنها غمم دلتنگی برای مادرک و برادرک است و غم بزرگ ترم مادرک. که همه ی آن هایی که این جا قرار است بچه دار شوند اولین کاری که می کنند کاغذ بازی های شان برای آوردن مادر و پدرشان توی ماه آخرشان است . برای من اما داستان فرق دارد. داستان من همیشه فرق داشته است. برای مادرک از روزهای این جای ام نمی توانم بگویم. اگر بگویم استخر می روم، حتمن توی اسکایپ چشم های اش را نازک می کند و اولین چیزی که می پرسد این است که "استخر مختلط؟"..و بعد هم یک هفته با من قهر می کند. یا اگر بگویم که فلان، حتمن می گوید فلان و باز دل اش می شکند ازین که من شبیه او نیستم و من دل ام می شکند که من را  هیچ وقت آن طور که بوده ام ندیده است و نمی خواهد ببیند. چند روز پیش که با برادرک حرف می زدم ، مادرک سرک کشید توی اسکایپ و تا سلام کردم یک دفعه شروع کرد به  توضیح این که من چه قدر بی حیا هستم که با تاپ دکلته نشسته ام  و با برادرک ام حرف می زنم!...برادرک همه چیز را شوخی شوخی کرد و رفت روسری سر خودش کرد و نشست!...مادرک قهر کرد و گفت با من حرف نمی زند. من نخندیدم حتی به روسری سر کردن برادرک. دل ام اما تیر کشید. برای همه ی آن چیزهایی که توی سر مادرک هیچ وقت نگذاشت که با هم بنشینیم و مادر و دخترانه گپ بزنیم. فکر کردن به این روزهای خودم و روزهایی که مادرک من را توی شکم اش داشته و ...فکر کردن به بابا، بدجوری غصه ام می دهد ریمیا. دیشب خواب بابا را می دیدم اما صورت اش واضح نبود و صدای اش هم. توی خواب گفتم لااقل بگذار چشم های ام را ببندم تا صدای اش را واضح بشنوم. بعد چشم های ام را توی خواب بستم و صدای اش...صدای اش...صدای اش....صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...صدای اش...با کلمه کلمه ای که می گفت و یادم نیست که چه بود اشک می ریختم و بیدار که شدم، صورت ام خیس خیس بود. راستی بچه اک ِ دایی اک ِ کوچک به دنیا آمده و سر ِ مادرک و خاله اک و مادر بزرگک حسابی گرم است. باورم نمی شود که عکس های اش را می فرستند و هرروز دارد بزرگ می شود و من نمی توانم بغل اش کنم. دایی اک ِ هم بازی بچه گی های ام حالا بچه اک اش را بغل می کند و عکس می فرستد برای ام. دخترک اش را. "هانا" ی زیبای شبیه عروسک های اش را. باید البته که کم کم عادت کنم به این بغل نکردن ها، به ِ این نبودن ها، به این دلتنگی ها و به همه ی سختی هایی که کنار این آرامش ِ عجیب دارم تجربه می کنم. می دانم که انتخاب درستی کرده ام و باید پای اش بایستم. پای همه ی این اشک هایی که نمی دانم از کجا می آیند هر وقت می خواهم بنویسم. پای همه چیز.

نظرات 14 + ارسال نظر

در مورد کار باهات موافقم حتما باید عشقی باشد. اما در مورد مادر بیچاره هنوز حساسیت های خود را دارد و کمی نگران است سعی کن حداقل در همان اسکایپ باب میلش باشی.

دختر نارنج و ترنج 1395/05/03 ساعت 09:52

کاش می شد همدیگر رو اونجوری که هستیم بپذیریم، رابطه ها قشنگ تر می شدن.......... پدر و مادرها همیشه از بچه هاشون توقع هایی دارن که خب، معمولا حاصل نمی شه. چون اون بچه هم آدمه و طرز فکر خودش رو داره و راستش، اگه قرار باشه بشیم اونی که پدر و مادرمون می خوان که دیگه شخصیتی از خودمون نداریم، اونجوری هم یه جور دیگه ناراضی هستن که بچه شون اونقدری از خودش اراده نداره که از پس زندگیش بر بیاد...
من فکر می کنم اینجور مشکلات رو همه مون با پدر مادرامون داریم، پس خودت رو اصلا نگران نکن. یه چیزایی رو نمیشه تغییر داد، بهش فکر هم نکن. الان تو و اون جینگولوی کوچولو از همه چیز مهم ترین.
به خودت و روزهای خوبت فکر کن و استفاده کن از این تعطیلی... از این روزهای شاد... خوش بگذره بهت عزیزکم.


دو سالی هست میخونمت
توی اینستاگرام میبینمت
همونطور که برای بابات گریه کردم
برای بچه اک ت لبخندهای گنده گنده زدم
و امروز خوشحالم که هنوز بلدی خوشحال باشی....

وحیده 1395/05/03 ساعت 12:05

داستان من ومادم همانند تو فرق داره باران ... هیچ وقت هیچ وقت لطافت مادرانه و اون عشق مادارنه رو که این همه حرف وحدیث درباره اش شنیدم وبین دوستانم ومادرانشون می بینم با مادرم تجربه نکردم و نخواهم کرد ... دقیقا به خاطر همین افکار احماقانه .. حجاب نماز روزه ..
*
اما اما تمام سعی ام اینه حداقل برای دخترم این اشتباه هات احمقانه رو نکنم و فقط برایش یک دوست خوب خوب خوب باشم

وحیده 1395/05/03 ساعت 12:10

در مورد پیشنهاد دوستمون The Conqueror Worm تجربه ی سی وچند ساله به من ثابت کرده هر جورم باب طبع مادر باشم بازم یک تیکه یک حرف و یک بساطی راه می اندازه ... مگر خیلی خیلی باب میلش باشم که اون دیگه من خودم نخواهم بود !! در هر دو صورت این حس مزخرف لعنتی وجدان خور رو خواهم داشت!! مخصوصا الانکه خودم مادر شدم!!

امید 1395/05/03 ساعت 13:58

http://www.goodreads.com/quotes/148401

کامشین 1395/05/03 ساعت 16:53 http://www.kamsin.blog,ir

باران جان
از انجام دادن کاری که مطابق میل ات نیست واهمه نداشته باش. خودت می دونی که بیشتر شغل ها در کانادا موقتی هستند و باید بیشتر از Stepping stones محل بهشون نداد.اما اگر همین جا پاهای نسبتا مطمئن در مسیر رودخانه پیدا نشه نمی شه ازش عبور کرد و به اون ور ساحل رسید. نگاه به من خل و چل نکن که دارم روی رودخانه پل می سازم به امید اینکه می رسم اون ور رودخونه می رم سر مزرعه ام ! جونم داره در میاد!
مهم ورود به جامعه است و کسب درامد بعد می توانی دنبال علاقه ات چهارنعل بتازی. خوبی اش اینکه آدم در کانادا تک بعدی بار نمی اد. نگران نباش تو راه خودت را پیدا می کنی. شاید بهتر از هر کس دیگری.

عزیزم خودتو بابت ایت اختلاف نظرها ناراحت نکن. چه بخواهی و چه نخواهی، خودت هم بیست سال بعد همین اختلاف نظرها رو با فرزندت خواهی داشت. خداوند به همه مادران و پدران سلامتی بده. از روزهای آفتابی تابستان لذت ببر.

شیدا فندق 1395/05/04 ساعت 13:56

چقدر این آرامشت خوبه و چقدر برای من عجیبه که نمیفهمم ارامش مطلق چه شکلی میشه!من الان چی جوریم اقای مجری؟
امیدوارم همیشه ارامش رو داشته باشی باران وهوم خب بعد ده سال کار کردن بازم حق مسلمته که از کارت لذت ببری

آفرودیت 1395/05/07 ساعت 17:08

سلام،برتون ایمیل دادم،خوب و خوش باشین

[ بدون نام ] 1395/05/07 ساعت 23:03

بمیرم برات با این همه غصه .

بهار 1395/05/08 ساعت 15:41

نوشته هاتو خیلی خیلی زیاد دوست دارم.دعا می کنم زندگیت همیشه بر وفق مرادت پیش بره عزیزم اسم دخترک منم بارانه.

سیمین 1395/05/09 ساعت 14:03


یاد ِ من با توئه...



میاد اون روزای خیلی خوب خیلی زود..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد