Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

خاک باید کرد

 د

 

گفتم:"جودی،حوصله ی حرف و کل کل ندارم.نمی خوام هم درباره ی اون ولیمه ی خوش خوشان تون حرفی بزنم.به من ربط زیادی نداره راست اش.ادما اندازه ی شعورشون رفتار می کنن،اما نازی این روزا خیلی تنهاست،من نمی تونم این همه راه رو هرروز بیام و به اش سر بزنم.اما خونه ی شما نزدیکه،پنج دقیقه هم راه نیست.چه مرگته که تمام این مدت نیومدی پیش نازی؟ همه چیز و فراموش کردی؟...اون تولدها و مسافرت ها و شب و روزهای دور هم رو؟...نازی کسی رو جز ما نداره...می فهمی؟ مدام منتظر توست و می پرسه چرا این طوری شدی؟" 

می زند زیر گریه که :" می خوام...نمی تونم".حدس می زنم زیر سر نامزد به قول ف جو علق اش باشد.می گویم:" مردی که نذاره پیش خاله و دختر خاله ی داغدارت بری ، حیوونه...می فهمی؟" میان گریه کردن می گوید:" خب دوسش دارم!" حوصله ی چرند ندارم.از کنارش که رد می شوم زیر گوشش می گویم:" مرده شور اون و تو و دوست داشتن ات رو ببرن که هیچ کس و به هیچ جاتون حساب نمی کنید.تا آخر عمر عذاب وجدان اون روزی رو خواهی داشت که در رو روی نازی و ف باز نکردین!!...خدای نازی بزرگ تر از من و توست.نبینم اون طرفا پیدات شه...فهمیدی؟" 

گریه اش بلند تر می شود.درد کسی که دردهای دیگران برای اش مهم نیست ، مهم نیست برای ام. 

جودی و خاطره های با هم بزرگ شدن مان و مدرسه رفتن مان و همه ی با هم بودن مان را چال می کنم یک جا نزدیکی های ف و...خلاص!