Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

مجبور می شوم برای این که خواب ماندن ام را جبران کنم و به میتینگ برسم، پیاده روی را بی خیال شوم و مسیر کوتاهی را سوار تاکسی شوم. دست بلند می کنم و تاکسی ای می ایستد و به محض این که می نشینم صندلی عقب، راننده از توی آیینه نگاه ام می کند و می پرسد:"خانوم ببخشید می پرسم...جسارتا این مانتوهای شماها چرا دکمه نداره دیگه؟...ما هر چی دختر می بینیم بی دکمه است!". همان طور که کیف پول ام را بیرون می آورم لبخند می زنم و عبارتی می پرد توی سرم و زیر لب می گویم " جامعه ی بسته...جامه های باز!" و مشعوف می شوم از کلمه بازی ِ اول صبح ام!...نگاه اش توی آیینه طوری ست که می فهمم خوشحال نیست از زمزمه ی من. دست ام را دراز می کنم سمت اش که کرایه را بدهم که زمزمه می کند:" همین کارا رو می کنید روتون اسید می پاشن...حقتونه!"...صورت ام می سوزد یک دفعه. آتش می گیرد سرتا پای ام انگار. چشم های ام سیاهی می روند و نفس ام به شماره می افتد.پول را پرت می کنم روی صندلی جلو و در ماشین ِ‌در حال حرکت را باز می کنم و داد می زنم :"پیاده می شم". دستپاچه می شود که "خانوم چرا همچین می کنی؟ ینی می گم خو درست لباس بپوشین....کسی هم کاری تون نداره!"...در ماشین را کامل باز می کنم و دوباره داد می زنم که "گفتم پیاده می شم..." می زند کنار. می لرزم و با رعشه پیاده می شوم. در ماشین را همان طور"باز" رها می کنم و جشم های ام را روی هم فشار می دهم و  رد اشک های ام آتش می گیرد روی پوست ام....

شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!...این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می کنم! همین!...لباس ام کوتاه است؟...پاهای ام لخت و عریان است؟...پیرهن ام بی آستین است؟....یقه ام باز است؟ خب بله. اما داستان این جاست که هیچ کدام این ها    توی عکس مشخص نیست!...عکس فقط کله ی کراپ شده ی من است. کله ی کراپ شده ی بی روسری من!...بی حجاب به قول خودشان!...با احترام به اش می گویم که اصلا خاطرم نیست که چه عکسی را آن جا گذاشته ام. پشت سرم داغ می شود. خاله ام و شوهرش و پسر خاله های ام از آن آدم هایی هستند که دوست شان دارم و بد جوری هم دوست شان دارم. همین یک خاله را دارم و بچه های اش برای ام مثل برادرک اند. گوشی را قطع می کنم اما دل ام می خواهد خودم را از دنیا قطع کنم. که دوست داشتنی ترین آدم های زنده گی ات به خودشان اجازه می دهند که به تو بگویند عکس پروفایل مجازی ات را گل بذار یا خر!...یاد بابا می افتم و دعواهای مان...یاد مامان و بحث های همیشگی مان...که این کار را نکن...آن کاررا بکن...این طوری لباس نپوش...روسری ات را بیار جلو!...گه می شود روزم. مساله عکس پروفایل نیست....مساله این است که من توی خانواده ام هیچ جوری مورد قبول نیستم . حتی حالا که سی و یک سال ام است و هشت سال است که ازدواج کرده ام! نه پیش مادرم که نزدیک ترین ام است می توانم خودم باشم...نه آن طرف تر که خاله و شوهرش هستند...همیشه تنها باید سفر کنم. تنها مهمانی بروم. تنها مهمانی بگیرم...چرا چون هیچ چیز زنده گی من با هیچ چیز زنده گی آن ها جور در نمی آید. اصلا من از مفهوم "خانواده" هیچ لذت ِ با هم بودنی را نبرده ام. هیچ وقت ریمیا. هیچ وقت.

دل ام نیامد و بدجوری خودم را کنترل کردم والا هر کس دیگری جای شوهر خاله هه بود حتمن فریاد زده بودم که به شما هیچ ربط مستقیم یا حتی غیر مستیقیمی ندارد که من چه غلطی توی زنده گی ام می کنم و چه جور عکسی ، لخت یا با چادر! کجا می گذارم و شما نه بابای من هستید و نه شوهر من و نه هیچ کاره ی من!..ولی نتوانستم. مجبور شدم خفه خون بگیرم و سکوت کنم. به خاطر مادرم که خاله و شوهر خاله ام مثل پروانه دورش می چرخند هرروز. به خاطر همین شوهر خاله ای که نزدیک ترین دوست ِ بابا بود و همیشه جیک و پیک شان باهم بود.

ولی بغض ام ریمیا. حرص ام ریمیا. خفه گی دارد می کشدم. دردم ریمیا. برای مریضی بابا دو سال غصه خوردم اما مریضی آدم های دور و برم انگار قرار است به فاک بدهد مرا! از این که دنیای شان اندازه ی پوست گردوست و عکس موهای کوتاه من اگر تبدیل به گل شود...دین و دنیا و آبروی شان برمی گردد سر جای اش!...دلگیرم. از همه ی آدم های زهر ماری دور و برم که من برای شان فقط یک دختر خراب ِ بی حجاب بی دین و ایمان ام که عکس پروفایل ام آبروی شان را برده! تهوع! دل ام می خواهد تف کنم به این تعصب عوضی که هیچ چیز ازش در نمی آید مگر اسید روی صورت دخترکان شهرش. به این مضحک بازی هایی که انسان های دور و برم به خودشان اجازه می دهند در بیاورند و به این مسخره ترین کلماتی که از دهان شان بیرون می آید و...هیچ...هیچ ...هیچ هم دل ام برای هیچ چیز این مملکت نفرینی تنگ نمی شود.  پول خوب در می آورم که در می آورم..مهمانی های آن چنانی می روم که می روم...خانه و ماشین دارم که دارم...عوض اش یک مشت آدم مریض دور و برم هستند که حاضرم قید پول و مهمانی و خانه و ماشین و همه چیز را بزنم و بروم جایی که لااقل تنهایی ام معنی پیدا کند. که بدانم کسی دور و برم نیست و تنهای ام. نه این که خانواده ات و مردم ات همه دور و برت باشند و باز هرروز فکر کنی که چه تنهایی!


"شبی" با باران و مهران!

انسان هایی به نام "شبنم"...یا انسان هایی به نام "مهران" درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است.

فقط یک بار شد که فکر کردم "آه چه قدر از من کوچک ترند" و آن وقتی بود که حرف سن و سال شد. در بقیه ی ثانیه های باهاشان بودن، این آن ها بودند که هم بزرگ تر از من بودند و هم نو تر. 

  

گرچه که عکس سه نفره مان فقط یک صفحه ی تاریک است با سه تا لبخند...اما هدیه ی شبنم سیصد و نود صفحه ی روشن است با هر بار لبخند...


یک من ِ دیگر...

از فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و وایبر و اینستاگرام بازی  شبانه ام هر شب می زنم و به زور سرم را می کنم زیر بالش که زود بخوابم که بتوانم پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم که شش بزنم بیرون و به ترافیک ِ‌جهنمی ِ صبحگاهی حکیم و همت و یادگار و هر اتوبان خراب شده ی دیگری نخورم و در ضمن بتوانم یک نیمه جای پارک هم توی الهیه ی خراب شده که از زور ماشین شبیه میدان توپخانه شده است پیدا کنم. ساعت کار رسمی آفیس نه صبح است و من هفت تا هفت و نیم می رسم و دقیقن همین ساعت است که فقط می توانم دقیقن توی بن بستی که جلوی آفیس است جای پارک پیدا کنم و این یعنی "خوشبختی".

الان که دارم می نویسم می بینم چه انرژی خرکی ای توی همین استرس های شبانه و صبح گاهانه هرروز از من می رود آن هم بابت چی؟..."جای پارک"!...نه این که مشکلی داشته باشم برای این که ماشین ام را دورتر پارک کنم. نچ. مشکل این است که ماشین های انسان هایی که این حوالی کار می کنند همه شناسایی شده اند توسط جنابان "سارق" و هر بار که توی کوچه پس کوچه پارک می کنی..باید موقع برگشتن با خودت بازی "ینی چی دزدیدن از ماشین!" کنی!

امروز مثل همیشه ساعت هفت و نیم پیچیدم توی بن بست که دیدم نگهبانی که تازه گی ها استخدام اش کرده ایم پرید جلوی ماشین ام. فکر کردم منتظر "سلام صبح به خیر من است". عینک ام را زدم بالای سرم و شیشه را دادم پایین و سرم را از پنجره بردم بیرون و داد زدم"بونژوغ علی آقا...خوبین؟". دیدم انگار که اصلا من را نمی شناسد کلاه نقاب دارش را جا به جا کرد و آمد کنار ماشین و گفت:" از امروز نمی تونید این جا پارک کنید...آقای ب گفتن این جا مال کساییه که ساعت ده و یازده میان سر ِ‌کار!".

قسمت اول جمله اش که "از امروز نمی توانید این جا پارک کنید" مشکل چندانی نداشت...اما قسمت دوم اش اول صبحی آمپرم را چسباند به آن جایی که مدت ها بود نچسبیده بود. گفتم آقای "ب" غلط کردن که واسه دیر اومدن خودشون و تیم شون قانون وضع می کنن. کسی که ده یازده میاد سر کار کلا نیاد سر کار بهتره...". آمدم گاز بدهم که دیدم نه...مثل آن که پولی که از آقای ب و تیم اش گرفته بدجوری حسابی بوده. دست به سینه ایستاد جلوی ماشین و چشم های اش را بست و سرش را کرد به آسمان که" به من دستور دادن!". این چندمین باری بود که جلوی ام را با همین حرف مسخره می گرفت. دفعه های پیش حال ام خوش بود اما امروز صبح نداشتن آب گرم و دوش نگرفتن ام، سگ ام کرده بود. آن قدر عصبانی بودم که بدون عذاب وجدان می توانستم زیرش کنم و بعد هم دو سه بار از روی اش رد شوم. نگهبان قبلی را هم به خاطر همین کارها اخراج کردند. فکر کردم که تا هوار هوارم در نیامده و ماشین ام به خون او یا آقای ب آلوده نشده برگردم. فکر کردم که بیشتر مشکل ام دوش نگرفتن ام است تا جای پارک و پس چرا الکی کسی را بکشم؟! دنده عقب رفتم و بعد از بیست دقیقه جایی حوالی پل رومی!!!! پیدا کردم و مسیر را پیاده برگشتم تا آفیس. از کنارش که داشتم رد می شدم آرام گفت:" من بی تقصیرم خانومی!". قسمت اول اش که "من بی تقصیرم" باز مشکل چندانی نداشت...اما قسمت دوم اش "خانومی؟!"...با خودم مدام توی سرم تکرار می کردم" نزن اش...نفس عمیق...نزن توی دهن اش...نفس عمیق...نکوب توی سرش...نفس عمیق...کلاشو نکش روی صورت اش...نفس عمیق..."ایستادم. لبخند زدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:" علی آقا...اولن که خانومی ِ شما خانم ز و میم و فلان و فلان هستن که براشون جای پارک نگه می دارین چون ماشین یکی شون بی ام دابلیوست و آن یکی چشم و ابرو خوب می آید و آن یکی هم کیف پول خوبی دارد! (به گوششان برسد جر واجرم می کنند!)...دوما این که به آقای ب اگر من امروز ندیدم شون بفرمایید که بنده از فردا صبح ساعت شش می خواهم ماشین ام را پارک کنم جلوی در آفیس و ایشان اگر ناراحتند، یک قانون "سه حرفی"، شبیه همین قانون سه حرفی ِ "هر کی دیر برسه جا پارک بهتری داره!" برای شما وضع کنند که از شش صبح تشریف بیارین این جا و عبور و مرور من را کنترل کنید". گاهی از "آکله ی درون ام" متعجب ام خودم!..."پاچه ورمالیده گی" صفتی ست که مثل "جوش" یک روز از خواب بیدار می شوی و جلوی آیینه می بینی اش ناغافل!.

فقط می شنیدم که آرام می پرسید:"سه حرف ینی چی خانوم باران؟!"...بی این که برگردم و نگاه اش کنم کلید انداختم توی در و یک نفس عمیق و سبک کشیدم.لبخند زدم از فکر این که سلیطه بازی ام هیچ اگر نداشت...لااقل اسمم را از کلمه ی چندشی ِ "خانومی" به "خانوم باران" تغییر داد و همین بس است برای امروز این چونین ام!

برای عسل...برای سر به هوا

بهشان نمی گویم اما ته دل ام ذوق می کنم که برای دادن هدیه تولدم و دور هم جمع شدن مان اصرار می کنند.

اولین باری ست که سه تایی جمع می شویم و من اسم مان را توی هوای دیروز گذاشتم اولین "سه جانبه ی ابری".

از صبحانه و هدیه ی خوش رنگ و لعاب شان که بگذریم من از خود ِ‌خودم که آن قدر راحتم که می توانم جلوی شان گارسون ِ خوش تیپ را برانداز کنم و با او سر ِ نوشیدنی های مختلف "بلاسم" خوش ام می آید.

من از راحتی خودم و عسل که از "هورمون های هرزه ی سی سالگی مان" حرف می زنیم و چشم های سردرگم ِ "سر به هوا" که حیرت زده ما را نگاه می کند خوش ام می آید. من از این که یک جمله را نیمه بگویم و آن ها آن را دقیقا همان طوری تمام اش کنند که من می خواستم، هیجانی می شوم. این که بدانم این دو تا شب و روز من را می خوانند اما هیچ حس سانسور واری نداشته باشم دل ام قرص می شود.

یادم می افتد که روزهایی همین طوری سه تایی توی کلاس می نشستیم و استاد حرف می زد و ما جزوه می نوشتیم و  هیج وقت هم فکر نمی کردیم که ده سال بعد همان طوری بنشینیم دور یک میز و شش راند صبحانه بخوریم! و بگوییم که "نوشتن...چه قدر خوب است".



پ.ن.1. عسل...من هنوز هم می خندم بلند بلند، به پسرک گارسون که آمد کنار ما و رو به تو گفت:" من حس می کنم شما چیزی لازم دارین"!


پ.ن.2. سر به هوا من هنوز هم می خندم بلند بلند به تو که پابرهنه دویدی وسط سفارش من و گفتی:" یه چایی لطفن!"...انگار که آمده ایم قهوه خانه!!!


 



 برای مان گه گاه فرصت های شغلی جدید ایمیل می شود. امروز فکر کردم شاید کسی میان شما "دوستان جان ها" باشد که علاقمند و دنبال چنین فرصت هایی باشد.



http://un.org.ir/images/23sep2014-TOR_NA_SP3.pdf


 



 

کادو

می شود یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم ...

که اول بغض می شوم و بعد اشک از "اویی که کمی دورتر تر دولا شده و دارد یک تکه تخته را از روی زمین بر می دارد" و بعد می زنم زیر خنده از شیرین ترین برچسبی که تا حالا به من زده اند..."خانوم منقضی!"


مرسی گولو. گاهی آدم ها یک دفعه دل شان آن قدر گرم می شود که هیچ کس نمی داند چه قدر...



برای امیدی که شد برق توی چشم های اش...


کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:" باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم" و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:" بس که این بچه های کلاس بورینگ و بی مزه ن..." و همه می خندیم. قلم موها را می گذارم روی میز و بغل اش می کنم و می گویم:" منم دلتنگ شما بودم...شما بهترین های من هستید". شیما از آن طرف داد می زند که "باز این باران اومد با این مدل حرف زدن اش...زهره جون تو رو خدا این بورینگ نیست؟" بعد هم دهان اش را کج می کند و ادای من را در می آورد که" من هم دلتنگ شما بودم عزیزان من...شما نور و چشم و چراغ و لوستر من هستیییییییییییییید". و دوباره همه می خندیم. می خواهم قلم موهای ام را بردارم که زهره جون می گوید:" راستی...بابا چه طوره؟...بهتره؟...من که هر بار می رم شیمی درمانی و پرتو درمانی یاد تو و حرفات می افتم..و پدرت...الان خوبه؟ دیگه که پرتو درمانی نمی شه؟..راستی اونم همین بیمارستانی می رفت برای شیمی درمانی که من می رم نه؟"...سقف اتاق یک دفعه باز می شود و یک آیس باکت به بزرگی ِ آسمان روی سرم می ریزد و من نه می توانم فرار کنم و نه می توانم جیغ بزنم. یک سکوت ِ‌ناجوری یک دفعه توی اتاق می پیچد. زیر چشمی همه را نگاه می کنم و یادم می افتد که به همه سفارش کرده بودم که مبادا زهره جون قضیه ی بابا را بفهمد. بیماری زهره جون و بابا همزمان شروع شد و من مدام برای زهره جون از بابا می گفتم که چه قدر خوب است و شیمی درمانی و پرتو درمانی را تحمل می کند و بابا هم مدام از زهره جون می پرسید که "اون خانومه دوستت خوب شد؟"....همه ی بدن ام از کار می افتد و هنگ می کنم الا یک بغض لعنتی که انگار آدمیزاد بمیرد هم "بغض" تنها اتفاقی ست که اگر بخواهد بیفتد، می افتد و از هیچ عضو و کوفتی فرمان نمی گیرد!...در می مانم میان ِ‌خودم. می بینم که همه یک دفعه سرشان را می اندازند پایین و خودشان را مثلا سرگرم کاری می کنند. ثانیه ها کش می آیند انگار. زل می زنم به شیما که کاش دهن اش را کج کند و ادای من را در بیاورد و زهره جون یادش برود که چه پرسیده و من چه نگفته ام. ملتمسانه چشم می چرخان ام و دوباره می رسم به چشم های منتظر زهره جون. با خودم می گویم چرا دروغ بگویم. اصلا مگر "نبودن" چیز کوچکی ست که آدم راحت "نون" اش را بردارد و بشود "بودن"...نبودن و  نماندن بابا که دلیل چیزی نیست...زهره جون که بچه نیست...شصت و چند سال اش است و خوب می فهمد که عمر یکی به دنیا می ماند و عمر یکی نمی ماند...بعد هم بابا کنسر معده داشت و زهره جون کنسر سینه...بعد هم اگر زهره جون نداند که بر من چی گذشته...پس دوستی چندین ساله مان چی؟...دروغ بگویم که چی بشود مثلا...حالا که چند ماه گذشته و من ارام ترم به ظاهر و آن روزها دل ام نمی خواست زهره جون مسجد یا خانه مان بیاید و حالا که همه چیز دارد آرام می شود بهتر است بگویم. قلم های ام را از روی میز بر می دارم و نا خودآگاه دوباره می گذارم شان روی میز و رو به زهره جون می گویم:" خدا رو شکر...خیلی بهتره زهره جون...گاهی برای چک آپ می ره...اما خوبه خوبه...می ره کوه...میاد خونه ی ما...دوباره رانندگی می کنه...سیزده به در رفتیم پیکنیک...برامون آتیش درست کرد با کباب...خلاصه خوبه. شده بابای سابق...انگار نه انگار که اون روزای سخت رو داشت. من که گفتم بهتون...این مریضی رو باید تف کرد انداخت دور..."


برق ِ چشم های زهره جون را تا آخر عمر یادم نمی رود. لبخند ِ پر از هیجان اش را هم. صدای اش که از خوشحالی می لرزید را هم...انگار برای اولین بار "امید" را مجسم شده می دیدم...

  بماند که سنگینی ِ نگاه بچه ها له ام کرد تا خداحافظی کردم...بماند که اتاقک آسانسور از طبقه ی پنجم تا اول...کوچک و کوچک و کوچک و کوچک تر شد و هیچ از من نماند تا طبقه ی اول..

پیش-تولد-زر-نامه

"دو" تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند بالا...اما اگر درد مردانه و جدی باشد خودشان را با فکر انداختن "دو" تا قرص بالا آرام می کنند. این "دو" یعنی قطعا و حتمن و حکمن الان خوب می شوم. چرا چون عوض یکی "دو" تا بلعیده ام و همان فکر ِ "دو" لامصب نصف دردهای آدم را خوب می کند.


می خواهم بخوابم اما فکر این که فقط دو ساعت ِ دیگر سی ساله هستم و از دو ساعت دیگر سی و یک ساله هستم، نمی گذارد. (این نوع "دو"، از آن نوع "دو" هایی که پیش تر ذکر شد، نیست!. این "دو" ، فزاینده ی درد است و دیگر هیچ!)...

تولد این خارجکی ها که می رویم، از ساعت هشت شروع می کنیم به خوردن و رقصیدن و ویییییییییی بازی کردن و کل کل کردن و ساعت که دوازده می شود، تازه طرف کیک اش را می آورد و می خواهد قبل از فوت کردن اش نیم ساعت هم "ز" و "ر" بزند که چه حسی دارد. همیشه ی خدا هم ما آن قدر مست و خسته و داغانیم ساعت دوازده نیمه شب، که هی زیر گوش هم با گریه می گوییم"چرا فوت نمی کنه پ؟"...هربار توی دل مان غر غر می کنیم و من یک جورهایی سردسته ی غرغر چی ها هستم! اما حالا که دو ساعت مانده به سی و یک سالگی ام، انگار خودم همان مرض ِ "ز" ،  "ر" زدن را گرفته ام! خوشحال ام که تنها روی تخت ام نشسته ام و نرگس و سپی نیستند که هی زیر لب فحش های رکیک بدهند و می توانم با خیال راحت "پیش -تولد- زر" های ام را بزنم! 


سی سالگی ام عجیب ترین سی سالگی ِ عمرم بود!... از جان گرفتن ام توی یک سازمان عجیب الغریب ِ بشر دوست، تا آمدن نینو توی زنده گی ام و شب و روز گذراندن های ام بااو...

شب و روز گذراندن های ام توی آن بیمارستان لعنتی که هنوز وقتی به آن دوربرگردان سر ِ اقدسیه می رسم، هق هق می شوم...

نیمی از سی سالگی ام را بابا داشتم و نیمی اش بی بابا بودم.

 همان روزهای بیماری بابا بود که دخترکی که یازده سال توی دپارتمان مان بود یک دفعه هوای کانادا زد به سرش و رفت و دپارتمان مان ماند و این که حالا کی بشود جای دخترک؟...پست به این مهمی؟!...آگهی دادند توی روزنامه.  من هم هوای پروموشن برم داشت و اپلای کردم و گفتم به من اعتماد کنید و می توانم جای او باشم. یک روز Eve و ریتا آمدند توی اتاق ام و گفتند که قبول نکردن تو به معنای اعتماد نداشتن به تو نیست و فقط مساله این است که ما برای این پست یک پورش می خواهیم!...خندیدم و گفتم "من حتما موتوربایک ام..نه؟"...خندیدند و به قول خودشان از بین همه ی اپلیکنت ها یک پورش انتخاب کردند. من هم ماندم سر همان پست قبلی و توانستم روز و شب برسم به بابا و بالای سرش باشم هر شب و روزی که با ما بود...

 "پورش" دپارتمان که تحصیل کرده ی فرنگ بود و چنان و بهمان، اول تازید و بعد افتاد به ریپ زدن!...آن چنان که تصمیم به اخراج اش از یک صبح تا ظهر طول کشید!...خون همه را کرد توی شیشه. آبروی همه را برد...تیشه زد به ریشه ی هر آن چه "بشر دوست بود"...و ...اخراج شد دو ماه پیش. بلی دو ماه پیش که نامه ی مصاحبه ام آمد و داستان های کلاس رفتن و فرم پر کردن ام شروع شد و  هرروز با خودم فکر می کردم که چه خوب شد که من را انتخاب نکردند وگرنه فرصتی برای درس خواندن نداشتم!...بعد هم زد و مصاحبه قبول شدم و...بعد هم گاو صندوق مان را زدند و ما شدیم دو عدد کانادایی ِ بی پس انداز!...بعد هم بهنام و آن داستان ها و نازی و ....هه.

 خب بالاخره سی سالگی باید با یک داستان عجیب غریبی تمام بشود که بگویند "سی سالگی خیلی خاص است" دیگر!...فکر می کردم آخری اش همان گاو صندوق و بهنام است اما نچ!...دیروز Eve آمد توی اتاق ام که "ما مایلیم..و یک جورهایی التماس ات می کنیم که بشوی پورش ِ ما!"...وات د فاک!!!...حالا؟!...حالا وقت این حرف هاست؟...می گذاشتید سی ام تمام شود و توی سی و یک سالگی از این حرف های سنگین بارم می کردید. گفتم:" بات..."..گفت :" ما اشتباه کردیم...باید ایمان می آوردیم به تو و از این حرف ها..."

دو روز است که سرم از اصرار های شان پر است...مخ درد گرفته ام اما گذاشته ام اش به حساب آخرین اتفاق سی سالگی ام. نگران آینده و روزهای سی و یک سالگی ام هم هستم و هم نیستم. به چیزی به اسم"خدا" ایمان آورده ام و خیلی وقت ها آرام می نشینم کنار تا ببینم چه  غلطی می کند برای ام و دنبال همان را می گیرم و می روم...


خب...سی سالگی عزیزم، وقت رفتن ات است کم کم. دل ام می خواهد بدانی که می فهمم همه ی سعی ات را کردی که اتفاق های خوبی برای ام رقم بزنی...می فهمم که سعی می کنی درد ِ نبودن بابا را خوب و جبران کنی...اما عزیزم..دلبندم..سی ِ من...من را هد ِ میشن هم بکنی باز از دل ام در نمی آید که بابای ام را گرفتی. "دو" تا "دو" تا پست و مقامم بدهی..."روانکتینگ" وار "دو"تا "دو" تا پانادول،  روانه ی زنده گی ام کنی...باز خوب بشو نیست این حجم و درد...

 گفتم که بدانی..گفتم که به سی و یک و سی و دو و سی و سه و هر چندی که قرار است عمر کنم خبر بدهی..که همه ی دنیا را هم بهم بدهید...با هم بی حساب نمی شویم. اگر مردانه می خواهید بازی کنید...اگر جرات اش را دارید...همه ی خوشی های ام را پس بگیرید...قبولی مصاحبه و پروموشن و همه ی گاو صندوق های  زنده گی ام را بزنید...اما بابا را برگردانید...

سی سالگی جانم، کمی مانده به رفتن ات حالا. مرسی برای لحظه های خوب ات. می بخشم ات برای همه ی لحظه های تلخ و بدت...الا...آن نفس عمیق که بابا را با آن از ما گرفتی...

همین!