Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

گاهی برعکس

نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است. 

امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِ‌کوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش را برد بالا سمت موهای کوتاه اش و بی مقدمه گفت:"غمگینم" و بعد بغض کرد.گفتم که فردا تولدت است و birthday girl نباید غمگین  باشد.گفت که دقیقا برای همین غمگین است.که دارد سی و شش ساله می شود و هر سال یک جای دنیاست و نه بچه ای دارد و نه حتی دوست پسری و چهار سال دیگر چهل ساله می شود و زنده گی اش بی معنی ست و تنهاست و تنهاست و تنهاست.این کلمه ی تنها را بدجوری سه بار پشت سر هم گفت. 

نه آن قدر می شناختم اش که شروع کنم چرت و پرت بگویم برای دلداری اش، نه اصلا اگر هم می شناختم اش بلد ِ این کار بودم و نه می توانستم نسبت به آن چشم هایی که پر از اشک بود بی تفاوت باشم.تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلند شدم و بغل اش کردم و گفتم :" گاهی این طور می شود ، خیلی از آدم ها سی و شش ساله می شوند و نه بچه ای دارند و نه دوست پسری و زنده گی شان بی معنی ست و تنهایند. خیلی وقت ها هم خیلی از آدم های دیگر سی و هفت ساله می شوند و می بینند که یک نفر توی زنده گی شان است و دوست اش دارند و دل شان می خواهد که با هم بچه دار شوند." یک جور متعجب ِ بی بغض از بغل ام خودش را کشید بیرون و گفت:"?so".گفتم "so این که بهترین قسمت اش می دانی چیست؟...که گاهی می شود این سی و هفت ساله ها ،سال ِ قبل اش جزو همان سی و شش ساله ها بوده اند". 

 

چشم های نینو اول گرد شد و بعد "پقکی" زد زیر خنده.خودم هم از" دلداری ِ دری وری مابانه" ی خودم به خنده افتادم.از تلاش ام برای خنداندن اش تشکر کرد و گفت شاید خیلی هم پرت نگفته ام . 

این  بود همه ی تلاش من برای خنداندن دخترک سی و پنج ساله ای غمگین.یادم باشد که یک نامه بنویسم به روز تولد سی و شش سالگی ام ببینم چه طورم و چه می کنم .غمگینم یا شاد.تنهایم یا تنها.

نظرات 6 + ارسال نظر

من از نامه نوشتن به آینده ام میترسم
می ترسم شاید سیلی ای درون نامه ام نهفته باشد که از دردش تاب نیاورم ...

پس بگو از سیلی می ترسی ..نه نامه

شب زاد 1392/05/03 ساعت 23:04 http://unknowncr.blogfa.com

یعنی اون روز کجام؟یعنی دارم چیکار می کنم؟به آرزوی پنجره ایم و یه دست گرم روی شونه م رسیده م یا نه؟خوبه که یه دست گرم داری روی شونه ت

زهرا 1392/05/04 ساعت 12:54

لیلا 1392/05/04 ساعت 22:37

Tell her "lonliness" doesn't have anything to do with having a boyfriend and a kid. U can have them both and still feel lonely! And I 'm affraid that would hurt much more!

کاش اینو گفته بودم عوض اون جفنگیات!؛)

نوشین 1392/05/05 ساعت 10:13 http://nooshnameh.blogfa.com

دختر نارنج و ترنج 1392/05/05 ساعت 14:45

با لیلا جان موافقم... هرچند ما آدم ها وقتی توی یه شرایطی هستیم نمی تونیم ورای اون چیزی که حسش می کنیم رو درک کنیم و بپذیریم. می دونی باران جان؟ منم خیلی وقتا غصه می خورم که چرا 38 سالم شده و نه ازدواج کردم و نه حتی دوست پسری و... اما به قول لیلا خیلی وقتا هم با خودم فکر می کنم اگه همه ی اینا رو داشتم و باز هم فکر می کردم تنهام.... اون موقع باید چیکار می کردم؟ و اون وقت احساس می کنم الان خوشبخت ترم....

اره منم حرف لیلا جون و نگه داشتم تا در موقع لازم به نینو بگم.
به نظرم اما اینجا سی و هشت ساله ها هزارتا دلیل دارن برای نداشتن بچه یا همسر...مشکل نینو اینه که بی اون هزارتا دلیل بی بچه و شوهره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد