Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"صد و سه روز مانده" نامه!

کامیل دارد گزارش بازدیدش از زندان گوانتانامو را توی جلسه می دهد و من خمیازه می کشم و به ساعت ام نگاه می کنم!...باورم نمی شود که هر آن چه دارد این جا اتفاق می افتد برای ام چون دارم می روم بی اهمیت و خسته کننده شده. دیگر برایم جالب نیست که بنشینم و بشنوم که ما می خواستیم چه بکنیم و چه شد و چه نشد!...دیگر انگار خسته شده ام از بس شنیده ام کهred light شدیم برای این و red light شدیم برای آن. دیگر توان و کشش این را ندارم که صد تا تلفن بزنم برای گرفتن green light ِ فلان جا رفتن. دل ام می خواهد زودتر بهمن بیاید و تمام شود و من کل اسفند را آرام باشم و بی دغدغه ی کار، با مادرک و برادرک  بگذرانم. جلسه تمام می شود و من اولین نفری هستم که بلند می شوم. هنوز یک قدم برنداشته ام که کامیل می گوید:"اوه by the way، پروژه ی خانواده ی مفقودین ِ جنگ...دارد green light می شود!" و زل می زند به من و چشمک می زند.  جنگ جهانی سوم می شود درونم!...به گمانم چشمانم به قول حمیدرضا رعد و برق زد و خودم حتا فهمیدم اش. سه سال پیش که این شغل بشردوستانه را شروع کردم، این پروژه جزو آن پروژه هایی بود که همه مثل یک آرزوی دست نیافتنی از آن حرف می زدند و بعد هم همیشه آه می کشیدند که "حیف که در ایران به ما اجازه ی این کار را نمی دهند". پرونده اش را دادند به من و برای  من هم شد حسرت. شد آرزویی که هرروز صبح توی اتاقم نگاه اش می کردم و آه می کشیدم. همه می دانستیم که اگر این سازمان قرار است کمکی به این کشور کند...قطعن این خانواده ها اولین و آخرین کسانی هستند که محتاج این کمک اند. بعد درست همین چند ماه پیش بود که اتفاقی فهمیدم که شوهر مریم همان جایی کار می کند که اگر در خواست کمک از طرف آن ها به مقامات داده شود، به ما "نه" نمی گویند. روز و شب، روز و شب، روز و شب نشستیم و سناریو چیدیم، پرزنتیشن درست کردیم...من به رضا اطلاعات می دادم که چه کاری در توان سازمان ماست  و رضا از آن طرف سعی می کرد به مدیران اش بفهماند که با کمک ما چه کارهایی می توانند بکنند و یک سازمان بین المللی نصف مشکلات شان را حل می کند.  رضا از آن طرف جلسه پشت جلسه می رفت و من ازین طرف به اش می گفتم که چه بگو و چه نگو. یک روز نشستم و به جوانا گفتم که من دارم این کار را می کنم و می دانم که اگر کسی بفهمد هم برای من بد می شود و هم برای سازمان اما بگذارید آخرین تلاش را هم برای این پروژه بکنیم که اگر بشود، چه می شود! نگاه ناامید جوانا را یادم نمی رود اما دست ام را گرفت و گفت همه ی ساپورت من را داری...

حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!...حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت  تبدیل شود به یک file holder .

زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!...سرم را می چرخانم و به جوانا نگاه می کنم. دفترش را می گذارد روی میز و می آید سمت ام. از آن بغل های سفت مرا می کند و چند بار تکرار می کند که . it is happening...yes it is happening. مثل بچه ها با لب و لوچه ی لرزان و آویزان می گویم: now that Im leaving

 باورم نمی شود ریمیا. زنده گی دارد چپ و راست ام می کند انگار این روزها. می دانم که داشتن شغل بشردوستانه دلیل ِ ماندن توی شهری که عذابم می دهد نیست...اما انگار همین کار بشردوستانه دارد هر لوندی ای که بلد است برای ام رو می کند که بگوید من را رها نکن. یک نفر بیاید من را بغل کند و بگوید تصمیم درستی گرفته ام. لطفن یک نفر بیاید و همین الان من را بغل کند و بگوید زنده گی کار بشردوستانه نیست و این کار را می توانم دوباره یک جای دیگر دنیا داشته باشم. یک نفر بیاید لطفن من را همین الان بغل کند و بگوید که مهم نیست که آن کسی که بعد از من می آید پز ِ آن فایل را می دهد و مهم آن خانواده هایی هستند که قرار است زنده گی شان به خاطر این اتفاق تکان کوچکی بخورد. یک نفر ِ لعنتی بیاید من را همین الان بغل کند که از هم نپاشم. لطفن


نظرات 18 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1394/09/23 ساعت 20:17

باران مهم پز دادن برای کار نیست .مهم کیفیت هست که از عهده هر کس بر نمیاد.
اگه کس دیگه جای توبود وضعیت کار به اینجا میرسید ؟

:(

مینروا 1394/09/23 ساعت 21:26

باران نشمر ... سخت ترش نکن.

چشم خانوم. نمیشماریم ازین به بعد:)

بهروز 1394/09/24 ساعت 02:03

الان اینجا ساعت یازده و بیست دقیقه ی شبه. من دارم بیسکوئیت خالی سق می زنم از ترس خالی نموندن معده و زخم معده گرفتن . شام ندارم. حال ندارم هم شام بذارم. خرج کمتر هم می شه اینجوری. توی سه ماه گذشته ماتحتم پاره شده. و مثکه هنوز یه دهمش رو هم نچشیدم. تنهام. سخت می گذره. مثل سگ دلم برای تهران و رفقام تنگ شده. یک هو می شینم گوشه ی اتاق گریه می کنم. نره خری ام برای خودم اما گریه می کنم. بارها سایت ایران ایر رو باز کردم، اما بستمش و قیمت بلیط رو چک نکردم. سه روزه توی آینه نگاه نکردم که متلک باز خودم نکنم.

اما کار درستی کردم . من نمی دونم دو سال دیگه کدوم خری بشه نفر دوم مملکت . من جوونیم تو دوره ی یه آدم سادیستیک تباه شد. دو سال از عمرم هم به امید تغییر توی خون و آتیش و رفقای رفته و گم شده گذشت. خسته شدم. می خوام بچه داشته باشم . می خوام اگر ازدواج کردم بدون ترس از هیچ قرمساقی بتونم همسرم رو توی لحظه ببوسم . نه اینکه همیشه زنده بودن حسرت باشه برام. زندگی تبدیل بشه به مهمونیای دور همی مخفیانه و دود و الکل. نمی خوام دو تا زندگی داشته باشم. خودم باشم فقط. نمی خوام بچه ام عقده ای بار بیاد. نمی خوام برای بچه م شهریه ی هشت میلیونی برای پیش دبستانی چند زبانه بدم. و خیلی چیزای دیگه.

الان در حال حاضر من از همه ی اینا دورم. خیلی دور . ولی اینجا خیالت راحته که زور که بزنی می رسی به اینا. اینجا آرامش هست اگه دنبالش باشی. تو چی می خوای از زندگی باران؟

کار درستی داری می کنی رفیقم. بکن و برو. من اومدم و کارت رو دیدم. حسرتش رو هم خوردم که چه کار خوبی داری و چرا نشد همکارت بشم ( حالا همکار که نه ولی منشیت :دی) اون کار و صد تا کار بهتر از اون فدای یه تار موت ، فدای یه قطره اشکت که بخوای از غصه تو اون مرز پر گهر بریزی. تو جز آدم خوبای این دنیایی و می دونی که من دری وری نمی گم در این موارد. تو همین کار رو جای دیگه ی دنیا پیدا می کنی. خیالت تخت.

کار درست رو داری می کنی. برو با خیال راحت . رهاش کن بره رئیس :*

این کار بغل و کرد رییس جان. بدجوری. خرکی جوری:)

بهروز 1394/09/24 ساعت 02:34

و چون فیس بوک چک نمی‌کنی و تنبلی‌م میاد ایمیل بزنم اینجا این موزیک زیبا و مربوط رو تقدیم می کنم:
https://soundcloud.com/nynaloren/tes-beau-by-nyna-loren-pauline-croze-cover-good-quality

و مربووووط:)))))

سیمین 1394/09/24 ساعت 10:09

تو تصمیمت رو گرفتی باران
که از این هوای آلوده بری، که فرار کنی
آروم باش و بیقراری نکن.

تصمیم رو گرفتم بله بله. حق با توست

سربه هوا 1394/09/24 ساعت 11:51

من بغلت میکنم باران

مثل همیشه ها عزیزم

مریم 1394/09/24 ساعت 13:44

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
ب بااااااران
برسان سلام ما را

فقط قول بده اونجا هم که رفتی برایمون بنویسی

ما هم فکر رفتنیم.
ما هم می ترسیم.
ما هم ...
به بغل احتیاج خواهیم داشت گویا به زودی ... به خیلی زودی ...

بغل لازم بودین، روی ما حساب کنید:)

ما هم صد بار تصمیم گرفتیم و نشد

نمیدونم ... ادم تو قفس که باشه درب قفس روهم که باز کنن بازم نمیپری

خوشبخت و شاد و موفق باشی همیشه

باید فرار کرد از آزادی ِ قفس...

روزهای با هم 1394/09/25 ساعت 11:34

دلم میخواست من هم حرفی بزنم که کار بغل رو برات بکنه ولی نمیدونم چی باید بگم ولی من هم شدیدا معتقدم تو یکی از بهترینهایی هستی که این چند سال شناختم و مطمینم ادامه خوب بودن و خوب موندن خارج از این کشور کار راحتتریه

تو هم مثل همه به من لطف داری شیوا ی عزیز و ممنونم

دختر نارنج و ترنج 1394/09/26 ساعت 18:59

بارانکم،
من نمی دونم اون سر دنیا چه شکلیه؟ نمی دونم روزها توی دنیای خارج از این مرز، چجوری می گذره؟ اما راستش، این هفته هایی که گذشت، یکی از دوستان دوره ی دبیرستانم را که بعد از این همه سال، توی سن 41 سالگی داره از ایران می ره دیدم. سه ماه پیش بهم گفت که داره می ره. از همون موقع یه بغضی نشست توی گلوم که چرا همه ی آدم های خوب زندگیم دارن یکی یکی می رن؟ این هفته که دیدمش، فهمیدم پسرش که دیستروفی داره، دو ساله از زمان مدرسه ش گذشته و بهش "اجازه داده نشده" بره مدرسه!!! بچه ای که هوشش از یه بچه ی معمولی خیلی بیشتره، چون زیر دست پدر و مادری بزرگ شده که آدم های خاصی هستن. بچه ای که توی سن هفت سالگی شاهنامه می خونه، باورت می شه بهش اجازه ندادن بره مدرسه چون توی این سیستم لعنتی یکی حاضر نشده مسئولیت بپذیره! راحت صورت مسئله رو پاک کردن.
حالا همسر این دوست من، درخواست تحصیل فرستاده برای یکی از ایالات پرت آمریکا، اونا هم گفتن بیا. می خواده بره، بعد اینا رو ببره، بعد اونجا پرونده ی بچه و بیماریش رو رو کنن و بگن که توی ایران فرصت پرورش نداره و...
دو نفر دارن فدای آینده ی یک نفر می شن، دوستم و شوهرش اینجا ریشه دارن. مسخره به نظر میاد اما می دونی که وقتی مجبور بشی خاطره های یک عمر رو ترک کنی چقدر مرگ آوره، داره می ره که بچه ش آینده داشته باشه. حالا، تو داری میری... من نمی دونم خوبه یا بد؟ فقط می دونم وقتی یه نفر قصد ترک وطن می کنه خوشی زیر دلش نزده... دلم آتیش می گیره به رفتنت فکر می کنم اما می دونم که رفتن کار درست تریه.

فنجون 1394/09/28 ساعت 10:59

کاش میشد که بگویم نروی ...

سیمین2 1394/09/28 ساعت 16:56

باران جان
از رفتنت دلم می گیره. انگار که دوباره خواهرم و دوستهام دارن میرن
ولی برات خوشحالم چون تو بارانی
هر جا که باشی مثل باران بی منت می باری و جانهای خسته رو سیراب میکنی

زری 1394/09/29 ساعت 11:42

برو عزیزم اصلا هم شک نکن، تو که موقعیتش رو داری ازش استفاده کن برای تجربه کردن و تغییر و .... هرچن که سخته ولی مگه تو جور دیگه ای هم میتونی باشی؟ اینقدر فعالیت های مثمر ثمر منتظرت هست که بعدها این تجربه ی مفید بودنت تو این پروژه اندکی از خروار ها فعالیت هایت خواهد شد و دیگه مثل امروز بهش نگاه نمیکنی.

مهتاب 1394/09/29 ساعت 15:24

شاید نباید اینها را بگویم. شاید من هم باید مثل بقیه بگویم رفتنت کار خوبی است و این فکرها را نکن تا قضیه برایت سخت تر نشود. می دانم سخت است و واقعا دلم نمی خواهد سخت ترش کنم اما باز هم فکر کن. به لوندی های کار بشردوستانه ات. به اینجا ماندن و برای این ایران زخم خورده کاری کردن. فقط آدمهای مثل تو می توانند این زخمها را التیام ببخشند. تو را به خدا بیشتر فکر کن و آسان نگذار و برو. به چشمهایی فکر کن که با انجام این کارت تمام مهرشان را به جانت خواهند ریخت. به چشمهای مردمت.مردم خودت.مردم خاک و سرزمینت حتی اگر دل خوشی نه از این خاک داشته باشی و نه از سرزمینت. بمان کنار همین آدمها کنار مادر و برادرت و بگذار وجودت لبخند بنشاند به صورتشان.
ببخش اگر حرفهایم هیچ دلداری دهنده نبود اما هر بار که کسانی مثل تو می گذارند و می روند انگار تمام غصه های عالم را در دل من جا می گذارند. می خواهم تمام زورم را بزنم تا بمانید تا صبور باشید و بزرگوار تا شاید این وطن دوباره وطن شود...

رها 1394/10/01 ساعت 17:33

این جور وقتا از در و دیوار نشونه میریزه و هر چیز رو به معنی خاصی تعبیر می کنه آدم. با خانم دل و آقای عقل گفتمان مفصل انجام بده و بگو در این فقره لدفن! با هم کنار بیان و خر بازی در نیارن

پرژین 1394/10/03 ساعت 13:54

رفتن به جلى بهتر که تردید نمى خواهد

نمی شناسمت ولی... دونخطه بغل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد