برادرک ساعت هشت صبح زنگ زد. گوشی را برداشتم و بی این که سلام کنم با خنده گفتم :"بهههههههههههههههههههههههههههههههه"...حرف ام را قطع کرد که :" بع بع کردنت رو بذار برای بعد خواهرک گوسفندی ام!...فقط سریع بگو پروازت چندم فروردین و دقیقا چه ساعتیه!" گفتم فلان روز وفلان ساعت. چرا؟...شنیدم که به یک نفر دیگر آن طرف گفت:"آقای فلونی، من فلان روز و فلان ساعت نمی تونم شیفت باشم. یک روز قبل اش و یک روز بعدش هم نمی تونم.آخه خواهرم داره می ره...". بعد هم سریع از من خداحافظی کرد و قطع کرد. من ماندم و تلفنی که هنوز روی گوشم بود و چانه ای که دویست ریشتر زلزله داشت می لرزاندش. نه برای این که گفت یک روز قبل اش...نه برای فکر کردن به همان فلان روز و همان فلان ساعت لعنتی...نه حتی برای شیفت نماندن اش...نه حتی برای این که "خواهرم داره می ره.." اش....که برای آن "یک روز بعدش" که گفت.برای آن یک روز بعدش که می خواهد نرود سر کار؟...که شاید از الان می داند که می خواهد خانه بماند؟...که بخوابد؟...که پیش مادرک بماند؟...که منتظر شود تا خبری از من شود؟...من برای آن "یک روز بعدش" دارم خودکشی می کنم ریمیا...
سفرت بخیر باران جان.
اشکی شدم حسابی. برای خودت و برادرت و مادر جانت. شاید هم برای خودم و دلتنگیها..
می شه نری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می شه برم و بیام؟
تن من هم چند لیشتر لرزید انگار...
باران طفلک من... .که من چه می فهممت....
که هنوز نه برای دل خودم که برای دلشان.
پوووووووف.
و چه بری و برنگردی و چه بری و برگردی خودت بهتر از من میدونی که دنیا پر از رفتن هاست و برنگشتنها.....
که حتی اگه بمونی میرن.
که دنیا رسم گهش همینه.
اما بیا. اینجا خیلی خوش میگذره. حالت خوشتر میشه. بیا یه نفسی بکش حالا. بعد فکر میکنیم بهش. همه ی بقیه ی دنیا رو وقت داریم برای فکر کردن بهش.
قول بده بعدش باهام بشینی فکر کنیم. اونجا پاساژ قائم داره بریم فوت کورت اش سالاد بخوریم؟
ریشتر البته ؛)
بلی متوجه شدم. اشتباه لپی بود
تن ما رو هم میلرزونی....... رفتن تو رو کجای دلم بزارم بارون بهار؟
بدی سفر تو می دونی چیه ؟ از چند وقت پیش همش فکرشی . من یهو چشمامو باز کردم دیدم یا ابلفضل رو آسمونم .
غصه نخور رفیق >:*<
زندگی همینه
اگر اینجا هم بمونی و دلت اونجا باشه انگار باز هم رفتی
و پیش مادر و برادر نیستی
بخوای یا نخوای زندگی رفتنه
به نقاط مثبت سفرت فکر کن
به اینکه میان پیشت و بهشون خوش میگذره
به اینکه پیشرفت میکنی
به این که اونا هم خوشحال میشن که تو خوشحال و موفق و خوشبختی
چه حرفای خوبی. روزی سه بار موقعی که افسرده شدم می خونمش
منفی نگاه کنم یا مثبت؟
راستش از هر دو جنبه که نگاه می کنم دلم می گیره که می خوای بری اما فکر می کنم درست همینه که به راهت ادامه بدی. من ِ خرافاتی ِ دیوانه شدید معتقدم که وقتی همه چی آماده ست باید بری، یعنی اگر نباید می رفتی همه چی آماده نمی شد.
دلم می خواد بمونی هرچند تا امروز ندیدمت، هرچند بودنت اینجا شاید به حال من هیچ فرقی نداشته باشه اما تو یه آدم خوبی که دلم می خواد همین حوالی باشی. اما از یه طرف می گم چرا باید بمونه؟ چرا یه آدم خوب، باید بمونه توی این فضای مسموم؟ نمون............. نمون باران. برو...........
برو، بعد از چندی شاید برادرک هم آمد اون طرف. کی می دونه؟ شاید یه چیزایی تغییر کرد. سی ساله این طرفی، خیلی چیزها به دست من و تو تغییر نمی کنه.. درسته؟ حالا برو، شاید کاری از دستت براومد. برو بارانکم... برو....
خدا این خواهر و برادر را تا همیشه برای هم نگه داره. الهی هر کجای دنیا هستید دلتون به وجود هم گرم باشه. خدا به مامانت عمر باعزت و سلامتی بده.
انشاالله روزهای گرم و روشنی منتظرت باشه که انها هم هر وقت بخواهند انرژی و حال خوب بگیرند با تو تماس بگیرند.
چقدر برادر داشتن خوبه! چقدر دل آدم حتی وقتی هزار کیلومتر هم دور میشه با این جمله قرص میشه. "بعد از رفتن"
باران، خیلی وقته که می خونمت... هیچی نمیگم هیچوقت، هیچی ندارم که بگم، اما این دفعه بغضم نمیره... از فکر تو، برادرکت، و برادرکم که گذاشتمو اومدم... و همونطور که آنی گفت برای دلشون...
اما... اما این یکی رفیقت، روزهای خوب، بهتر از همه مون گفته... حرفهای اونو بخون فقط!
آرزو میکنم خوشبخت و خوشحال و راضی آروم باشی اونجا.اما دقت کردی هرچی به سفرت نزدیک میشی من چه اینجا چه اینستاگرام کمتر کامنت میذارم؟
باران چرا میری؟تو رو خدا جواب منو بده ببینم کسی هست منو قانع کنه برای رفتنش؟
بیا حرف بزنیم...
با اجازه بمیرم برای برادرکت.من غریبه حالم اینه برادرکت طفلی