Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک تجربه

 



 هیچ نمی دونم اگر روزی اونی که تو رو عاشقانه دوست داره و تو هم با سر می ری طرف اش ، رو ببینم چه عکس العملی نشون خواهم داد.مطمئنم از اون بدم نخواهد آمد.و بد و بیراهی هم ندارم که بهش بگم.دوست داشتن یه حس ماوراییه که   حیفه به خاطر اون کسی رو سرزنش کنیم.احتمالا حرفی جز سلام و چه طوری با اون نخواهم داشت.به تو هم که فکر می کنم می بینم متنفرم ازین حرفای زنای خاله زنک که تو متاهل و متعهد بودی و ازین چرت و پرت ها و اراجیف.بچه هم که نداریم پای او را وسط بکشیم و بگوییم که با زنده گی این بازی کردی و ازین خزعولات.ته قلبم را که نگاه می کنم می بینم از تو هم دلگیر نخواهم شد.خب اگر عاشق شدن حس بد و زشتی ست ، چه طور وقتی عاشق من شدی ، خوب و زیبا بود.نه راست اش برای تو هم خوشحال خواهم شد.یک خون ِ تازه توی رگ های ات...مگر بد است؟..شاید به قول خودت تاریخ مصرف عشق ما هم تمام شده بود دیگر.خلاصه که با تو هم حرف خاصی نخواهم داشت.شاید نهایت بگویم:" کاش اونقدر جرات داشتی که بهم می گفتی!"..و همین.حتی فکرش را که می کنم شاید لبخند هم زدم بهتان...

اما...

اما هر چی  تلاش می کنم برای تصور کردن ِ خود و زنده گی ِ خودم ، کمتر به نتیجه می رسم.در واقع نقطه ی مبهم این داستان خودمم.که نمیدونم چی کار می کنه و به خودش چی می گه.احتمالا اولین جمله ای که می گم اینه که :"    ..تموم شد.خودتی و خودت"...و بعد هم وقتی که تنها شدم ، می رم اون جای همیشگیم ، بین مبل و میز می شینم روی زمین و حسابی عر می زنم!!.و خب عر زدن یه جایی تموم می شه دیگه.بعدش احتمالا چند ساعت هم به اولین روزهای خودمون فکر می کنم که چه طور عجیب و غریب بودیم و بعد که چه طور جدا شدیم و چه طور ازدواج کردیم و ...چه طور جدا شدیم!..بعد از این مرحله هم احتمالا چند ساعت تو رو با اون تصور می کنم..که چه طور قدم می زنید و چه طور هم رو می بوسید و چه طور دست های هم رو می گیرید و باز یاد ِ همه ی این خاطره های تو با خودم می افتم و شاید این وسط باز هم کمی عر بزنم!..بعد احتمالا اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است که ازین خانه باید بروم و کجا بروم و ..پیش بابا این ها دوست ندارم برگردم و حرف ِ فامیل رو چه کنم  و  هزار تا بدبختی ِ دیگه که "نبودن ِ تو" انگار کوچیک ترینشونه.

اما همه ی این حرف ها و قصه ها که تمام شود و من راهی برای ادامه ی زنده گی ام پیدا کنم و تو هم تجربیات جدیدت را کامل کنی یک چیزی هست که اصلا همه ی این متن را به خاطر گفتن آن نوشتم..آن هم این است که من در خوشحال ترین لحظه های زنده گی ام هم مطمئنم که "  دل ام تنگ خواهد شد...برا ی همه ی تو با من ، و همه ی خودم با تو...

من دل ام برای خودمان تنگ می شود.ان هم بد جوری..."

 

 ترجمه از "زنی که دل اش برای خودش تنگ می شود"

 _

نظرات 6 + ارسال نظر
نازی 1390/02/06 ساعت 19:04

خیلی شجاعت و ظرفیت و شهامت و ظرافت و همه چیز می خواد. نمی دونم من اهلش هستم یا نه.

منم نمیدونم اهل اش هستم یا وحش اش!!:)

خروس 1390/02/08 ساعت 15:30

بدون آرامش قرص آرام بخش هم به آدم نمی چسبه . این جمله بد از گذاشتن کامنت در بلاگ زندگی بر روی باد به ذهنم رسید

نازی 1390/02/08 ساعت 18:04

رو وال من چی نوشته بودی؟ من نمی تونم وارد فیسبوک بشم.

من روی دیوارت چیزی ننوشتم.شاید ازون باگ های مزخرف باشه...شاید حرفای منم یه جور باگ باشه...اما من روی دیوارت یادگاری ننوشتم...:)

سربه هوا 1390/02/10 ساعت 12:08

باراااااااااااااااااااااااان!

چیهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه؟

سربه هوا 1390/02/10 ساعت 13:43

چیه و زهر مار !! ذهنم درب و داغون میشه وقتی این جور نوشته هاتو میخونم باران ! اعصابم خشو خوش می گیره

برات خوبه!

سما 1390/10/07 ساعت 23:24

ببین بچه پاش که بیفته همه مون خاله زنکیم. نگو نه که هستیم ...
بعدشم به انرژی افکار اعتقاد نداری؟؟؟ چه جوری جرات داری از این فکرا بکنی!!!!! قسم میخورم وقتی اینا رو نوشتی دلت نلرزید... به همون دلتنگی که آخرش گفتی ایمان داری که دلتنگی اون بزرگتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد