Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

si

میانه های ولیعصرم . همان جایی که چند تا از درخت ها را قطع کرده اند .درخت های دیگر را می بینم که چه طور با وجود آن باد شدید ،  با اضطراب سرک می کشیدند تا ببینند چه بلایی سر ِ رفقاشان آمده...دو سه تای شان هم بدجوری ترسیده بودند.این را از رنگ شان می شد فهمید.درست همان دو سه تایی که نزدیک ِ آن قطع شده ها بودند.یادم می افتد که کتاب های ام را جا گذاشته ام.از تاکسی  پیاده می شوم ، می روم آن طرف خیابان و دوباره راه آمده را بر می گردم.به سر ِ کوچه که می رسم خشک می شوم.این طوری که نمی شود رفت توی شرکت.با روسری!مقنعه ام هم که همین نیم ساعت پیش مچاله شد و رفت توی کیف ام.درمانده می مانم.همین طوری اش هم حراست چشم دیدن ِ امثال ما را ندارد...چه برسد به این که بخواهم با این روسری ِ سبز از جلوی شان هم رد شوم.مملکتی ساختین برای ما...حواس تان هست؟.

زنگ می زنم به امیر."امیر..شرکتی؟" "نه".به الی."الی شرکتی؟" "نه".به نازنین."نازنین..تو شرکتی؟"."نه".می ماند فرزانه."فرزانه...شرکتی؟"."آره"."من چه قدر خوشبختم...می شه اون کتاب های من رو...".لج ام گرفته است.می روم و جلوی در ِ شرکت می ایستم.چشمان ِ حراستی ها را می بینم که لحظه شماری می کنند از سرشان بزنند بیرون!.فرزانه می آید و کتاب های ام را می گیرم .می پیچم توی کوچه ی سیحون.دارم کتاب های ام را می گذارم توی کوله ام ، که چیزی به سنگینی ِ یک پتک ، می خورد به بازوی ام.هنوز فرصت آه کشیدن پیدا نکرده ام که ماشینی از کنارم رد می شود.می خواهم از درد فریاد بزنم که می بینم راننده که پسرکی است...مشغول بوسیدن ِ دخترکی ست که کنارش نشسته.حق داشته که من را ندیده.درد ِ بازوی ام را می بخشم به بوسه ی ماشینی ِ  کوچه ی خلوت شان..


***


صبح.درد بازو نمی گذارد که بلند شوم.دست ام بی حس شده.دیر می رسم .متلک ِ آقای "ی" را با یک متلک بزرگ تر همراهی می کنم .می نشینم.عصبی ام .این را از غذای ماهی که توی آب جوش ام ریخته ام و چای کیسه ای که توی لیوان ماهی انداخته ام هم شاید بشود فهمید...


***

   که اگر کتاب های ام را جا نگذاشته بودم...اگر با عجله بر نمی گشتم...اگر دختر و پسرک هم را نبوسیده بودند...و اگر حواس پسرک بود و به دستم نمی زد و ..اگر صبح زود می آمدم و اگر آقای "ی" متلکی نمی انداخت  ..شاید الان ماهی داشت غذای اش را می خورد و من هم چای سبزم را...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/02/27 ساعت 10:46

این چایی با اون روسری ارتباط دارد؟

اگه وقتی داری چای می خوری...بریزی روی روسریت...شاید ارتباط پیدا کنه!

نازی 1390/02/29 ساعت 07:48

خوب کردی بخشیدیشان. زمان ما؛ که من دخترکی بودم؛ حتی توی خواب هم جرات بوسبدن پسرکی را نداشتم. خوابهای ما هم حراست داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد