به موضوع ِ خیلی خاص یا مشکل بزرگی فکر نمی کردم.اما خوابم نبرد.از روی تخت دست های ام را گذاشتم روی زمین و خزیدم پایین و آمدم کنار ِ لب تاب و چمدان ِ هنوز بازم.
حالا که خوب فکر می کنم می بینم ، فکر هزار تا چیز ِ ریز و درشت ِ غیر مهم توی سرم است که با این که کوچک و از پاافتاده اند ، اما نمی گذارند بخوابم.وقتی می گویم کوچک و پیش پا افتاده ، منظورم در عین حال مضحک و مسخره و البته خنده دار هم هست. اما دز ِ این ها انگار امشب آن قدر بالاست که اگر با خودم رودروایسی نداشتم می نشستم و پاهای ام را می کوبیدم زمین و زار زار گریه می کردم...
برای؟...مثلا برای این که اضطراب ِ پرواز ِ فردا را دارم و به این فکر می کنم که نکند امشب شب ِ آخرم باشد و هواپیمای فردا طوریش شود و اطرافیانم مرا نبینند و غصه بخورند و من بروم و این همه ارزوی داشته و نداشته!. توی خیال خودم ، خودم را آرام می کنم و از شر ِ این خیال راحت می شوم .بعد لجم می گیرد از این مسافرت اجباری ِ عسلویه ، آن هم نه یک روز و دور روز...که شانزده روز! ...بعد دوباره خودم را ارام می کنم و یک لحظه روی ام را برمی گردانم طرف ِ راهرو و می بینم که ترنج وسط راهرو روی سرامیک ها خوابش برده.دل ام می گیرد که چرا روی زمین به این سفتی خوابیده.دل ام برای حیوانک ام می سوزد و اگر با خودم روراست بودم ، می گذاشتم بغض کنم و یک دل سیر هم برای زمین سخت ِ زیر ِ سر حیوانکم گریه کنم!
بعد یادم می افتد که از سفارت زنگ زدند و آقای نویسنده سهل انگاری کرده و جواب تلفن را نداده و اگر می داد شاید الان یکی از این دغدغه های ارزن سایزم کم شده بود و حالا باید تا یکشنبه صبر کنیم و آیا یکشنبه چه خواهد شد .بعد تمرکز می کنم که بخوابم و چشم های ام را روی هم فشار می دهم و یاد ِ همه ی دوست های ام می افتم.آن هایی که هستند اما نیستند..آن هایی که نیستند اما هستند...آن هایی که وقتی نبودند من بودم و وقتی هستند..من نیستم.یاد تعداد همه ی روزهایی که ندیدم شان می افتم و دل ام می خواهد پاهای ام را این بار محکم تر بکوبم..
یا پنج شنبه های کذایی که به زور باید برویم سر کار و ...
این ها همه ، این موقع شب؟ من را بیدار نگه داشته اند و گرسنه ام کرده اند.آن قدر گرسنه که می ترسم سراغ یخچال بروم و فردا سه کیلو به وزنم اضافه شده باشد!...
این ها را گفتم شاید خوابم ببرد.
خداحافظی.