Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

خرابم می کنی از سر...

می رسیم به هتل.خانم میم می رود کنار دریا.از خدای ام است که کمی توی اتاق تنها باشم..کلید که می اندازم و وارد می شوم ، یاد مادرم می افتم که آن روزهای اولی که ازشان جدا شده بودم می گفت:" همه اش منتظرم که صدای کلیدت بیاد و بیای تو...".دل ام برای اش تنگ می شود.همان طور که در را می بندم شماره اش را می گیرم...سلام و احوالپرسی و کی رفتی و کی بر می گردی و از همین حرف های مادرانه و دخترانه .چمدانی که صبح به امید رفتن بسته بودم  را می گذارم روی زمین و مقنه ام را می کنم و پرت می کنم روی تخت و دنبال ریموت ِ  کولر می گردم.از جمعه که حرف می زند می پرم وسط حرف اش که :" از عید تا حالا خونه ی ما نیومدین ، برای تولدم میاین؟"

او هم  بی هیچ درنگی:" تا وقتی اون گربه هه  توی خونه ت هست  ، نمیام.هروقت مطمئن شدم که گذاشتیش بیرون ، اون وقت میام!"

  همه چیزم بند می آید.ته می کشم.حس ام ، حرف ام ، خاطراتم...

در سکوت خدا حافظی می کنم .گوشی ام را پرت می کنم روی دراور ِ  آیینه دار که می بینم  ریموت  جلوی آیینه است.روی سرد ترین درجه تنظیم اش می کنم و دراز می کشم روی تخت...روی مقنعه ام...

 به این فکر می کنم که ترنج را بگذارم  توی خیابان   و  مادرم بعد از شش ماه بیاید خانه ی ما .

به  مادرم فکر می کنم که هر شش ماه یکبار ، یک ساعت می آید خانه ی ما .

به خانه مان فکر می کنم یک ساعت بدون ِ ترنج...

به این که کاش دروغ گفته بودم یا اصلا نگفته بودم.مثل همیشه ها که جلوی آن ها همه ی هیکلم را دروغ می گیرد...

دل ام نمی خواهد یکی را انتخاب کنم...ازین دیالوگ  مسخره  و تلخ خنده ام می گیرد...


به این فکر می کنم که حق دارد


...و حق دارم...


و به همین ساده گی دل ام یخ می زند و می شکند و خرد می شود و می ریزد پایین ِ تخت..

.

درجه ی کولر را نگاه می کنم که سردم کرده است...همان طور دراز کش ، از توی یک جیب شلوارجین...  ام پی تری پلیر را در می اورم و هد ستی که دورش پیچیده را باز می کنم و می گذارم توی گوش های ام و صدای اش را هم تا آخرین حدی که گوشم را پر و کر کند زیاد می کنم  و از آن یکی جیبم هم فندک و ....

و همان طور دراز کش و رو به سقف ...می میرم...


حواس ات نیست...






نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیه 1390/07/04 ساعت 21:04

به قول دوستم ( که همیشه میگفت ) تو به اونا دروغ میگی چون اونا خودشون اینو میخوان و تو رو بهش محبور میکنن... تو دروغ میگی چون اونا تحمل راست شنیدنو ندارن...
با تک تک سلول های بدنم درکت می کنم باران...

سین الف 1391/11/14 ساعت 11:57 http://30notes.blogfa.com

آندرومدا (همون نی نی! ) که اومد ، پای خیلی ها از خونه ی ما بریده شد. دوستها بار اول آمدند، بچه گربه ی سیصد و چهل گرمی لاغر رو دیدند و جیغ کشان فرار کردند. آنها که خوددار تر بودند لبخند زدند و نازی نازی کردند ، بعد رفتند و پشت سرم حرف زدند که فلانی افتاده به گربه بازی و ... یکی دو نفر هم بودند با رفتار خیلی خیلی نرمال ، مچ یکی شون رو گرفتم وقتی داشت برای یه دوست مشترک در مورد هار بودن و گاز گرفتن آنی داد سخن می داد ، اون یکی هم بعد یک ماه گفت بیا مچ دستم رو ببین ، و نقطه ای نامرئی روی دستش رو نشون داد که دماغ گربه ت به این نقطه ی بدنم خورده و کهیر زدم و آلرژی و اینها. خیلی خوش و خرم پای دوستان دشمن گربه از خانه ما بریده شد، آنهایی که خودشان نیامدند و آنهایی که دیگر دعوت نشدند... سر سوزنی پشیمان نیستم.
پ ن : خوش شانسی من اینجاست که زنان خانواده ما همه گربه دار بودند ، مادربزرگم با گربه اش به خانه بخت رفت ، مادرم در نوجوانی و جوانی گربه داشته و خلاصه گربه عضوی از ما بوده، همیشه!

فرهنگ...این اون چیزیه که مردم ِ ما کهیر می زنن به خاطرش..نه گربه...نه سگ...فقط فرهنگ!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد