همان وقت که تلفن را برمی داری و با آرامش می گویی :"بله" و از آن طرف فقط صدای فریاد است که متهم ات می کند به همه ی آن چه نیستی و همه ی آن چه نکرده ای و همه ی آن چه نگفته ای و گوشی روی ات قطع می شود ..و همان وقت که گوش ات می ماند و پتک ِ پیاپی ِ بوق ِ اشغال ... چشم های ات می مانند و نگاه های متعجب ِ اطرافیان و لبان ات می مانند و لرزشی بی اختیار ..همان وقت که برای شکستن ِ سکوت سرب وار ، رو می کنی به بوق ِ اشغال و می گویی:" باشه...پس منتظر می مونم تا بعدا زنگ بزنی!!!" ..درست همان وقت که تو می مانی و فاصله ی یک متری و چند ثانیه ای ات با در ، که می شود کیلومتر بر ساعت و ....همان وقت که می رسانی خودت را به پنجره و ...دولا می شوی و می افتی پایین...
درست همان وقت...
دردی ازاین دست....
به این حجم..
_____________________________________________________
از بی آهنگی...بی حسی!" حس "
معادله روی کاغذ کلافم کرده بود احساس میکردم یه جورآیی داره بهم توهین مکنه. وقتی خردش کردم و جوابشو کشیدم بیرون شصتم رو بهش نشون دادم و گفتم برو با بزرگترت بیا. هر چند نمیدونم اون برد یا من ولی چاره جز این نداشتم. شاید بهتر بود پارش میکردم و از پنجره پرتش میکردم بیرون
این هم از اونایی بود که ریمیا نوشته بود نه تو ...!