Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

باران می بارد .دو دستی می بارد.یکی از برف پاک کن ها که حالا نقش ِ باران پاک کن را بازی می کنند کار نمی کند.یک دستم به فرمان است و با دست دیگرم گوشی را چسبانده ام به گوشم.جشم های ام هم بیکار نیستند .با باران همدردی می کنند.گاهی صدایم می رود بالا...گوش می کنم کمی..دوباره صدای ام می رود بالا.به سختی دنده عوض می کنم.پاک فراموش کرده ام که چیزی به اسم اسپیکر موبایل یا هد ست وجود دارد.به همان روش عصر هجری حرف می زنم و فریاد می زنم و چشم هایم می بارند.با گریه می گویم :" اما مشکل من این ها نیست".و آیینه ی جلو را نگاه می کنم.یک ربع تمام است که  دارد پشت سرم  چراغ می زند .نوربالای اش چشمم را کور کرده.کورتر.نوربالا با اشک درد ناک است ، می دانستی ریمیا؟...ترافیک نیست اما تعداد ماشین ها آن قدر زیاد است که نمی تواند رد شود.نه که نخواهم بروم کنار...نه...نمی توانم.ذهنم کار نمی کند. نه که نخواهم...که نمی توانم.همچنان فریاد می زنم...فریاد می زند...اشک می ریزم...دنده عوض می کنم به سختی..یک خروجی را اشتباه می روم...از خر ِ نوربالا ، پایین نمی آید...باران دست بردار نیست...این برف پاک کن لعنتی چه مرگ اش شده...چراغ ِ ترمز ِ ماشین های جلویی و ...ترافیک می شود.وسط ِ فریاد های اش است که می گویم :" گوشی رو نگه دار" .موبایل را پرت می کنم روی صندلی ِ کناری ، کمربندم را باز می کنم .از ماشین پیاده می شوم و مثل وحشی ها می روم طرف ِ ماشین عقبی.بی این که به چیزی فکر کنم ، هر چه ته مانده ی انرژی ام است را جمع می کنم توی پاهای ام و با لگد محکم می کوبم به چرخ ِ ماشین اش.می روم سمت ِ در ِ راننده که حالا شیشه اش را پایین داده. یک ثانیه مانده پیاده شود که با ادامه ی اشک های ام فریاد می زنم :" وقتی می بینی کسی داره خرد می شه....چراغ نزن...بفهم....بفهم...".دست اش روی دستگیره ی در خشک می شود.دوست ِ کناری اش هم با دهان باز نگاهم می کند.برمی گردم توی ماشین .یادم می رود که کسی گوشی را نگه داشته است...هنوز باران ...هنوز برف پاک کن ِ خراب ...هنوز اشک های من...دست ها و سرم را می گذارم روی فرمان ...بفهم...بفهم...


نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/08/10 ساعت 10:32

هی ریمیا . . . وقتی "باران" می بارد چشم بگردان که : در چشم "باران ِ بارانی " نمی توان نگریست و نبارید . . . بفهم ریمیا

من می ترسم . من می ترسم واسه کسی که نوشته هاشو دوست دارم و از وبلاگش می شناسمش . من وقتی اینجوری می نویسی نگران می شم و می ترسم .

محمد 1390/08/23 ساعت 17:09

من هم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد