Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

منتظرم تا گوشی را بردارد.در فاصله ی بوق های ممتد  و کند ، تند تند چند تا نفس عمیق می کشم.بعد بدون این که   هنوز گوشی را برداشته باشد چند بار بلند می گویم:" سلام بابا"  ،  تا  صدای خودم را بشنوم .ببینم  خش نداشته باشد ، غم نداشته باشد ، بغض نداشته باشد ، نلرزد ، پر از ترس نباشد ، اضطراب نداشته باشد.دارم به همین چیزها فکر می کنم که گوشی را جواب می دهد.همان طور که تمرین کرده بودم  می گویم:" سلام بابا" .این بار فکر می کنم از همه ی دفعه ها بدتر بودم.می گوید:" چی شد؟ دکتر چی گفت؟".شروع می کنم به آسمان ریسمان بافتن و این که توی اینترنت سرچ کردم و چیزی نیست و خیلی شایع است و مشکلی ایجاد نمی کند و این دکتر پروفسور است و کارش را بلد است و با تجربه است و فلان است و بهمان است و عمل ِ سختی نیست  و فقط مساله این است که یک ماه باید قبل از عمل ، اماده شوی و خودت را تقویت کنی و ..." حرفم را قطع می کند " یعنی شیمی درمانی؟".

این جای اش را دیگر تمرین نکرده بودم.گوشی را می آورم پایین ، یک نفس ِ عمیق  ِ دیگر می کشم و دوباره گوشی را می برم نزدیک گوشم و می گویم:" آره چیزی شبیه به اون ، اما نه اون طور که فکرشو کنی...فقط برای این که مطمئن شیم و ..".  و ...هی قلبم می آید تا توی گلوی ام و دوباره می رود پایین. بابا اما  آرام است.می پرسد که کی باید برود و چند جلسه و کجا .دلم می خواهد به جای حرف زدن فقط کنارش بودم و بغل اش می کردم.خب...کم پیش آمده که بابا را بغل کنم یا بابا من را بغل کند.درواقع اصلا پیش نیامده راستش! بوسیدن ِ عید ها را یادم هست اما تعداد دفعاتی که  یک دفعه بی هیچ مقدمه ای بیاید و بغل ام کند یا من این کار را بکنم ،به صفر بار می رسد.همیشه یک چیز ِ لعنتی و  سفت و سختی بین مامان و بابا و ما بوده.بین من و بابا خیلی بیشتر.یک چیزی  که فکر می کنم دنباله ی  همان تعصب و دین یا هر کوفت ِ دیگری بوده.یک چیز ِ سیاه و کدر....

دوباره به اش می  گویم که نگران نباشد و همه چیز درست می شود و فقط باید صبر داشته باشد .خداحافظی می کنیم.گوشی را قطع می کنم و همان طور زل می زنم به مانیتور.. حواسم که جمع می شود  می بینم که بی هیچ علتی هنوز دارم بغضم را قورت می دهم  .به خودم می گویم:" حالا که کسی نیست... گریه کن...." . و باز بغضم را قورت می دهم...

نظرات 1 + ارسال نظر

به نام او

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

از این زمانه دلم سیر می شود گاهی

عقاب تیز پر دشتهای استغنا

اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی

صدای زمزمهء عاشقانه آزادی

فغان و نالهء شبگیر می شود گاهی

نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت

به چَشمِ خستهء من تیر می شود گاهی

مبر ز موی سپیدمگمان به عمر دراز

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد

کلام حق دمِ شمشیر می شود گاهی

بگیر دست مرا آشنای درد بگیر

مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی

به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک

محبّت است که زنجیر می شود گاهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد