Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

زیر آسمان این شهر

در ِ تاکسی را که باز می کنم ، انگار در ِ زندان را باز کرده ام.آن قدر با شتاب پیاده می شوم که نزدیک است با سر بروم توی جدول!.پانزده دقیقه توی تاکسی که همه ی این دوروز استراحتم را به باد داد. داستان همان داستان ِ مچاله و جمع و جور نشستن ِ زنان ِ این شهر  و راحت و آسوده نشستن ِ مردان ِ این شهر است!...یک جا پیاده می شوی ، یک جا اعتراض می کنی ، یک جا فریاد می زنی ...اما یک جاهایی هم هست که نمیتوانی.هی با خودت می گویی :" الان پیاده می شوم، بی خیال"...و تحمل می کنی.خودت را مچاله می کنی و می چسبانی به در .گاهی مردی که کنارت نشسته است واقعا هیچ قصدی ندارد.فقط کمی سایزش بزرگ است.اما ما زن ها ، باز مچاله می شویم.باز سعی می کنیم که اصطکاک بین شلوار جین مان و شلوار ِ آقای کناری را به منفی ِ بی نهایت برسانیم.یک حس ِ نا خود آگاه است.یک چیزی که بد جوری فرو رفته توی عکس العمل های "درون -تاکسی" ای ِ  ما.مهم نیست که طرف بوی Clive Christian  ِ دو هزار دلاری می دهد یا بوی عرق!..مهم این است توی تاکسی گرمای بدن اش به گرمای بدن ِ ما نخورد. نه این که اتفاقی بیفتد ، نه این که اصلا بخواهد به ما تجاوز کند ، نه.هیچ کدام ِ این ها نیست.قضیه این است که ما  ، زن های این شهر ، خوشمان نمی آید.این یک " خوش نیامدنِ" کاملا غیر ارادی ست.دلیلی هم برای اش نداریم.حتما ریشه ای ، تاریخی ، جیزی پشت اش هست اما ما نمی دانیم.ما برایمان مهم نیست اگر توی یک مهمانی با هزار نفر دست بدهیم یا موقع رقصیدن بدنمان به بدن ِ مردهای دیگر بخورد .اما تاکسی داستان جداگانه ای دارد.!

به خودم لعنت می فرستم که شتاب زده سوار ِ تاکسی شدم.این بار اما می ایستم و خوب نگاه می کنم ماشین ها را.یا جلو می نشینم یا سوار ِ ماشینی می شوم که  ببینم یک خانم کنارم خواهم بود.اولین ماشینی که جلوی پای ام می ایستد را با چشم ِ خریدار نگاه می کنم!..صندلی جلو که پر است.عقب هم یک خانم چادری وسط نشسته و همسرش هم کنارش است.به نظر safe است!..و سوار می شوم.هنوز بدنم از مچاله گی ِ ماشین قبلی درد می کند.آیپادم را توی گوشم می گذارم و با خیال راحت تکیه می دهم.هنوز یک دقیقه هم از ترک نگذشته که می بینم خانم دست اش را جلوی صورتم تکان می دهد.گوشی را بیرون می آورم و می گویم:" بله؟"

_ "دخترم...امام حسین دیروز مرده ، گناه داره موزیک گوش می دی! حداقل ما باید تا ده روز عزادار و خاک به سر باشیم!"

از کلمه ی "خاک به سر" خنده ام می گیرد.وصف ِ حال  ِ امروز ِ من است!..همان طور که سعی می کنم جلوی خنده ام را بگیرم می گویم:" مگه شما میدونین من چی دارم گوش می دم؟".می گوید:" اره...صدای دینگ دینگش میاد.گناه می کنی...نکن.درش بیار از گوش ات"...می مانم که چه بگویم.دوروز تنها خودم را حبس کرده بودم که هیچ نشنوم!...هیچ نبینم...حتی در ِ خانه را برای گرفتن غذای نذری هم باز نکردم...نمی خواستم.میخواستم دور باشم از همه ی این هیاهوها...از خاطرات ِ آن روز ِ عاشورا...از همه ی عاشوراها تا آخر ِ دنیا....

دهان ام را باز می کنم که چیزی بگویم...اما پشیمان می شوم.سکوت می شوم.پر می شوم.خالی می شوم."خاک به سر" می شوم !!فقط نگاه اش می کنم و دوباره گوشی را توی گوشم می گذارم...توی دل ام می گویم:" اگر بروم...هیچ هم دل ام برای هیچ چیز ِ این شهر تنگ نمی شود..نه برای تاکسی های اش...نه برای رها بودن ِ مردهای اش...نه برای مچاله بودن ِ زن های اش...نه برای "خاک به سر" شدن های ده روزه اش...نه برای هیچ چیزش....مگر...شاید...جز آسمان اش که می دانم با آسمان ِ تو یکی است.وقتی ابری است...برای هر دوی مان ابری ست.وقتی گرفته است...برای هر دوی ِ ما گرفته است...همین...جز آسمان اش!"

  

نظرات 1 + ارسال نظر

به نام او

زن جماعت رو چه به بیرون رفتن در ایران!

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، هی دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.


مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، چیزی دم دستم نیستف دلم میخواست محکم میزدم توی سسسسسرش ،آدم وقیح حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.


اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...
البته با نادیده گرفتن آندسته از چشمهایی که انگار مجهز به مادون قرمز است و تا فی خالدونم را زیر نظر دارد

تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.


پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و... من هستم...

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.


راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.


راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن در ایران!!!


متاسفانه حقیقت است و بسیار تلخ ...

البته در جایی که مهم ترین دغدغه زندگی مردم پ نه پ و شوشول فرنود هست از این بیشتر انتظار نمیره !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد