Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دوباره


دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده....همان نقطه ی  تنهایی ...و... باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما  درست همان موقع است که یک دست ، با تمام ِ قدرت او را از آب بیرون می کشد.زنده گی ِ دوباره؟...بله خب.باید چیز ِ شیرینی باشد.اما..اما میتوانست شیرین باشد اگر داستان ِ دخترک مثل همه ی داستان ها یک بار اتفاق می افتاد و  داستانی "یک بار برای همیشه" بود .آن وقت دخترک حتی خوشحال هم می شد...اما ...

اما فکرش را بکن که دخترک هرروز می خواهد شنا کند و هرروز زیر ِ پای اش خالی می شود و هرروز می رسد به همان نقطه و  تسلیم می شود و دوباره...یک دست....می فهمی؟.هرروز ..هرروز...هر ساعت..هر ساعت. اگر جای دخترک بودید می دانستید که نه آن خالی شدن ِ زیر پای اش مهم است و نه آن دست.آن نقطه است که آدم را می کشد!...حالا...می نویسم که بگویم لطفا اگر دیدید که دخترکی دارد  بدون دست و پا زدن غرق می شود...ندوید سمت اش.دورش را نگیرید.فریاد نزنید.فقط کمی فکر کنید و مطمئن باشید که رسیده به آن نقطه ای که باید غرق شود.رهای اش کنید...رها...نگذارید..هرروز بمیرد و زنده شود...بگذارید یا بمیرد...یا بمیرد!




پ.ن.1.2.3..4.5.6.7.8.9.10.11.12.آخر..دروغ میگی و حواس ات نیست که می فهمم!.چرا باید دوباره همون اتفاق تکرار شه؟.گفتی خوابت نمی بره؟...زنده گیم نمی بره!.کاش مرد و مردونه ....نه ..آدم که خودش را از جایی پرت کند...خود کشی حساب نمی شود.نه..صاف نمیشم با تو.صاف نمی شم..باز می گی منو دوست داری و باز می گی کسی مثل من نیست و باز ...بازی ِ همیشگی!.امروز که میومدم سمت ِ شرکت دهنم مزه ی خون می داد؟!."سِر" شدم.هم سَرَم...هم دلم....هه هه "هم سرم"!تنگی ِ نفس گرفته ام. چه طور می تونه؟...چه طور می تونی؟...چه طور می تونم؟....مرده شور ِ همه ی این لحظه های سکوت رو ببرن!.مرده شور ِ خانم میم و خانم الف  و آقای ی  رو ببرن که امروز نیومدن و نذاشتن لااقل  با رنگ ها و قلم مو هام ،  خودم رو امروز جمع و جور کنم. . دارم از درون می پاشم ...دو نقطه زرررررررررر!

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/09/20 ساعت 09:00

فرسوده کننده = فرساینده ... فرسایش
سِر کننده = سِرساینده ... سِرسایش

وقتی چیزی قراره فرسوده و سر بشه...اصلا چه فرقی می کنه که شکل ِ کلمه چی بشه!!!

چه هم زمانی ی خون ! ((هم خون ))ی !

بهروز 1390/09/20 ساعت 23:10

نمی تونم حرف الکی بزنم و چون امید ذاتش برای خود من مهمه بگم امید تنها چیزیه که انسان ها دارن .
صبح که پستتو دیدم این طور نبود ، الان که پی نوشت هات عوض شدن خیلی سختی هست ، انگار که سرگیجه ای .
مراقب خودت باش .

پی نوشت ها باید این طوری می شدن...
سر گیجه ام...سردرگمم....سر سنگین ام... بهروز....:(

داداشی 1390/09/21 ساعت 15:49

منظور از هم خونی ، هم زمانی تفریبی در اپ دیت مزه ی خون بود - من ۳ روز جلوتر بودم

چه تفاهم خونینی..!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد