Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سه نقطه...

برادرک از صبح چند بار زنگ زد.به بهانه های مختلف.اما جمله ی مشترک همه ی تماس های اش این بود که امشب مامان نیست!.هیچ جمله ای غیر ازین نمی گفت اما من ته صدای اش می خواندم که همین یک جمله یعنی اضطراب..یعنی من و بابا تنهاییم...یعنی نگرانم....یعنی اگه بابا مثل صبح حالش بد شه چی؟...یعنی من میترسم...یعنی ما تنهاییم...یعنی بیا پیش ما".شلوغ بودم...خیلی..کارهای امشب  و مهمان های فردا .و رسیدنم ساعت هشت.یک لحظه اما گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم:" کله مشکی...من امشب  میام اون جا".صدای اش جان می گیرد.اصرار می کند که بیاید دنبالم.می آید.توی همان میدان آرژانتین ماشین جوش می آورد.دوباکس آب معدنی می گیریم. دو تا از شیشه ها را خالی می کند توی ماشین و راه می افتیم.هر ده دقیقه یکبار آمپر ماشین می رود بالا. مدام پیاده می شود و کاپوت را می زند بالا و دوباره ترافیک...دوباره امپر بالا.آمپر ِ کله مشکی اما بر خلاف همیشه پایین است.می خندد و شوخی می کند و بالاخره  می رسیم.بابا منتظر بوده.می گویم حالا شام چی بخوریم؟..و با کله مشکی می رویم توی آشپزخانه.مسخره بازی در می آورد.برای بابا کاهو می شوید...اما خودش می خورد.می گوید بابا خیارشور می خوری؟...بابا می گوید: آره...بعد خیار شور می آورد و همان طور که با هم حرف می زنیم حواسمان نیست و دوتایی خیار شورها را می خوریم  و بابا بلند می خندد.برای بابا سالاد درست می کنم...لیمو را روی سالاد می چکانم و کمی نمک می زنم.بابا می خورد..لیمو شیرین بود!...بابا دوباره حسابی می خندد.می گویم:" کله مشکی...گوجه بیار.."..شروع می کند مثل لغوه ای ها و رعشه ای ها لرزیدن و خودش را از صندلی می اندازد روی زمین و چشم های اش را چپ می کند و زبان اش را می آورد بیرون  که یعنی من این طورم و نمیتوانم.خودت بیار.بابا یک طور خاصی میخندد.من هم بلند می خندم.تمام مدت.از همان خنده هایی که همیشه مامان  می گوید:"هیسسسسسسسسس...مثل آدم بخند".من اما مثل آدم نمی خندم.مامان زنگ می زند....بابا برایش با خنده تعریف می کند که ما این کردیم و اون کردیم...من توی آشپزخانه ظرف ها را جا به جا می کنم.کله مشکی بیرونم می کند که :" تو دست و پا چلفتی هستی..خودم انجام می دم.من شاه ِ آشپزخونه ام" و هل ام می دهد بیرون.ظرف ها را هم می شوید.برای بابا ریسیور ِ تلویزیون دیجیتال گرفته ایم  که بی حوصله تر نشود.پاورچین می بیند.من هم کنارش.الکی می خندم تا او هم بخندد.کله مشکی برای مان ژله می آورد.سه تایی می خوریم.سر من و او توی لبتابش است که بابا خوابش می برد.همان طور که کنترل توی دست اش است...خوابش می برد.چراغ ها را خاموش می کنیم.می روم مسواک بزنم.برمیگردم که می بینم پتوی خودم را کنار شومینه برایم گذاشته است.با بالش خودم.می گوید: "اتاق ها سردن...این جا بخواب"...بغلش می کنم.بغض می کنیم.دستم را می برم توی موهای زبر و مشکی اش و می گویم:" خوب می شه کله مشکی...خوب می شه".فشارم می دهد.شانه ام را می بوسد و میرود توی اتاقش که روزی اتاق من بود.میروم توی تراس...چه قدر دلم منظره ی شهر را می خواست...چراغ های روشن و انگار زنده بودن اش.به هیچ چیز فکر نمی کنم اما.نه به این چند روز..نه به قیمت سکه و دلار.نه به پس اندازم...نه به زنده گی شخصی ام..نه به هیچ چیز.فقط به این که کله مشکی ِ همیشه عصبانی و کوچک انگار آن قدر بزرگ شده که از من هم بزرگ تر شده...

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیه 1390/11/09 ساعت 20:14

کاملا قابل لمس بودن لحظاتی که تعریفشون کردی باران...

فنجون 1390/11/11 ساعت 12:09 http://embrasser.blogfa.com

خیلی خوشگل بود ... به این میگن توصیف تکه ای از زندگی ... منم انگار باهاتون توی اون خونه و آشپزخونه بودم
از اونجا که من تازه مشتری اینجا شدم ، کله مشکی کوچولوئه ؟؟
راستی ممنون بابت لینک ... یعنی بیشتر از اینکه با وبلاگت آشنا شدم خوشحالم ... خوب مینویسی بانو

کله مشکی کوچولوییه به عمق بیست وپنج سال:)

zz 1390/11/16 ساعت 13:48

خیلی زیبا بود، باران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد