از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم که نمی دانم چه جور غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا...نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم "به درک"...چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن...
که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ بغض ، وزن ِ چای و سنگینی ِ طعم نعنا هم اضافه می شود...
آخه چرا خوب؟
روزگاری اینجا بود هم روز بود هم شب . آمدن و گفتن این نیست بدو دنبالش تا پیدا کنی و من دویدم بدنبال خوشبختی و او را گم کردم. اکنون همه جا بدنبالش میگردم در چای و آدامس و در فست فود و فارسی وان و سکه و دلار و سیاست و کوفت و درد و زهر مار و ندا می آید بدو بدو
بالاخره این روزای وا مونده ی ما هم باید یه روزی تموم بشه ، امید داشته باش که تموم می شه ، اینجوری می شه ازشون رد شد .
روزای وامونده عنوان خوبیه...دزدیده شد!
:)