Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

انگشت میانی بهار!

یک  این که میگویم چه خوب بود اگر همه ی روزها مثل امروز این قدر بی دغدغه شروع می شدند و به خیر تمام.خوب میشد اگر زنده گی فقط صبحانه می بود و کار می بود و خواب بعد از ظهر می بودو کمی اشپزی می بود و تی وی می بود و کتاب قبل از خواب می بود.خوب تر نبود ؟اگر مجبور نبودی ورزش کنی و فرانسه بخوانی و نقاشی کنی و درس بدهی و توی دل همه باشی یا خودت را جا بدهی و بابا پرتو درمانی نداشت و با مامان بحث ات نمیشد و ترنج شوهر پیدا میکرد و زودتر وقت مصاحبه ات می امد وقسط نداشتی و مملکت جای بهتری برای زنده گی بود و گشت ارشاد توی ونک چمبره نمی زد و شب ها بی کابوس می گذشت ؟!زنده گی چیزی کم می اورد؟


دو این که با این که هیچ بوی سال نو نمی اید و از من اگر بپرسی حتا بویی شبیه وسط های نزدیک به اخر سال می اید..اما سبز شدن درخت توی حیاط هرروز صبح انگار بدجوری کنف ام میکند.یک شاخه اش که انگار دقیقا انگشت میانی اش را نشانم میدهد که "زکی ،مگه به توست؟"....


سه این که زنده گی را چه کنم؟


چهار این که من خوبم و خودم هم باور نمیکنم!


پنج این که کی تعطیلی داریم دوباره؟!

نظرات 1 + ارسال نظر

هر موقع تو بخوای من عمری زمان رو تعطیل می کنم برات باران

که بریم موز گلاسه بخوریم با نی پلاستیکی؟؟:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد