وسایلم را که جمع می کردم از پشت پارتیشن امد طرف میزم و روبرویم ایستاد.دست هایش را کرد توی جیب اش و با کمی من من گفت :" باران تصمیم گرفتم قراردادت رو تمدید کنم".همان طور که سیم لبتاب را دور دستم میپیچیدم بدون این که نگاهش کنم گفتم:" برام مهم نیست".گفت :" میدونم فقط خواستم بدونی".بی تفاوت نیم نگاهی به صورت اش انداختم تا شاید چشم هایم به چشم هایش بیفتد و زبانم به تشکر باز شود.اما نشد.واقعا خوشحال نشدم ریمیا. بیشتر یک جور حس ِ گندیده و خنده دار بود. با همان دست های توی جیب ، چند دقیقه ماند تا چیزی بگویم.اما تنها چیزی که نصیب او شد ، نگاه خیره ی من به سقف بود و تنها چیزی که نصیب من شد سنگینی ِ نگاه ِ او.
میدانی ریمیا، گاهی بودن خیلی چیزها , و خیلی آدم ها... درست به تلخی نبودنشان است.همان طور که گاهی زنده بودن درست به تلخی ِ مردن...
پ.ن.١.مرسی امید
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
سید علی صالحی
منم یک بار به سقف نگاه کردم و نماندم چند مدت بعد پشیمان شدم اما دو چند مدت بعد از اینکه دیر به سقف نگاه کردم ناراحت بودم . سه چندان بعد که که حالا باشه دوباره یادم اومد و لبخند زدم . ای یادم رفت از جایزه تشکر کنم . این لینک قدردانی میباشد
http://www.4shared.com/mp3/SltQrboj/anathema_-_sunset_of_age_2011.html
:)