Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پرده ی آخر

خوشحالی ِ شب ِ اجرا  گم شد توی اشک های خداحافظی  ِ همان شبمان با نیکول.زنده گی این طور آدم ها...این طوری ست.امروز ممکن است این طرف دنیا باشند و فردا آن طرف دنیا.امروز ممکن است یک نقطه از کره ی زمین...حس خوب بسازند و فردا..یک نقطه ی دیگر.زنی مثل نیکول را که ببینی...گاهی باورت می شود که از اخلاق و انسانیت هیچ نمی دانی.گاهی خجالت می کشی از بزرگی این انسان های غربی  بی فرهنگ!!...گاهی گم می شوی میان همه ی محبت های بی اندازه شان.گاهی فکر می کنی این ها آمده اند که اخلاق نمیرد و بس...


همه با هم بغل اش کردیم و قول دادیم که تا اکتبر که برمی گردد پسر ها و دخترهای خوبی باشیم!.اما یک چیزی توی همه مان وول می خورد.باز هم سعید دست به کار می شود که ببیند نیکول چه ساعتی پرواز دارد.پرواز؟؟؟..پرواز کجا بود.از این جا تا تا فرانسه را قرار است براند!..می گوید سفر به جاده است...به عکس های توی راه است که قرار است روز به روز توی پیکاسا برای مان آلبوم کند و بفرستد .از ایران به ترکیه...ترکیه به یونان...به ایتالیا...جنوب فرانسه...

سعید آمار درست و درمانی در می آورد از ساعت رفتنش.پنج صبح امروز!..اصلا نیاز به پرسیدن نیست که چه کسی می آید و چه کسی نمی آید.خب معلوم است که همه باید باشند.یک نفر هم اگر نباشد...نمایش بی نمایش!...پرده ی آخر باید همه باشند.بی حرف قرار را فیکس می کنیم برای ساعت چهار و نیم..جلوی در خانه ی نیکول.بی آن که بداند..بی آن که حتی فکرش را بکند.برگه های کوچکی که نوشته ایم را پخش می کنیم و چند بار تمرین ایستادن می کنیم...

‌BON  VOYAGE  NICOLE



انگار نه انگار که چهار صبح است.انگار نه انگار که دو تا از بچه ها از کرج آمده اند برای همین چند دقیقه..انگار نه انگار که دیشب بعضی ها دو ساعت خوابیده اند.


در ِ پارکینگ باز می شود.بچه ها به صف می شوند..ماشین اول با سرعت..و بعد میانه ی در متوقف می شود.دست هایش را گذاشته است روی فرمان و فقط نگاهمان می کند.  چهره ی بغض آلودش را که می بینیم...می رویم سمت ماشین.در ماشین را باز می کند و همان طور که چانه اش می لرزد تنها چیزی که می گوید این است که الان صبح خیلی زوده...خیلی زود...سوپر زود...!به سختی پیاده می شود و دوباره همه همدیگر را بغل می کنیم.پسرها با خودشان درگیرند که بغض نکنند و دخترها درگیر که بغضشان نشکند که شگون ندارد برای مسافر.بچه ها اشاره می کنند که کافی ست.تک تک برمی گردیم روبروی ماشین ،  سر ِ جای مان و برگه مان را دوباره نگه می داریم .بغضش بد جوری اذیتش می کند.دوباره سوار ماشین می شود.ماشین اش از جلوی ما می پیچد و گردن های ما هم تا ته ِ کوچه می چرخد و چهارده جفت چشم می شود بیست و هشت کاسه ی آب پشت پای اش ...


سفرت به سلامت

که حال و روز خوش این روزهای ما...به خاطر توست و بس.


نظرات 3 + ارسال نظر
فنجون 1391/04/06 ساعت 08:37 http://embrasser.blogfa.com

خیلی کار قشنگی کردین باران ...
این خاطره ها فراموش نمیشن و خیلی با ارزش بوده.

دیشب قبل خواب پست ات رو خوندم و انقدر خوب وصف کرده بودی که حس کردم من هم توی اون کوچه بوده ام.

چقده این خانومه کپلیه!‌ آدم دلش میخواد هی لپ هاشو بگیره .... خنده اش هم خیلی بامزه اس.

راستی نیکول همون مربی تاتر بود؟

بله.نیکول مهربون ترین استاد ِ کپل ِ دنیاست:)

چقدر خوب...
چقدر دلنشین....
مهربون ترین استاد کپل دنیا.....:)

نسل سوخته 1391/04/14 ساعت 00:01

کاش آدمی همواره کسانی رو داشته باشه که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن.
حس دوست داشتنتون مبارک :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد