حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی...تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم...
که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو...
چقدر خوب است که این شهر بابا دارد! فقط باید حواسمان باشد آمارمان از آن بالا زیر دست بابا نرود!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/011.gif)
فاصله بابا و دختر ... چرا؟ ... دوست ندارم ... کاشکی بتونی درستش کنی.
باباها با همه ی این فاصله ها خیلی دوست داشتنی هستن...
خدا حفظشون کنه. حالشون چطوره باران؟