دارم خفه می شوم که این گوشی لعنتی را بردارم و بروم توی راهرو و یک شماره ای را بگیرم و هی راه بروم و هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند...
این گوشی لعنتی را بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم...
نرگس...هیچ این جا رو می خونی؟...هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و هم زنده گی من رو خالی؟...اصلا توی اون جایی که هستی یادت مونده بغض یعنی چی؟...یادت مونده سکوت هامون رو وقتی اون یکی حرف می زد؟..یادت مونده دست ِ هم رو گرفتن؟...یادت مونده شماره هامون رو؟...یادت مونده مسیج ِ خالی فرستادن هامون رو ...یعنی دارم خفه می شم؟ اصلا این تابستون و بارون هاش خوراک ِ اینه که زنگ بزنی بهم و بگی..."مردنم شوخی بود...باران باور کردی؟...هاهاااا...یک به نفع ِ من....یک یک ِ بزرگ به نفع من..."بعد من هم بخندم و بگم.."باشه خر... یک هیچ ِ بزرگ هم برای من.."
خیلی وقتا آدم دلش می خواد یه شماره داشته باشه که بهش زنگ بزنه و فقط سکوت کنه..... بدونه یکی اون طرف این خط هست که معنی سکوتش رو حتی می فهمه......
اما انگار این آدم هایی که معنی سکوت رو درک می کنند قراره خیلی زود از دور و بر ماها برن. یا با جدایی یا با مرگ.....
وقتی از نرگس مینویسی ...درسته که خیلی باهاش صمیمی نبودم اما ...یه چیزی عین یه گوله ...عین یه تیکه سنگ میاد میشینه اینجا...درست وسط گلوم ...
درست مثل من عسل...درست مثل سنگ گلوی من...
باران نمیدونم چی بگم ... من نرگس رو نمیشناسم اما از اون روز که این پست رو خوندم فقط سکوت دارم و هیچی برای گفتن به ذهنم نمیرسه .فقط اینکه متاسفم