Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

go vegetarian

داستان ِ من از آن جایی شروع شد که توی یکی از اپیزودهای اول ِ Game of thrones  ، لیدی ، گرگ ِ  بی گناه ِ دختر ِ بزرگ ِ شاه را به جای گرگ دیگری می کُشند. صحنه خیلی معمولی بود و حتی کشته شدن ِ لیدی را هم نشان ندادند.من هم خیلی عادی و معمولی آن قسمت را به آخر رساندم  اما بماند که شب ام را چه طور به صبح رساندم!به چیز خاصی فکر نمی کردم فقط توی دلم آشوب بود.صبح  چند روز بعد ، که داشتیم می رفتیم سر ِ کار    پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و یک وانت روبروی مان بود که پشت اش یک گوسفند خاکستری و قهوه ای ِ تپل این طرف و آن طرف می رفت.من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و دست به سینه فقط نگاهم به گوسفند بود و به حرف های آقای نویسنده گوش نمی دادم.یک دفعه نمی دانم گوسفند چه صدایی شنید که ایستاد و زل زد به آن طرف خیابان.انگار که ترسیده باشد.انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد.باز دوباره نمی دانم چه مرگم شد که وسط حرف های آقای نویسنده  دلم مثل مرگ ریخت پایین و دستم را گذاشتم روی دلم و خم شدم به جلو و شروع کردم به زار زار.آقای نویسنده فکر کرد که یکی از آن حمله های عصبی ِ همیشگی ست و سعی کرد آرامم کند.خودم اما می فهمیدم که این جور ، از آن جورهای همیشگی نیست.دقیقا می دانستم که نگه داشتن ِ ترنج توی این یک سال  و شب و روز گذراندنم با این موجود دوست داشتنی ، یک چیزهایی را توی من عوض کرده.به یک چیزهای خرکی ای حساس شده ام اما هیچ دلم نمی خواست به جزییات اش فکر کنم.چند روز بعد کسی داشت کمی آن طرف تر درباره ی یک عروسی توی کوچه شان حرف می زد و این که گاوی را بسته بودند تا قربانی کنند که من کمی این طرف تر باز دل آشوبه گرفتم و صد نفر شروع کردند توی دلم رخت شستن و یاد نگاه ترنجکم افتادم و باز فکر کردم که اگر بمیرد من چه می شوم و این که آن گاو بیچاره حتما لحظه ی آخر کلی تقلا کرده و آن هایی که شب عروسی شان را روی خون جشن گرفته اند و دوباره زر زر و زار زارم شروع شد.  دیدم که مشکل دارد جدی می شود. نشستم روبروی خودم و هزار جور فکر کردم.هزار جور کلنجار رفتم با خودم.هزار مدل حرف زدم .هزار راه پیش روی خودم گذاشتم و آخرش به این نتیجه که رسیدم که "خب نخور!".بله نتیجه ی آن چند ساعت بحث و گیس و گیس کشی با خودم این شد که "نخور بچه جان..ناراحتی...نخور!".به آقای نویسنده که گفتم دهان اش اول از تعجب باز ماند.بعد دهانش را بست و دوباره باز کرد و گفت:" مطمئنی؟ تصمیم ات قطعیه؟"..گفتم " همون قدر که مرگ قطعیه!"

حالا چند وقتی ست که صبح ها که زود می رسم توی شرکت ، مقاله های گیاهخواری می خوانم .آقای نویسنده برایم کتاب فواید گیاهخواری صادق هدایت را پرینت گرفته .بی این که حواسم باشد گوشت ها را از توی غذایم می زنم کنار و به سلاخی ِ حیوان ها فکر می کنم. برایم کار سختی نیست چون هیچ وقت برای کباب و مرغ له له نزده ام.هیچ وقت دلم استیک نخواسته است.تنها چیزهایی که باید به خوردن و نخوردن شان فکر کنم ماهی و لبنیات است.به لبنیات حس بدی ندارم.فکر نمی کنم شیر دوشیدن  از گاو یا برداشتن تخم مرغ از زیر ِ مرغ   خون و خونریزی و کشتار به راه بیندازد! فقط می ماند ماهی!..غذاهای دریایی را همیشه دوست داشته ام.این طور که خوانده ام یک شاخه از کسانی که  semi-vegetarian  هستند   ، pescetarianism هستند که یعنی  ماهی و بعضی دیگر از دریایی ها را می خورند. ولی مطمئن نیستم که می خواهم جزو این دسته باشم یا نه. نیاز به مطالعه ی بیشتری دارم و این که آدم که یک شبه گیاهخوار نمی شود!.کمی هم شک دارم که بتوانم.هر کسی نمی تواند گیاهخوار شود!درست همان طور که شکیرا برای هر کسی نمی شود!!!

 فعلا همین قدر که از دیدن گوشت توی غذای خودم  دل آشوب نمی شوم خوب است.  

نظرات 3 + ارسال نظر

منِ شکمو رو دچار عذاب وجدان نکن آخههههه

خب نخور دخترم...نخور:)))

[ بدون نام ] 1391/06/07 ساعت 17:31

منم از وقتی مامان شدم این احساسو دارم فکر می کنم مامان همه بچه های روی زمینم نا خوشی هیچ کدومشونو نمی تونم ببینم.

سین الف 1391/11/13 ساعت 00:47 http://30notes.blogfa.com

سر میدونی که نزدیک خونه ی ماست یه قصابی هست، گوشت های تازه و مطمئنش توی محل معروفه. گوسفندهای زنده رو میاره و جلوی مغازه ، یا گاهی توی مغازه جلوی ویترین های پر از گوشت و شقه های آویخته میبنده و وحشت و تسلیمی که توی نگاه گوسفندهاست عین اسید روح آدم رو می خورده و سوراخ می کنه. الان مدت هاست که دوست دارم گیاهخوار باشم و تا اونجا که بشه از گوشت اجتناب میکنم ، اما همیشه موفق نیستم.

بسیار کارسختیه.مخصوصا این که گوشت و مرغ غذای اصلیت باشه....
ولی من خیلی راحتم.ارام تر هم هستم ازوقتی یادچشمای گوسفندا ومرغا نمی افتم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد