Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

من ِ آخرین روزها...

می گوید:" این همه دکتر...حالا چرا این دکتر؟"

می گویم:" چون انسانه!"

می گوید:" آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا  ناندرتال ان!"

می گویم: " اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن  ...اگه منظورت حیوونه...نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی اصلا؟" و سریع توی آیپادم دنبال عکس اش می گردم.

می گوید:" آره بابا هزار دفعه داستان اش روگفتی..اما این که دلیل نمی شه..."

می گویم:" برای من می شه...خیلی هم می شه.."

می رسیم جلوی خودپرداز .زیپ کیفم را باز می کنم و کیف پولم را از آن بیرون می آورم و بعد هم کارت بانک و ..پول را واریز می کنم به حساب دکتر و...تمام.


از این طرف پول ریخته می شود به حساب دکتر و از آن طرف فکر و خیال است که ریخته می شود توی سرم..فکر و خیال هایی که تا قبل از جدی شدن این تصمیم هیچ دور و بر من نمی پلکیدند. خداحافظی می کنیم و من کمی آن طرف تر می نشینم توی ایستگاه اتوبوس.

" نکنه یه آدم دیگه شم..نکنه آدم های دور و برم با دیدن چهره ی جدیدم معذب شن...نکنه دلتنگ ِ خود ِ قبلیم شم..نکنه دیگه شبیه مادرم نباشم...نکنه شاگردام صورت جدیدم رو دوست نداشته باشن...نکنه دکتر خطا کنه و مجبور شم چند بار دیگه عمل کنم..." 

اتوبوسی جلوی ایستگاه می ایستد.از جایم تکان نمی خورم.عکس خودم را توی شیشه ی اتوبوس می بینم.با یک دست ام نیمه ی راست صورت ام را می پوشانم. تردید مثل باران می بارد روی سر و صورتم.به این فکر می کنم که موسی شیخ چه طور توی خیابان راه می رفته...چه طور با همسرش عشق بازی می کند...چه طور قربان صدقه  ی بچه های اش می رود...از خودم خجالت می کشم.از بدبختی ِ موسی شیخ و از صورت ِ سالم  خودم! دستی دستی دارم خودم را می فرستم زیر تیغ جراحی .به این فکر می کنم که درونم شاید اصلا لت و پار تر از ظاهر ِ موسی شیخ باشد...این که کاش می شد عمر را جراحی پلاستیک کرد...این که وقتی با چه آب و تابی برای  دکتر تعریف کردم که  جریان پیگیری های اش برای موسی شیخ و داستان اش را می دانم  چه طور با تعجب نگاهم کرد و گفت :"  با این کاراکتر  ِقصه گو...عمل زیبایی به چه دردت می خوره دختر؟؟" .که گفتم :"  خسته م! همین". اتوبوس حرکت می کند.فقط همان نیمه ای که زیر دستم است را حس می کنم... 


پ.ن.۱.من می خواهم از تصویر آن دخترکی  که هرروز توی آیینه می افتد...فرار کنم...


پ.ن.۲. داستان موسی شیخ ( عکس ها فیلتر شده اند)



پ.ن.۳.یادم باشد امروز از دکتر بپرسم که از موسی شیخ خبر دارد یا نه...

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه 1391/06/07 ساعت 17:36

بعد این همه سال بازم قلبم فشرده می شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد