Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

this is how I lose everything

عادت کرده ام که   وقت هایی که outlook قطع می شود ،سریع چند تا صفحه را باز کنم و همزمان شروع به خواندن شان کنم.این چیزی شبیه به این است که مثلا یک دفعه برق خانه ات قطع شود و تو خود ت را  از روی اجبار با موبایل و لبتاب سرگرم کنی.یا این که یک روز تعطیل لبتاب ات را توی شرکت جا گذاشته باشی و مجبور شوی خودت را با کتاب های کاغذی سرگرم کنی. یا بروی خانه و غذا نداشته باشی و با چیز دیگری که شبیه به غذا هم نیست خودت را سیر کنی!

اصلا همه ی آدم ها انگار توی پس ِ سرشان یک جایگزین برای "همه چیز" دارند .خودشان نمی دانند..ولی اگر "آن" نشد...سریع "این " را رو می کنند. جایگزین برای" همه کس" را مطمئن نیستم.شاید هم مطمئنم و نمی خواهم پر و بال اش دهم ولی حتما برای هر کسی توی زنده گی شان هم یک جایگزین ته ِ پس ِ ناخوداگاه ِ سرشان نشسته.

خبرهای بیست روز ِ پیش ِ فستیوال ِ کتاب ملی آمریکا را بالا و پایین می کنم .بعد از آن تجربه ی ترجمه ی برنده ی جایزه ی newberry همیشه دلم می خواست آن قدر آزاد و رها بودم که فقط بنشینم و هر سال چند تا کتابی که نامزد ِ جایزه ی نهایی شده اند را ترجمه کنم و این بشود  تفریح و زنده گی و پیشه و ریشه ام!

اسم و نوع جایزه اش هم اصلا مهم نیست.  برنده ی نوبل ادبیات نشد ، برنده ی جایزه ی فاکنر ، این نشد ، برنده ی جایزه ی پولیتزر ، آن نشد ، برنده ی جایزه ی منتقدان آمریکا. گفتم که آدم ها همیشه جایگزین دارند پس ِ سر ِ ذهن شان!

دیگر صفحه را بالا و پایین و این ور و آن ور نمی کنم و زل می زنم به طرح جلد ِ پنج کتابی که "فینالیست" شده اند. دستم می رود سراغ اپل و   چشم هایم را چپ می کنم و نوک دماغ "زیبایم"! را می چسبانم به اسکرین و مثل موش فرو می روم توی  دنیای مجازی و هر پنج تا را توی کتابخانه ی اپل سرچ می کنم. هر کدام دوازده دلار. خدا را صد هزار مرتبه شکر که سیزده دلار از اعتباری که برادرک برایم گرفته باقی مانده.

 بی معطلی  چند صفحه ی sample از هرکدام را دانلود می کنم( برای این که مجانی بودند و بشر چیزهای مجانی را بی معطلی و بدون این که بسنجد می خواهد.در واقع در مورد  چیز های مجانی ،  بشر "بعد" از به دست آوردن شان فکر می کند.این البته بهترین حالت اش است چون برخی معتقدند چیزهای مجانی ارزش فکر کردن هم ندارد و همین قدر که داشته باشیم شان خوب و راضی کننده است!. )

یکی که مربوط به یک تاجر است وداستان در عربستان اتفاق می کند و حتی قلقلکم هم نمی دهد.آن یکی   جنایی ست که داستان ِ پسربچه ای ست که پدرش قاضی ست و حتی چشمک هم به من نمی زند. آن دیگری درباره ی فراموش کردن ِ قهرمانان در دنیای ِ امروز ِ ماست که حتی کنجکاوی ام را هم تحریک نمی کند.آن یکی مانده به آخر هم درباره ی دو سرباز عراقی ست که عمرا!اما ..اما آن یکی که باقی مانده  ، حتی اسم اش هم آدم را به فنا می دهد." "This is how you lose her !

یک مجموعه داستان با یک شخصیت مرد ِ واحد .هر کدام از داستان ها درباره ی یکی از زن هایی ست که مرد روزی عاشق اش بوده و او را از دست داده.از یکی بچه دارد ، آن یکی مسن است ، آن دیگری هنرمند است و خلاصه هرکدام را که از دست داده ، یکی دیگر را وارد زنده گی اش کرده.(عجب این "جایگزینی " دارد خودش را جا می کند توی نوشته ام.!).این همانی ست که دوست دارم بخوانم.صفحه به صفحه می روم جلو تا با تنها پس انداز ِ اعتباری ام بخرم اش و از همین امشب شروع به ترجمه اش کنم .همین طور که پسوردم  را می زنم به این فکر می کنم که

 " باید خیلی سریع باشم و زمان مهمه و باید قبل ازین که کسی ترجمه ش رو تموم کنه خودم تموم اش کنم و  باید مثل پلنگ  تحویل یک انتشارات بدم اش و هزینه ی چاپ را یک جا پرداخت کنم اما...کدوم انتشارات؟!...من که نه آشنایی دارم و نه مترجم ِ کله گنده ای هستم و   اصلا کی به حرف من گوش می کنه و   حتما از الان مترجم های خوب این کتاب رو  تور کردند  و چه بسا که یکی دو داستان شون باقی مونده و ...اصلا یه سوال... مگه این موضوع میتونه چاپ شه؟؟!..غیر اخلاقیه...بر خلاف شئونات اسلامیه ...کل اش باید سانسور شه و فقط مقدمه ی کتاب می مونه!..."

 این طوری می شود که دستم گیر می کند روی کلیک ِ آخر برای کم شدن ِ قیمت ِ کتاب از اعتبارم. تردید روی سرم ضرب گرفته است.برای کسی که دارایی اش سیزده دلار است ، دوازده دلار آن هم بدون ِ هدف و نتیجه پول ِ کمی نیست.سعی می کنم دوباره برگردم از اول و این بار مثبت فکر کنم .بی فایده است.شانسی برای سریع ترجمه کردن و ناشر ِ خوب پیدا کردن ندارم.اصلا توی این گیر و دار ، من وقت ترجمه دارم؟!..نه اما پس چرا این قدر دلم می خواهد؟ آه می کشم .از آن آه هایی که خودم هم می سوزم.کاش مجبور نبودم این کار لعنتی را کنم.کاش همه چیز بهتر بود.کاش مملکتم سر و سامانی داشت و روانی های اش دنبال ِ داستان های عاشقانه توی کتاب ها نمی گشتند.کاش دلار همان هزار و دویست تومان باقی مانده بود.کاش این قدر کارت های اپل کمیاب و گران نبود.کاش ما هم جزو آدمیزاد بودیم و می توانستیم از آمازون کتاب بخریم و مجبور نبودیم به آن کتابفروشی ِ شیاد ِ  انقلاب پنج برابر پول بدهیم.کاش این قدر مافیا توی انتشاراتی ها نبود.


 ذهنم بغض می کند و منصرف می شوم.به جای خریدن اش ، اسم کتاب را به خاطر می سپارم تا وقتی که ترجمه شد بخرم اش یا صبر کنم که  تب و تاب جایزه ی کتاب ملی بخوابد و نسخه ی ارزان تر این کتاب به بازرا بیاید. می روم روی کتاب های دو و سه دلاری تا دلم را آرام کنم..


گفتم که...آدم همیشه راه های جایگزین دارد پس ِ سر ِ ذهن ِ دو جایگاهی اش!!


 

 بدبخت نوشت 1. کشتیرانی هایی که به عسلویه سرویس داشتند مدت ها قبل تحریم شدند.شرکت ِ مثلا زبل ِ ما هم پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن های بی زبان را بار ِ تراک می کردو این طرف و آن طرف می فرستاد و این طوری بود که هنوز سر ِ پا بودیم.بخشنامه ی جدید را که امروز خواندم این بود که صادرات  پ.ل.ی.ا.ت.ی.ل.ن. ممنوع.حتی با تراک ...حتی شما دوست ِ عزیز!...کم مانده بود اسامی ِ ما را هم ذکر کنند که در به در شویم.خوب گشتم..خدا را شکر اسم مان نبود.

بعد شرکت ِ صادراتی ِ ما چه می شود آیا به این دلیل؟!


بی ربط نوشت 1.بخیه از آن هایی بود که باید توی بینی ام تا ابد بماند و به این ترتیب "یک باران هستم به اضافه ی عضو جدید ِ بدنم "بخیه"!"


بعدا نوشت: در جنگ و گریزی با ذهنم به این نتیجه رسیدم که "گور بابای همه ی حرف های امروزم ،" .کتاب را خریدم و ترجمه اش میکنم و شب ها راحت میخوابم.!

نظرات 9 + ارسال نظر
م 1391/08/08 ساعت 16:50 http://gahivaghtaa.blogfa.com

خوبه تو بخیه رو داری من اونم ندارم دوست مجازی جان

بخیه به آب دوغ که نون و آب نمی شه دوست مجازی جان تر:)

بهروز 1391/08/08 ساعت 20:01

دقیقا می فهمم :(

تو که باز این جاهایی...برو تافل بخوووون:)

چه خوب می نویسی تو!

تو نیز

یه وقتایی همه پولتو هم برای دلت بدی انگار هیچ خرجی نکردی و خیلی هم خشنودی
بعد یه سوال یعنی چی چی که بخیه هه باید بمونه؟
ببین من بعد از عمل روم به دیفال هی با گوش پاک کن با این بینی م ور میرفتم بعدش هی این گوش پاک کنه میخورد به یه جسم سختی منم هی تلاش میکردم این جسم سخت رو تکون بدم و نمیشد بعد خوشال خوشال از دکترمم نمیپرسیدم بعد از یک ماه و نیم وقت داشتم رفتم دکتر یهو دو تا طلق(تلق؟)گنده که به بینیم پیچ کرده بود از توش در آورد گفت این برای انحراف بینیت بوده که استخون صاف جوش بخوره !!بعد من شدیدا در هفته های اول سعی داشتم اینا رو خارج کنم گفتم که بدونی منم یه یکی دوماهی دوتا عضو گنده ی اضافی داشتم بعله!

یعنی که گفتن اوشون بخیه ی دائم اند!..بعد هم منو نشوندن گفتن شما به چه حقی بینی تون رو وارسی کردین اصن؟!..منم گفتم بینی مه..اختیارشو دارم..ایشون در لفافه گفتن : غلط کردی..شکر خوردی...ما یه دوربین اصلا گذاشتیم تو دماغت..ازین به بعد ببینیم داری اون جا دنبال چیزی می گردی..دماغتو می کنیم می دیم دستت:(...به همین واقعیتی:((

افتاب 1391/08/09 ساعت 04:33 http://ursun.blogfa.com/

وای چقدر میفهمم این حس بد نیاز به سانسور..اینکه یکی دیگه بگه چیو حق داری بخونی..منم میخواستم از بهومیل هرابال ترجمه کنم ولی چون همه کتاباش تم س ک س داره توصیه شدم که نکنم...

ولی من ترجمه ش می کنم...گیریم که چاپ اش نکنم:)

بهروز 1391/08/09 ساعت 21:38

بعدا نوشت رو الان دیدم . کار خوبی کردی .

تافل هم می خونم . کم کم :-" D:

فنجون 1391/08/10 ساعت 10:28 http://embrasser.blogfa.com

چقدر خوب ... اسم کتاب خیلی جذبم کرد ...
خوب کردی که تسلیم شرایط نشدی و بخاطر دل خودت رفتی جلو.
-
اصلا و ابدا نمیتونم فکر کنم که بشه با یک بخیه زندگی مسالمت آمیزی داشت!!
اینجا دیگه حتی گربه هم باشی نمیتونی هی لیسش بزنی تا خوب شه
-
باران خیلی خیلی خیلی مواظب خودت باش، یه عالمه انرژی مثبت از همینجا برات میفرستم. میدوستمت قار تا

دقیقا مطمئن نیستم که معنی ِ "قار" تا رو بدونم...ولی اگر "قار" همان قار قار ِ کلاغ است و فرمول این اصطلاح= صدای یک حیوان یا پرنده + تا است...من هم دوستت دارم "میو تا" .:))

موش کور 1391/08/11 ساعت 18:10

موفق باشی. وقتی ارشاد به کتاب ترجمه شده ی من ۲۱ مورد اصلاحیه وارد کرد بوسیدمش و گذاشتمش تو کتابخونه تا خاک بخوره. حس سرخوردگی بدی داشتم. اما تو تسلیم نشو. هم جوون تری هم امیدوارتر. مطمئنم می تونی. تموم که شد بدش من بخونم.

من از همین امروز دارم اون روز و می بینم که با خاک و خاک بر سری بشینه توی کتابخونه م...اما مطمئن باش یکیشو می دم بهت تا کتاب تو هم از تنهایی در بیاد :)

زری 1395/03/19 ساعت 18:28

ترجمه اش کردی؟

کمی ش رو. موند جزو پروژه هام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد