Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

کار ِ من نیست

خانه را تمیز و مرتب کرده ام.سه جور غذا برای کل هفته روی گاز آرام آرام می پزند.ترنج را حمام کرده ام و   بی رمق  از جنگی که توی حمام داشته ایم ، نیم کیلومتر دورتر از من لم داده روی دسته ی مبل  و پشت اش را کرده به من که یعنی قهر است!



.ظهر همان طوری که همیشه دوست دارم ، پرده های مشکی ِ  اتاق خواب  را کشیدم و مثل سنگ خوابیدم.حالا موزیکی که بهروز توی وبلاگش گذاشته بود را گذاشته ام ونشسته ام.همه چیز به ظاهر آرام است اما من دارم توی یک جور نا باوری ِ عمیق  ِ گِل مانند ، فرو می روم.از صبح که چشم های ام را باز کرده ام همه ی کارهایم را طبق برنامه انجام داده ام و همه چیز مرتب و خوب بوده است اما ذهن ام این آدامس ِ "ناباوری" را دارد به بد شکل ترین شکل ِ ممکن گوشه ی کله ام می جود و صدای ملچ ملچ اش دارد روانی ام می کند.چیزهایی هست که نه جرات باور کردن شان را دارم و نه قدرت ِ فراموش کردن شان را.


مثلا این که من باورم نمی شود که همین الان که این جا نشسته ام ،" دخترک سر به هوا" توی جشن ِ نامزدی اش است و حتما تا حالا به شناسنامه اش یک اسم دیگر اضافه شده  و حتما خوشحال است و یکی از بهترین شب های زنده گی اش است و من کنارش نیستم تا خوشی اش را ببینم."دخترک سر به هوا " و آن همه خاطره ای که داشتیم.قبول دارم که هیچ وقت آن قدری که می خواست برای اش وقت نگذاشتم و هیچ وقت آن طوری که دل اش می خواست برای اش نبودم.اما هیچ جوری نتوانستم دعوت ِ دیروزش برای مراسم امروز را هضم کنم. دلگیر شدم و برای اش زدم که جایی نمی روم که کسی توی رودروایسی با خودش توی آخرین لحظه جایی دعوتم کند.هیچ وقت برایم این مسخره بازی ها و حرف های خاله زنکی مهم نبوده اند اما این بار با همه ی وجودم حس کردم که دل اش نخواسته که باشم اما از روی عذاب وجدان یا هر چیز دیگری به سختی پیغامی داده و دعوتم کرده!...اما این ها زیاد مهم نیست.مهم این است که زنده گی یک نفره اش از امشب دو نفره می شود و امیدوارم همه ی آن آرامشی که همیشه دنبال اش بوده را پیدا کند.


یک جای دیگری از ذهنم باور نمی کند که این دیگر نمی نویسد.نه که نخواهد...که نمی تواند!.. یک شب   باآقای  "دال" و "میم"  نشسته بودیم و من داشتم از همکلاسی ِ قدیمی ِدوران مدرسه ام می گفتم که توی فیس بوق پیدایش کرده ام و دیگر آن دختر ِ مو بور نیست و شده است یک پسر ِ موبور! این ها را که گفتم  آقای "دال" گفت که توی دانشگاه شاگردی دارد که دخترک عجیبی ست و نمی داند چرا به آقای "دال" اعتماد کرده و آدرس وبلاگ اش را داده است و آقای "دال" که آن جا را خوانده دیده که "دخترک" ِ کلاس اش توی مراحل کمیسیون پزشکی برای "پسر " شدن است  .آدرس وبلاگش را داد و شدم خواننده اش.خواننده ی آرزوهای بزرگ اش.خواننده ی امیدواری های اش برای کمیسیون ِ پزشکی اش.خواننده ی یواشکی لباس عوض کردن های اش توی پارک طالقانی و با دوست دخترش عاشقانه گفتن های اش.تا پست ِ آخرش که زنگ زدم و از آقای "دال" سراغ اش را گرفتم که گفت یک هفته است نیامده سر ِ کلاس و انگار بستری ست. من هم گفتم:" نگران نباشید...مطمئنم پست ِ آخرش..پست ِ آخرش نیست!" .دیشب آقای "دال" مسیج داد که :" پست ِ آخرش بود.تمام کرد" !...و من فقط یاد ِ اسم وبلاگ اش افتادم" آینده ی رویایی ِ من" ...و باورم نمی شود این مرگ لعنتی را...


یک جای خراب شده ی دیگر ِ ذهن ام باور نمی کند که کلاس ِ تاترمان که دوباره شروع شد ، جای چهار نفرمان آن قدر خالی بود.آن قدر خالی که حتی سعید هم شوخی اش نمی آمد.باید خوشحال می بودیم که رفته اند آن طرف ِ دنیا زنده گی شان را عوض کنند.باید خوشحال می بودیم..اما باور ِ نبودن شان سخت بود...


و هی یاد ِ دیشب و مهمانی ِ دیشب می افتم که آن غریبه پیشنهاد داد که شب را خانه ی من بیاید و من فقط  نگاه اش کردم و همه چیز کوفت و زهر مارم شد و بی خداحافظی از مهمانی زدم بیرون ...



این ها و ده ها چیز ِ دیگری که توی این آرامش ِ خانه مثل کنه  چسبیده اند به ذهنم و رهایم نمی کنند و "باور دان " ام را سرویس کرده اند..


 هیچ کدام شان را...نمی توانم...

نظرات 7 + ارسال نظر
بهروز 1391/08/14 ساعت 10:20

:)

اون موزیک شده زنده گیم:)

فنجون 1391/08/14 ساعت 11:29 http://embrasser.blogfa.com

طفلکی

...
ضمنا؛ اون گربه ی بیحیا رو که کوچیک و بزرگ سرش نمیشه و پشتشو میکنه به باران رو ، باید انداخت تو دریا تا بلکه ادب شه به نظرم!

ارادتمند متخصص امور تربیتی

جون ِ فنجون می دونستم اینو بنویسم میای اینو می نویسی:))))
اصن بیا ادبش کن خب.تازه یاد گرفته چپ چپ هم نگاه می کنه !:(

من پارسال وقتی دیدم همکلاسیم الهام اسلامی با شوهرش و دخترش مردن برای اولین بار یه جور متفاوتی باورم شد اینقدر بزرگ شدیم که مرگ میتونه سراغ ما هم بیاد
دیگه اینقدر معصوم نیستیم که دلش برامون بسوزه

...این قدر مرگ گاهی نزدیکه...
کاش اون قدر هم بزرگ شیم که بفهمیم اش بلوط:(

فنجون 1391/08/14 ساعت 12:56


اولندش به من بگو کدومشون اینجوری نیگا نمیکنن؟؟؟!

بعدنشم من چون خیلی متخصصم ! سرم خیلی شلوغه ... همینطوری " از راه دور "آداب ادب کردن رو میگم تو اجرا کن ... وقتی کاملا؛ از صحنه روزگار محو شد باهم میریم عشق و صفا!

وییییی چطوری گربه رو دست میزنی، اونم خیس ... وااای وااای اون سیبیلاشون .... اوه دمبشونو چطوری میگیری ... مور مورم شد!

رفتم وبلاگشو دیدم و کلی ناراحت شدم...

افتاب 1391/08/15 ساعت 10:35 http://ursun.blogfa.com/

وای عاشق تعریفاتم از ترنج...من خیلی گربه داشتم و شخصیتشونو خیلی ملموس توصیف میکنی...بازم از ترنج جون بنویس....
در مورد بقیه نوشت هم ....ناراحتم .

میم 1391/08/15 ساعت 13:36 http://gahivaghtaa.blogfa.com

وای که تمام تنم یه عان لرزید ...
لرزیییییییدمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد