Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

آوازه خوان ِ طاس -2

کم کم سردم می شود.ساعتم را نگاه می کنم .نیم ساعت مانده تا شروع نمایش.گربه ها و دخترها و پسر ها را رها می کنم و سلانه سلانه می روم سمت ِ سالن انتظار.وارد سالن که می شوم یک صندلی ِ خالی چشمم را می گیرد.

 نمی دانم چرا توی ایران " صندلی ِ خالی" حکم ِ ناموس را دارد همه جا.توی اتوبوس اگر صد نفر هم همزمان سوار شوند و یک صندلی خالی باشد هیچ کس از فکرش هم عبور نمی کند که آن جا ننشیند و به سمت ِ آن حمله نکند.توی فضاهای عمومی هم که دیگر بدتر.اصلا امتحان بفرمایید ، اول یک جایی وارد شوید و یک جایی آن دورها یک صندلی خالی را نشان کنید.بعد اطرافتان را نگاه کنید ببینید چند نفر دارند همزمان با یک سرعت  به همان سمت می روند!..انگار ما مردم ِ خسته ای هستیم در کل.همه جا باید بنشینیم.ایستاده بودن برای مان حکم ِ مرگ را دارد.قدم زدن شکنجه است برای مان.باید بنشینیم تا خیال مان راحت باشد.انگار همه واریس داریم و خودمان خبر نداریم. 


توی همین فکر ها هستم که می رسم به صندلی ِ خالی و "ایرانی وار" و "پیروزمندانه"  و " زرنگانه" می نشینم روی آن. هنوز دارم فخر می فروشم توی دلم به شانس ِ  خودم که می بینم یکی از آقایان هنر پیشه و همسرش وارد می شوند و همان طور که سرشان پایین است و آرام حرف می زنند ، می آیند همان سمتی که من هستم و گوشه ی سالن می ایستند..کلی فکر می کنم تا اسم اش یادم می آید."سیروس ابراهیم زاده".توی دلم می گویم حتما منتظر کسی هستند وگرنه پیرمرد که نباید با این همه سابقه آن گوشه بایستد.چند دقیقه ای می گذرد اما توی نگاه شان هیچ انتظاری نیست.آرام و افتاده ایستاده اند آن گوشه و با هم حرف می زنند.با دو دلی بلند می شوم و چند قدم می روم سمت شان و سلام می کنم و به صندلی ام اشاره می کنم که "بفرمایید". با همان صدای آشنا تشکر می کند و به همسرش اشاره می کند که بنشیند.همسرش هم تشکر می کند و می گوید   که ایستاده راحت ترند .برمی گردم سر ِ جای ام و می نشینم.توی جمعیت ِ داخل سالن چشم می چرخانم.منطق و عقل ام می گوید که کسی باید بیاید و ایشان را راهنمایی کند به یک جایی تا نمایش شروع شود.کمتر از یک ربع مانده به شروع نمایش.

یکی از چیزهایی که توی تاتر ایرانشهر باب است این است که بازیگران از همان دری وارد ِ سالن می شوند که مردم ِ عادی وارد می شوند.بازی این طوری است که جمعیت همه توی سالن منتظر باز شدن در ها هستند و مثلا آقای "ایکس" از در وارد می شود و از بین جمعیت عبور می کند و می رود سمت ِ دری که حتما پشت صحنه است و بعد همه شروع می کنند به پچ پچ که :" ا ِ...ایکس بود ها!!" .آن شب هم طبق معمول ِ همه ی اجراها ، جمعیت منتظرند که "س.ص" می آید .می آید آن هم چه آمدنی!..کسی اگر نمی دانست فکر می کرد "مارلون براندوی " ایران است این آقا!..یعنی می خواهم بگویم آن طور وارد شد.بعد " ف.ج"...بعد " ب.ر".." ه.ب"..."ل.ر"..."ش.د". البته من یک "وارد شدن" می گویم ، شما "یک وارد شدن" می شنوید.یک وارد شدن توی مایه های این که " من را نگاه کنید...وای من چه قدر معروفم این روزها...وای  راه را باز کنید...وای من آخر ِ صحنه ام...وای مادرم این ها!..وای ما خاک ِ صحنه می خوریم هر شب"!.و با چند نفر دور و برشان ، (بادیگارد وار) یک راست می روند سمت ِ همان راهرو و اتاقی که مردم ِ عادی نمی توانند وارد شوند. جمعیت ِ "تاتررو"از دیدن این همه بازیگر ِ محبوب به وجد آمده اند.برمی گردم و دوباره سیروس ابراهیم زاده و همسرش را نگاه می کنم.هنوز همان طور آرام و افتاده گوشه ی سالن ایستاده اند و هرازگاهی چند کلمه ای با هم حرف می زنند. دلم می خواهد بروم سمت ِ گیشه و بگویم:" ببخشید خانم این جا هیچ خری پیدا نمی شه که این آقای بازیگر و همسرش رو  راهنمایی کنه برای منتظر بودن توی یک جای بهتر؟..یعنی ایشان هم باید توی صف بایستن  برای وارد شدن؟ نه به خاطر بازیگر بودنشون..به خاطر سن و سال شون لااقل!".


چند دقیقه بیشتر به نمایش نمانده.آقای نویسنده می رسد و همان طور که می آید سمت من می بینم که نگاه اش روی بازیگر و همسرش است. می رسد به من .کم کم صف ِ وارد شدن به سالن تشکیل می شود.هم عصبی ست و هم مدام بد و بیراه می گوید که چرا هیچ کس به پیرمرد احترام نمی گذارد اما آب ِ دهان ِ همه برای "ش.د" و"س.ص" راه افتاده!.( خوب است لااقل توی این یک مورد ِ بد و بیراه گفتن با هم به تفاهم رسیدیم آن شب!) .می گویم :" جوان ها محبوب ترند خب انگار!" .با خشم نگاهم می کند که " می دونی این آقا توی فیلم ِ  علی حاتمی کی   بازی کرده؟...1349!!!..می فهمی؟؟ یعنی هیچ کدوم ازین خرا توی شیکم ِ مادرشون هم نبودن حتا...حالا این باید این قدر افتاده و با این سر و وضع معمولی بایسته این کنار و سرش رو بندازه پایین...بعد آقای "سین " و خانم "ب"  مثل فالگیرها لباس بپوشند و با این دبدبه و کبکبه اهم و تولوپ راه بیندازند که چی؟ جوجه بازیگرند؟!" روز ِ گل و بلبل ام به سبزه ِ بد و بیراه پشت سر ِ مردم هم آراسته می شود و خلاصه می رویم داخل.از خوش اقبالی ِ من است که دو صندلی خالی پیدا می شود و غرغرهای دو نفره مان روی زمین  و پله نمی مانند.


نویسنده : اوژن یونسکو.فکرش را بکنید؟!..یک آدم گنده ی کرگدن نویسی مثل یونسکو و یک نمایشنامه ی پوچ گرایانه و "در انتظار ِ گودو" -مانند ، لگد مال می شود  زیر ِ لوده گی های بازیگران ِ محبوب.چرا؟..چون ما مردمی هستیم که شعور ِ نمایش ِ واقعی را نداریم!...ما باید وسط های نمایش حتما بخندیم تا خسته نشویم!..کارگردان باید دل ِ ما را به دست آورد تا مبادا "نخندیده "از سالن بیرون بیاییم. باید وسط های اش شوخی های مسخره بگذارند تا ما وقتی از سالن بیرون می آییم بگوییم:" اون جاش خعلی باحال بود!" ...


و تمام می شود . می آییم بیرون.تا خانه سکوتیم. بلیط و تبلیغ ِ نمایش را مثل همه ی آن های دیگر می چسبانم روی دیوار ِ اتاق  و این  نمایش و   همه مخلفات ِ فرهنگی و غیر ِ فرهنگی اش ..می شود خاطره ی من از "آوازه خوان ِ طاس"!


 

نظرات 5 + ارسال نظر

سلام دوست من خسته نباشبد
وبلاگ خوب و زیبایی داری

با کمترین هزنیه میتونید یک وب سایت زیبا و مستقل با طراحی رایگان راه اندازی کنید

با من تماس بگیر تا توضیحات بیشتر بدم ......

09358277721
09354556918

021-66054902

powerhosting.ir@gmail.com

www.powerhosting.ir/convert-blog-to-website

راه اندازی فروشگاه آنلاین
راه اندازی فروش کارت شارژ آنلاین
راه اندازی تالار گفتگو و فروم
راه اندازی سایت دانلود
راه اندازی سایت چت
و .....


دامین ir یکساله 4500
دامبن ir پنج ساله 14500
دامین com یکساله 40000

Are zaneshe,ye vaghti khondam do ta khone mostaghel daran ke az zir ba ye tonel beham motasele,zendegi shakhsisham mese filmash ajibe.
Dar morede postet,mifahmam va khejelam ke dar in borheye tarikh iraniam!

خب به هر حال ایرانی هستیم و کلا خیلی چیزهایمان برعکس و عوضی گونه است متاسفانه ...

میم 1391/08/21 ساعت 15:34 http://gahivaghtaa.blogfa.com

مثل فالگیرها رو خوب اومدیی

آیدا 1391/08/22 ساعت 09:27 http://1002shab.blogfa.com/

همون روزی اون جا بودی که خواهرک و بابا هم بودند.
تابستان رفته بودم اجرای گروتسکی بر تبار... وسط اجرا یه دفعه کار رو قطع کردند چون متوجه شدن تهمینه میلانی اون جاست و روی زمین نشسته. بلندش کردن و بهش صندلی دادند بعد کار رو ادامه دادن.

هه."کوری" هم داره اضافه می شه به دردامون..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد