Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

تو - رنج


صبح.ساعت هفت هم نشده بود. آقای همسایه ی واحد ِ کناری ، طبق معمول ِ همه ی جمعه ها ، فریادی کشید و بعد هم صدای جیغ ِ زن آمد  و بعد هم مثل همیشه چیزی توی خانه شان  با صدای مهیبی شکست . شبیه یک دست بشقاب ِ چینی ِ سنگین که از فاصله ی چند متری رها شود پایین.(شاید هم صدای ِ دل ِ زن بود که ریخت ! تعجب می کنم که هنوز ظرفی و دلی  توی خانه شان باقی مانده آیا هنوز؟).من با هراس ِ این که گرمی  ِ هوای این چند روز نشانه ی  زلزله بوده و این همان زلزله است و خودش است ، سراسیمه از خواب پریدم. یادم نیست چه خوابی می دیدم اما مطمئن ام که خوابی می دیدم.جمعه صبح ها همیشه خواب می بینم من!  ترنج هم انگار همان فکرهای من را کرده باشد،وحشت زده پرید وسط اتاق  و مثل ِ پا سوخته ها شروع کرد به دویدن دور ِ خانه.

کمر و خواب و گلدان ِ بامبوها برای سومین بار شکست و بامبو ها برای سومین بار بی خواب و بی خانه شدند. کمی آن طرف ترش هم  ، لحظه لحظه ی رنگ به رنگ ِ آخرین بشقابکم ، تکه تکه شد.  و بعد سکوت.سکوت ِ سکوت.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.مرد دیگر فریاد نزد.زن دیگر جیغ نکشید.صدای قلبم از گورپ گورپ ایستاد.ترنج هم دم اش را گذاشت روی کول اش و رفت زیر ِ تخت قایم شد.

من اما دلم برای هیچ چیز نسوخت جز  شکسته شدن ِ رویاهای خانه مان  و خانه شان...



____________________________________


پ.ن.1.گاهی آن چنان با دقت و ظرافت از بین چیزهایی که جلوی آیینه ی اتاق خواب چیده ام رد می شود که متحیر می مانم که چه طور حتی حواس اش به دم اش هم هست از پشت.یا به حدی متمرکز و دقیق دست و پاهای اش را بین فضای چند میلیمتری ِ ظرف های روی میز جا می دهد که مبادا چیزی را بیندازد.اما همین تمرکز و دقت می رسد به منفی ِ بی نهایت وقتی که وحشت زده است!.وقتی از صدایی یا حرکتی می ترسد ، آن قدر کور و کر و دست و پا چلفتی می دود که ممکن است با سر برود توی دیوار. چه می شود کرد؟! زبان اگر داشت ، می گفت مگر تقصیر ِ من بود؟..تقصیر ِ همسایه ی زمان نفهم  و زبان نفهم تان است سر ِ صبح!


پ.ن.2. چه قدر دوست داشتم این نقاشی ام را:-( 

نظرات 7 + ارسال نظر
aftab 1391/11/06 ساعت 18:36 http://ursun.blogfa.com

asheghe tosifat az toranjam...bi nazireeeeeeeee...fadaye sare toranj va tooo...va afarin che naghashie zibayiiii

تو ترنج رو از من بیشتر دوست تر داری انگار:))))

aftab 1391/11/06 ساعت 22:53 http://ursun.blogfa.com

sorrrryyyyyy,toram kheili dost darammmm,toranjo yejore khobi dost daramm..akhe az adama behtaran kheili,intor nist?

هست

خروس 1391/11/07 ساعت 04:13

همسایه کناری. همسایه بالایی. همسایه اون وری. همشون شدن همسایه بغلی. منم همسایه بغلی اونا هستم .
وقتی شکم من قارو قور میکنه اونا میرن سر یخچال و من سردم میشه وقتی من غذا گرم میکنم اونا کولر رو روشن میکنن. البته اشتراکات ما تنها تو بغلی بودن نیست ما همه افتخار میکنیم که مستقل هستیم . به تمام افتخارات بزرگی که تا حالا کردیم قسم
به این سو چراغ
به این شیرن کام
به این برکت اگه بخوام دروغ بگم

چرا دیوارا رو برنمی دارین و همه با هم دور ِ هم غیر مستقل زنده گی نمی کنین خو؟

میشه من یه بوس کوچولو از اون لپ هنرمندت کنم؟

این تو و این لپ ِ "هنر-بندم":))..." مند" م کجا بود...من فقط رنگ می بندم به هم...

آره واقعا... گاهی این قدر مواظب همه چیز هستن که آدم باورش نمی شه این همه می فهمن. اما گاهی... مثل همین امروز صبح که داشت با من بازی می کرد و پرید روی مونیتور و کی بورد و... پایه ی کی بورد رو شکست و... خوبه باز خودشون چیزیشون نمی شه. والله... اگر نه اونو دیگه هیچ جور نمی شد جبران کرد..

یعنی در عرض یک ثانیه از یه موجود ِ با نزاکت تبدیل می شن یه یه وحشی ِ تمام عیار خب وقتی آدما هم همینن...نمی شه خرده گرفت به این حیوونکیا که

بهروز 1391/11/07 ساعت 21:43

دوباره بکش :)

راست میگی:)

کار ونگگ؟

بلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد