Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"تو"ده ی "من"

یک جور حرف های خاص توی کله ام و دلم ،  دارد تبدیل به یک توده ی  ناجور و بزرگ  می شود  .شبیه همانی که توی سینه ام دارم و گهگاه درد می کند!(.اصلا شاید این همان است که از توی دلم باد کرده و مثل بالون آمده بالا و توی سینه ام گیر کرده .یا توی سرم سنگینی کرده و ته نشین شده توی سینه ام!) که دلم می خواهد بنشینم کنار ِ کسی...نه...روبروی کسی...نه راست اش...اصلا هر جور فکر می کنم می بینم بیشتر دلم می خواهد دراز بکشم کنار ِ کسی.( با فاصله ی چند سانتی متری البته.یک طوری که گرمای بدن اش نخورد به من !..که اگر زن باشد ، گرمای بدن اش مشمئزم می کند و اگر مرد باشد گرمای بدن اش" نامشمئزم"!.خلاصه یک جوری نباشد که حواس ام پرت شود.) بعد در  حالی که هر دو دست هایمان را روی سینه های مان گذاشته ایم و آرنج های مان هم به هم نمی خورد ، و  سقف را نگاه می کنیم ..کلمه کلمه های ام را بدون ِ قرقره کردن و بالا و پایین کردن و ویرایش و فکر ِ چنین و چنان..بریزم بیرون. این ها یک جور حرف هایی هستند که اصلا دلم نمی خواهد وقتی می ریزم شان بیرون مواجه شوم با جمله های زیر :


_ ای بابا...آخه این فکرا چیه می کنی...دیوونه شدی؟.

_ آره می فهمم.منم همین طور.

_ یه کم عقل ات رو اگه به کار بندازی...می فهمی که همه همین طورن..پس الکی غر و لند نکن و منطقی باش و صبر کن!

_عزیییزم آخه چرا این طوری فکر می کنی؟!قربونت برم الهی!

_ حالا مثلا که چی؟!..فکر کردی تو اولین کسی هستی که همچین چیزایی به فکرت رسیده؟..جمع کن بابا خودت رو!

_میدونی چیه؟...خوشی زده زیر دل ات!اصلا به چیزایی که داری می گی عمیق فکر کردی؟

 

هیچ کدام از موضع گیری ها یا دلجویی ها یا منطق بازی های بالا را نمی خواهم و اگر بپرسید چه می خواهم باید بگویم دقیقا نمی دانم ولی قطعا می دانم این ها را نمی خواهم و خب این یعنی لااقل تکلیف ام با نصف ِ قضیه روشن است و جای شکر دارد.( لااقل می دانم چه چیزی را نمی خواهم.خیلی از آدم ها هستند که نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه نمی خواهند.) 


   خوب می دانم که دارم بدجوری حواس خودم را با این کارهای روزانه پرت می کنم ولی آن غده جدی ست به خدا. یک حسی می گوید تا قبل از سی ساله شدن ام ...یا مرا می کشد...یا می کشم اش بیرون و مداوا می شوم.

نظرات 4 + ارسال نظر
aftab 1391/11/09 ساعت 12:42 http://ursun.blogfa.com

man midonam chi mikham,pool mikham!dalayelash mohem nist ama

پس تو یک قدم جلوتر از منی:(

فنجون 1391/11/09 ساعت 20:37 http://embrasser.blogfa.com

بالان! من هلاک این مثال دراز کشیدن و مشمئز شدن و توضیح فاصله ها شدم :))))))

تازگی ها فهمیدم اینجور موقه ها جواب یه کلمه ای بهتر از صد جمله دلگرم کننده جواب میده : مثلا" آخی! یا طفلکی!

نه.اخی و طفلکی مورد قبول نیست.؛)

سربه هوا 1391/11/10 ساعت 10:15

تو هنوز درد داری؟؟؟؟؟ لطفا جدی یگیرش! پشت گوش ننداز. خدای نکرده بعدا پشیمون میشیا

درد که طبیعی ترین های دنیاست.حواسم هست!

خروس 1391/11/10 ساعت 15:15

با هسته خرما تسبیح درست کن یا با چوب کبریت کشتی بساز یا سرت رو خم رو موبایل هی منو هاشو باز کن ببند
این جوری دوران حبس بچشم نمیاد

تسبیح ها و کشتی هاروکسی میخره؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد