Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

"گم -رک"

پنجمین روزی بود که برای گرفتن و چلاندن ِ حال ِ بی حالم ، روانه ی اداره ی گمرک  ام کردند! آقای "ی" برای این که درسی به من داده باشند و به قول خودشان زبان درازم را کوتاه کرده باشند، کار ِ گمرکی شان را انداختند گردن من و این چنین بود که محکوم شدم به" اداره ی گُم رک"!.حبس ابد و اعدام اگر بود فکر کنم بیشتر تاب و توان داشتم تا "گم و گور " شدن توی آن جا را! فقط حیرانم که یک سیستم چه طور توانسته این همه آدم ِ" چپول" را یک جا توی یک ساختمان جمع کند! یک سری کارمند که باید از میزان تسبیح ها و تعداد ِ قرآن های روی میز و گشادی شلوار و پیرهن شان متوجه شوی که چه کسی مدیر است و چه کسی معاون! وگرنه همه نسبت به کارشان یک اندازه تسلط ندارند و نمی دانند چی به چی است!

چهار روز ِ گذشته فقط صرف ِ این شد که آن ها من را به صورت چندش آوری به قول خودشان به همدیگر "ارجاع" دهند و من هم توی دلم رکیک ترین ها را "ارجاع"ِ آن ها! یکی از مدل ِ موهای ام خوشش نیامد و  گفت "فردا بیا".آن یکی با آستین های بالا زده ام "جال نکردند" و فرمودند :"عمرا اگر بشود!"..آن یکی که معاون بودند کلا از قد و بالای من استقبال نکردند و گفتند:"باید بررسی شه!".آن یکی که توی بایگانی تخمه می شکست که کلا اصلا نه من را دید و نه صدای ام را شنید و فقط گفت :" آشپزخونه اون بغله"!امروز هم که بالاخره رسیدم به مرحله ی تایپ ِ نامه ی مذکور ، به خانمی ارجاع داده شدم که با مهارت ِ عجیب و خارق العاده ی "یک انگشتی"! شروع به تایپ نامه ام کردند .کور شوم اگر دروغ بگویم.ایشان فقط با یک انگشت-سبابه- بدون ِ استفاده از هیچ انگشت دیگری..به تنهایی...بله به تنهایی...سبابه ی یکه و تنها...سبابه خسته...سبابه تنها...نامه ام را تایپ کردند!متن ِ نامه : سه خط!..زمان ِ انتظار: سی دقیقه!.


نامه همزمان با صبر ِ من تمام شد. دیدم تحمل ِ ایستادن و ادامه ی پروسه را ندارم.باید نفس می کشیدم.باید چیزی می خوردم و فراموش می کردم" چپ" هایی را که راستی راستی مقام و منصبی دارند توی مملکت! به جای آسانسور از پله ها رفتم.هر یک قدمی که روی پله ی پایینی می گذاشتم ، انگار یک ساچمه ی بزرگ توی سرم تکان می خورد.توی فکر بودم که کجا بروم سیگار بکشم که تلفنم زنگ زد..."سلام..از سازمان ِ سه نقطه مزاحم می شم..نمره ی امتحان زبانتون سوم شده! فرصت دارید برای مصاحبه ی هفته ی آینده؟...".این از آن شوخی های ناموسی بود توی آن حال.دلم می خواست یک راست بپرم بغل ِ اولین "چپی" که از پله ها می آید بالا.از ذوق ام پله ها را برگشتم بالا و پریدم توی آسانسور...حالا فقط یک مرحله مانده.مهم ترین مرحله که مصاحبه است.نباید زیاد فکرش را بکنم...ولی اگر بشود؟ نمی دانم چه قدر غرق شدم  که یک دفعه دیدم چند بار چهار طبقه را بالا و پابین کرده ام با آسانسور!...بی خوردن ِ چیزی..بی کشیدن ِ چیزکی...یک راست رفتم طبقه ی چهار و گفتم :"تمام اش می کنم! هر جوری که بشود..".

نظرات 13 + ارسال نظر
سما 1391/12/01 ساعت 12:53

یاد یکی از پست های قبلبت افتادم؛ اونم واسه مصاحبه بود... اگر موقع مصاحبه فلان شود و اگر بسار شود....


کاش برای من صرف داشت تا از آشنایی که در عالم بالا داریم میخواستم برات پا در میانی کنه

اره اون مصاحبه ی آیلتس بود
نه گمون نکنم آشنای "ایرانی" این جا به درد بخوره

بعدنشم "آشنا بازی" توی کت و کُت ِ ما نمی ره.الکی حرف در نیار:))

بهروز 1391/12/01 ساعت 14:27

:)

میخوای باور کن.. میخوای نکن به درک...
ولی من با تمام وجودم برات امیدوارم...
اصن مطمئن! اصن قرص و محکم... اصن یه وضی!!!!
یعنی منتظرم ها...
گفتم که میخوای باور کن میخوای نه... به درک!

اگه این تمام وجودت نتیجه بده...یه قهوه مهمون من هرجا که خودت خواستی!به درک:)))

راستی اعتماد بنفس یادت نره...
همه ش همینه... همه ی همه ش....
آرامش... اطمینان به نفس.... آخرش هم به همه بگو به تخمم!

چشم قوقی جان.اما اخرش رو بذار بعدا با هم تصمیم میگیریم که به کجامون

سما 1391/12/01 ساعت 23:40

من گفتم ایرانی؟؟!! من گفتم؟ نه غریبه جان خیالت راحت ایرانی نیست.....

حیف که من عادت ندارم مفتی کار کنم ...

ای" پول پرست" ِ "کار ِ معنوی نکن"!

مرضیه 1391/12/02 ساعت 01:25

شک ندارم.. توام شک نکن که تمومه..
سیستم اداری ایران رو اگه تمام اساتید مدیریت دنیا هم جمع شن نمیشه کاریش کرد. یه جوری درستش کردن که از اون بدتر نشه. عمارت وینچستر در برابر معماری سازمانیش شاهکار معماریه. اصن فقط با نظر امام زمون کار میکنه و بس!

دقیقا یک جور بی نظمی ِ خاص که در نهایت تعجب داره با نظم کار می کنه:))))

مرضیه 1391/12/02 ساعت 11:59

یه چیزی بگم شاخ در بیاری. من کارم در زمینه سیستم های مدیریت دانشه.. رفته بودیم یه سازمان دولتی خیلی خیلی بزرگ و اسم و رسم دار و قرار بود این سیستم رو راه اندازی کنیم. مدیرشون میگفت نمیشه کاری کنید که وقتی یک دانش رو کسی ثبت کرد نشه کپی پیستش کرد؟ پرسیدم چطور؟ گفت آخه چون ما سیستم پاداش دهی به دانش های ثبت شده داریم تا یکی میاد دانشی رو ثبت میکنه بقیه به سرعت برق تو کارتابلای خودشون کپیش میکنن. آخر هم سر اینکه دانش واقعا مال چه کسی بوده دعوا و کشمکش راه می افته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم از مدیریت دانشمون..

نه نه نه..من باورم نمی شه. البته به نظرم اگه نشه کپی پیست هم کرد...دوستان می شینن و تایپ می کنن از روی اون "دانش" !

به من توی یه قسمتی گفتن برم فلان جا سابقه ی مکاتبات یه شماره ی نامه رو بیارم!..منم سوت زنان گفتم این آسون ترین کاره...یه شماره می زنن توی سیستم و همه شو پرینت می گیرن!..نگو که چه بلایی سرم اومد!!..آقای مربوطه یه دسته کاغذ ِ قطور..به قطر ِ قد ِ من گذاشت روی میز و..انگشت شصت اش رو تف زد و شروع کرد به ورق زدن ِ اون کاغذا و گشتن!!!..نیم ساعت یا چهل دقیقه طول کشید و سابقه هم یافت نشد!

مینا 1391/12/02 ساعت 14:42 http://chaghidarmeh.blogfa.com

سیستم ادارات دولتی ایران وحشتناکه...من که از حالا عذا گرفتم برای رفتن به اداره مالیات...

یکی پیدا شه این کارهای اداره های دولتی رو در قبال یه پولی انجام بده..من حاضرم بهش حقوق بدم!!

مینا 1391/12/02 ساعت 20:24 http://chaghidarmeh.blogfa.com

من که اینقدر به غلطهای املایی حساسم باورم نمی شه نوشتم عذا به جای عزا!!!ای لعنت به این زندگی!!

مهم نیست مینا جان...کاش همه مثل تو به جای "عزا" ، "غذا" می گرفتن:)

خروس 1391/12/03 ساعت 10:36

بابا تو رو خدا نرو محل کار جدید ممکنه اونجا خیلی خوب باشه و دیگه چیزی واسه نوشتن تو بلاگ نداشته باشی. حالا اگه رفتی بیا الکی هم شده نق بزن یک کم اعصابمون راحت بشه. آخه من ایرانیم تحمل خوشبختی کسی رو ندارم

من که "نق " همیشه دارم خوروس خان. نه اون کار واسه من فرش قرمز پهن کرده..نه شما خلاص می شین از نق و نوق من.در نتیجه هم من و اون همه خوشبختی محاله..هم شما و این همه خوشبختی!

فرزانه 1391/12/05 ساعت 12:58

باران جان امیدوارم هر چی که به صلاحته برات اتفاق بیفته

فرزانه جان اگه می شد این جزوه ی "صلاح" ما رو زودتر میفرستادن واسه مون...تکلیفمون معلوم می شد:(

دختر نارنج و ترنج 1391/12/06 ساعت 14:25

یعنی ما یه شیرینی کار جدید رو طلب داریم دیگه؟!
یادم باشه یه هفته ای چیزی نخورم که حسابی گرسنه باشم برای شیرینی تو!!:)
ترنج چطوره؟

تو هر وقت بخوای میتونی بیای خونه ی من و شیرینی بخوری.ترنج خوبه و از فکر شوهر فعلا مدتیه که بیرونه:)

دختر نارنج و ترنج 1391/12/07 ساعت 13:47

عزیزی دختر.................
عزیزی...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد