Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

رهاااش کرده بودم رییس..!

دیروز را مرخصی گرفتم که خودم ، فکرهایم، ریجکت شدنم و روزها و برنامه های نابسامان ام  را جمع و جور کنم.

از خواب که بیدار شدم ،قبل از این که سرم را بگیرم زیر شیر(از ادونتج های کچلی ست، بعله!) ، یک راست رفتم طرف پنجره ی آشپزخانه و بازش کردم چهارطاق .یک تخم مرغ گذاشتم  آب پز شود. سه تا نان هم گذاشتم توی تستر.چند تا پرتقال از توی یخچال برداشتم و به روش ِ سنتی آب شان را گرفتم.کمی خامه هم مانده بود که با مربای تمشک ِ خاله جان قاطی کردم و گذاشتم روی میز.ته مانده ی مربای ِ گردوی ارمنی را هم ریختم توی یک ظرف کوچک و گذاشتم کناربقیه ی چیزها.سریع سر و رویم را شستم ، لبتاب را آوردم گذاشتم کنار ِ خوردنی های خوشمزه و نشستم پشت ِ میز ،پشت به خانه ی  پر از"باران" ... رو به  آسمان ِ پر از "باران". ترنج زیر ِ پای ام می لولید.خم شدم و بغل اش کردم و او هم شکل " میگو" روی پای ام جا خوش کرد.


فنجون و بهروز همزمان توی جی تاک پیغام دادند.به" فنجون" گفتم که خوبم و دارم صبحانه ی هتل عباسی وار می خورم و همه چیز را فراموش کرده ام.با بهروز گپ زدم و کمی فحش دادیم به هر که دست مان می رسید و بعد هم گفتم که خوبم و نگفتم که چه قدر کامنت اش را دوست داشتم که نوشته بود علی مصفا توی فیلمی مدام با یک لحن خوبی می گفته "رهاش کن بره رییس.." .یاد روز امتحان زبان افتادم که یک ساعت قبل اش با بهروز چت می کردم و وقتی قبول شدم به اش گفتم:" تو تاس ِ جفت شیشی ..برای مصاحبه هم بیا که قبل اش حرف بزنیم و قبول شم".خندیدیم. نه او آمد و نه من قبول شدم.


بلند شدم  پتو بیاورم که تلفن ام زنگ خورد. "نرگس".فکر کردم حتما می خواهد دلداری ام دهد و بگوید اگر دوباره  vacancy داشتند خبرم می کند.خواستم جواب اش را ندهم اما با خودم گفتم :" رهاش کن بره رییس..". گفت  که متاسف است و رقابت خیلی تنگ بوده و تصمیم برای اچ آر بسیار سخت.با لبخند و آرام جواب دادم که درک می کنم و شک ندارم که دخترک بهتر از من بوده و آن جا قسمت ِ او بوده حتما.یک دفعه اما  شروع کرد چیزی شبیه داستان تعریف کردن که" رزومه ت روی میز ِ" پی یر" بوده و "آندرس" آمده توی اتاق و اتفاقی رزومه ات را دیده و پرسیده که این دختررا برای کارت انتخاب کردی؟ و "پی یر" گفته نه و "آندرس" گفته پس اگر نه ، من می خواهم اش و بگویید امروز بیاید مصاحبه تا دو ساعت دیگر!".فکر کردم  دارد شوخی می کند.گفتم  نرگس با احساسات من بازی نکن.من دارم خوب می شوم.گفت دو ساعت وقت داری و   قبل از این که بگویم آره یا نه ، خودم را توی اتوبان  دیدم!


دوباره طبقه ی پنجم و سالن کنفرانس و یک ساعت و نیم سوال و جواب .توی چهره اش هیچ عکس العملی نسبت به جواب هایم نبود.فقط هرازگاهی نگاه اش می رفت روی موهای ام و سوراخ های گوش راست ام! همه ی سوال ها را با فرض این جواب دادم  که "باران خودت را دلخوش نکن دوباره...نمی شود...رهای اش کن رییس.!." .و تکرار همین چند تا کلمه توی ذهنم، انگار پر از جرات و جسارت ام می کرد.پر از حس ِ رهایی ام کرده بود.حس کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد و به چیزهایی که دارد راضی است.حس کسی که همه چیز دارد و این جا کارکردن را برای مزایا و اسم ِ گنده اش نیست که می خواهد. 


  به ساعت اش نگاه کرد و  تمام .تشکرکرد و گفت :"خبرتان می کنیم".خنده ام گرفت.به نظرم این جمله شبیه ِ جمله ی "یه دوری می زنم..برمی گردم" بود که توی فروشگاه به فروشنده ها می گوییم.یک جور مودبانه "نه" گفتن.بی خیال با او دست دادم و آمدم بیرون.با وجود آن صبحانه ی شاهنشاهی ، گرسنه شده بودم. .دنت ِ طالبی خریدم و برگشتم.ماشین را جلوی خانه ی سفیر بلژیک پارک کرده بودم.همان جایی که نمایش مان را اجرا کردیم.صندلی را خواباندم و همان طور که نگاهم روی باغ ِ خانه ی سفیر بود، دنت می خوردم و خاطره های اجرا را مرور می کردم.برای نمایش ِ بعد از عیدمان باید هفته ای شش ساعت تمرین رقص کنیم!.سالسا و تانگو و والس باید یاد بگیریم.مربی مان زن ِ آقای کامکار است!.غرق شده بودم  توی لذت ِ نمایش جدید و تصور رقصیدنمان توی همین باغ که نرگس زنگ زد. بی این که سلام کنم گفتم :"بگو.وقت ندارم..مشغول رویا پردازی ام!" حیرت زده گفت :"آندرس گفته  این دختر لیاقت ِ پیشرفت دارد..بهت زنگ بزنم و بگم هفته ی بعد بیا برای قرارداد!".دنت ام تمام شده بود اما هنوز داشتم نی اش را میک می زدم!

 

 

 

ب.ن.بهروز؟..نگفتم که تو تاس جفت شیشی؟

پ.ن.1.خودم هم نفهمیدم چی شد؟؟!

پ.ن.2.برف چی می گه؟ اونم این هوا؟ دیشب یه اتفاقی توی هستی افتاده من بی خبرم؟!


نظرات 20 + ارسال نظر
مرضیه 1391/12/17 ساعت 10:59

خوندن این خبر قشنگی این روز برفی رو کامل کرد.. خوشحالم برات.. خیلی

برف اره برف..دو دستی داره برف میاد
دست بردار هم نیست:)
ممنونم

یو هاهاها ! به به :دی
شیرینی نمی گیرم ولی اگه کارای رفتنم درست نشد باید پارتی بازی کنی بفرستیم آفریقا ! :دی

تو می ریییییییی ..درست می شه...امامزاده واسه خودش ینی نتونه کاری بکنه؟؟

sama 1391/12/17 ساعت 11:44

az sob az zogh barf havjiori nisham baze, bikhial hame donyaaaaa... hanozam mishe hamechi enghadr ziba bashe.....
khaili khoshhalam barat rafigh

نیش منم بسته نمی شه...چی کارش کنیم؟

میم 1391/12/17 ساعت 12:12 http://gahivaghtaa.blogfa.com


باران تبریییک روز خرابم بهتر شد

اما به بهروز میگی منم یه اتفاق خوب میخوام؟؟؟ میگی بهش؟

اره ...قراره از امروز...از بهروز استفاده های بهتری کنیم:))))

مهدیه 1391/12/17 ساعت 13:48

میخواستم واسه پست قبلیت کامنت بذارم که « ناراحت نباش، مطمئنم به چیزی که لیاقتشو داری میرسی» ولی نشد میدونستم آدم تو اینجور مواقع ترجیح میده کسی چیزی نگه. من همش به فکرت بودم. حتی دیشب ساعت 3 منظورمه، وقتی با تعجب به برف زل زده بودم داشتم به تو فکر میکردم.
حالا اومده بگم خیلی خوشحالم به چیزی که میخواستی رسیدی. امیدوارم بقیه اسفند رو هم با حال عالی بگذرونی

ممنونم مهدیه ی عزیز.دلتنگتم.خیلی خر

آیدا 1391/12/17 ساعت 14:26 http://1002shab.blogfa.com/

خوندن پستت بیشتر از دیدن برف امروز حال داد.
بارانم خیلی خوشحالم. مبارکت باشه.
راستی فکر می کنی زدن موهات تاثیری تو گول زدن کائنات داشته؟

ممنونم.
زدن موهام؟تاثیر ؟ داره باورم میشه که اره کم کم! همیشه هم تاب دادن موهامون نیست که تاثیر گذاره،گاهی بی مویی تاثیر گذارتره؛)

شاه بلوط 1391/12/17 ساعت 18:05

چرا بلاگ اسکای شکلک بوس گنده آبدار مدل این پیرزنا
نداره؟

مبارکه عزیزم...همراه با یه دونه از این ماچ گنده ها

مرسی بلوط جان.(همراه با خشک کردن سر و صورتم)

دختر نارنج و ترنج 1391/12/17 ساعت 22:30

آره! آره! آره! هیچ منطقی و هیچ قانونی قبول نمی کرد که "باران" این قدر حالش گرفته باشه.. نمی خوام بگم می دونستم، نه، نمی دونستم، اما امیدوار بودم. خیلی خیلی امیدوار بودم برای "باران" خوب... "باران" امیدوار... "باران" ِ کلللی برنامه ریخته برای یه سری چیزها... برای یه سری تغییرها...
خوشحالم دختر! بی نهایت خوشحالم..... ممنون که خوشحالیت رو با ما قسمت کردی..

خود خبر یه طرف...ذوق تقسیم کردن اش اینجا یه طرف؛)
ممنونم ترنج

مهدیه 1391/12/17 ساعت 23:05

فکر کنم جواب کامنت منو نصفه دادی
«خیلی خر» چی؟
خرم؟
خره؟
خری؟

کامل بود اتفاقا!خر!فقط خر!خر خالی:)

خوشحااااالم برات زیااااااااد

منم خوشحالم برام:)

مینا 1391/12/18 ساعت 05:21 http://chaghidarmeh.blogfa.com

چه حس خوبی...چه حس فوق العاده ای...منم هی این دیالوگو تکرار می کنم با خودم ...تبریک می گم باران جان.

من این فیلم رو ندیدم..اما دیالوگش رو تکرار میکنم ممنونم مینای عزیز.موهاتو زدی؟؟؟؛)

محمد 1391/12/18 ساعت 08:19

خیلی اتفاق ها در جهان هستی رخ می ده که ما ازش بی خبریم، گاهی شاید فقط دم نتیجه هاش بگیره به پر قبا مون ...
خوشحالی حسی درونیه که خیلی سخته نوشتنش، اما دلم می خواهد همین حالا چیزی بگم که دلم نمی خواهد کامت را تلخ کند اما خب ...
یادت باشد همه مکان ها، همه آدم ها و همه زمان ها شبیه هم هستند، اگر ما شبیه همیشه خودمان باشیم. تغییر از درون است که شکل می گیرد. موفق باشی

به شدت با شما مخالف ام:) تغییر درونی و تاثیرش رو انکار نمی کنم ولی شما هم تغییر قاب دور ادم ها رو لطفا انکار نکنید و دوباره شروع نکنید!
از کامنت محض ادب تان سپاسگذارم:)

موش کور 1391/12/18 ساعت 13:20

اگه فقط بگم بهت حسودیم می شه، فکر می کنی حق مطلب رو ادا کردم؟ آخه تمام حسها رو تو خودش داره لامصب !

اما حس گرسنگیش از همه بیشتر بود واقعا؛)

به درک نمیام بگم من که حس کرده بودم... آدم انقده خودشیفتگیش رو بروز نمیده... پس نمیگم...
هاهاهاها...
حالا نوبت توئه که هرجا من خواستم بهم قهوه بدی...
و من فکر میکنم همون پشت کلیسای نوتردام رو امتحان کنم بد نباشه!
یوهاهاها....
اگه امکانات نداری بگو جاش رو عوض کنم.
من قهوه م رو میخوام به هرشکل!

من که به تو ایمان دارم.بعد از امامزاده بهروز،یه امامزاده قوقی هم کنار وبلاگم اون بغل میسازم ملت به مرادشون برسن! پشت کلیسای نتردام؟؟میگن قهوه هاش خراب شده...موسیو آب قاطیش میکنه:)))))
میگن الان کافه های تهران مده! باز حالا خودت میدونی.؛)قهوه تو میدم،حرفم رد خور نداره:)

[ بدون نام ] 1391/12/18 ساعت 14:33

منظور شما احتمالاً «رسم ادب» است. من همین حالا که هنوز چیزی شروع نشده، شرط بلاغ را گفتم.
بله من هم می دانم که حال آدم در چمنزار و لجنزار یک جور نیست، اما شما هم قبول کنید خود آدم ها هستند که چمن ها و لجن ها را درست می کنند.
سرآخر هم ممنونم که مخالفتتان را با من ابراز می کنید. بزرگی می گوید : من با شما مخالفم، اما سرم را می دهم تا حرفتان را بزنید.

خیر اقا.منظورم دقیقا "محض ادب " بود .خدمتتان عرض کنم که من منظور رسان خوبی هستم.اما از تلاش تان برای فهمیدن منظورم سپاسگزارم.
خود ادم ها لجنزار و چمنزار میسازند؟؟از ان حرف ها بود ها!البته حرف شما توی کشوری که همه "ما" باشند درسته.ولی ملتفتید که؟...این جا یه "ما" هست...یه "اونا"...!ما هم نه چمن توی بساط داریم نه لجن راستش.صرفا مصرف کننده ایم!
بله بله من هم با شما مخالفم...اما شما حرفتان را بزنید،تایید کردن و نکردن کامنتتون هم با من.سرم اما برای خودم!به سر من چی کار دارید اقا؟سر من الان ارزشش دلاری شده،حواستون باشه

شی ولف 1391/12/19 ساعت 00:24 http://shewolf.blogsky.com

گوووووووود :)

صبح توی فکرت بودم بشر.حرفی واسه گفتن نداری؟...یا وقتی واسه نوشتن شون؟

شیدا 1391/12/20 ساعت 08:43

کدوم شیدا؟!

مینا 1391/12/21 ساعت 19:06 http://chaghidarmeh.blogfa.com

نه هنوز...مادرم دعوام کرد و گفت بعد از عید هر غلطی خواستی بکن!!غلطم را گذاشتم برای بعد از عید!!!

نمی دونم چرا هر کس منو دید گفت " حالا چرا دم ِ عیدی این کارو کردی؟"..من ربط "مو" و "عید" رو نمی فهمم هیچ جوری

شی ولف 1391/12/21 ساعت 23:47 http://shewolf.blogsky.com

در دوره ی خاموشی هستم. خوبم، فقط لالم :)
بر می گردم. حتما.
(نگار استخر رو دوست نداشتی؟ من مرده سنجد و بازیگردان متفاوت ش بودم.)

نگار استخر و سنجدش رو دوست داشتم...گرچه سنجد برنگشت:(
تو را اما منتظرم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد